تا به حال شده نظرتان در مورد فردی با نظر جمع فرق کند؟ شما موافقش باشید همه مخالف؟ یا برعکس؟ نیلوفر شاندیز شما رو در چنین موقعیتی قرار می دهد، بخوانید، قضاوت با شماست. شما جای مدیر کلینیک بودید چه میکردید؟
او چند وقت بعد از من به کلینیک آمد. آن موقع خبری از شیفت شب برای من نبود؛ من دانشجو بودم و فقط چند شیفت در هفته کار میکردم. با اینکه من تازهکار بودم ولی او دورهی کارآموزیاش را پیش من گذراند. از من بزرگتر بود، یادم نیست؛ شاید 6 سال ولی خوب با هم کنار میآمدیم. زوج جالبی بودیم. من مودب، جدی و خجالتی، او بیپروا، شوخ و پرتوجه. معمولا در دو تا حالت بود؛ یا میخندید، خندههای بلند و پر سر و صدا و از ته دل که ردیف دندانهای قشنگش را نشان میداد و چشمانش را ریزتر میکرد؛ یا در حال گریه بود، گریههای بلند و پر سر و صدا که گوشه بینیاش را چین میانداخت.
بیشتر اوقات از بین پیامکهایش جوکهای بیادبی را برای من میخواند و خودش از خنده غش میکرد. منم لبم را گاز میگرفتم و میگفتم :«هیس ، کسی نشنوه ». ولی میخندیدم.
همیشه عکس پسربچهای را نشانم میداد و میگفت:«خواهر زادهام. میبینی چه دوست داشتنیه». قربان صدقهاش میرفت. گاهی هم میدیدم آقایی با پژو میآمد دنبالش، خودش به من میگفت دوست پسر قبلیاش است، الان ول کن قضیه نیست. من هیچوقت نمیپرسیدم خب چرا؟ از اول هم همه نسبت به او موضع داشتند. پرستارها و دکترهای خانم، از اینکه جذاب و لَوَند بود، نمیدانم حسودی میکردند یا چی. تقریبا آنجا فقط من دوستش بودم. خودش اینطور میگفت.
اما خیلی مورد توجه دکترهای مرد بود. به شوخیهایش میخندیدند و دَم به دَم او میگذاشتند. طور خاصی آرایش میکرد، غلیظ و تیره. نمیتوانم بگویم زیبایی خیره کننده ولی رفتار و به خصوص صدایش که بم بود و رسا، همه را متوجه خودش میکرد؛ توی چشم بود خلاصه.
وقتی کار آموزیاش تمام شد، به او هم شیفت دادند. خودش قبول کرده بود که شیفت شب هم کار کند. هفتهای دو شب دستیار شیفت شب بود. کمتر میدیدمش. معمولا چهارشنبهها شیفت شب بود و صبح پنجشنبه صبر میکرد تا من بیایم و با هم حرف بزنیم. همانطور که من کارهایم را میکردم برایم از هفتهای که گذرانده، از خواهرزادهاش، از دوستپسر سابقش و هزار چیز دیگر میگفت. اگر حرفهایش با خنده تمام میشد، یکی دو تا از آن جوکها را برایم میخواند و میرفت. اگر ناراحت بود، بیچاک و دهان میشد و به زمین و زمان فحش میداد، بلند بلند گریه میکرد و آرایش چشمش را پاک میکرد.
بعضی وقتها صبحهای پنچشنبه، صبحانهام را آنجا میبردم تا با هم چند لقمه بخوریم. آن پنجشنبه از سر کوچه نان خریدم تا با پنیر و گردو بخوریم. در را باز کردم و وارد کلینیک شدم. بقیه پرستارها نیامده بودند. چون خانهام نزدیک بود من زودتر میرسیدم. روپوش سفید و مقنعهام را سر کردم. مطمئن بودم بیماری در سالن نیست، از اتاق رختکن داد زدم:«رویا! نون خریدم. کوشی؟»
خودم را در آینه برانداز کردم. بر خلاف او، من هیچوقت در محل کارم آرایش نمیکردم و او همیشه مسخرهام میکرد. داشتم از آن اتاق بیرون میآمدم، یک دفعه در را با شدت باز کرد. نزدیک بود در به صورتم بخورد. خودم را عقب کشیدم. برافروخته بود. هیچوقت آنطور ندیده بودمش. این یک مود جدید بود؛ عصبانیت بی حد و حصر. جواب سلامم را نداد. هاج و واج نگاهش میکردم، داشت کیفش را جمع و جور میکرد و لباس کارش را در آورده بود. موهای کوتاه ِ پسرانهاش که همیشه به سمت پایین شانه میکرد، این بار بالا بود و خیس. گفتم:«نون خریدم، میخوای بری ؟ چی شده ؟»
پشتش به من بود و حرف میزد:«به خودش اجازه میده هر غلطی بکنه، فکر کرده من مثل خودش هرزهام، همهشون همینطورن. من اگه میگم و میخندم، دلیل نمیشه که هر بی سر و پایی سوءاستفاده کنه. دیشب … » مودش عوض شد، گریه با صدای بلند. در رختکن را بستم. ادامه داد:«دیشب … دارم فقط به تو میگمها. مریض نبود. خلوت بود . دکتر … اومده اینجا …»
گریه میکرد، نمیفهمیدم چه میگوید. «فکر کرده من احمقم، نمیفهمم. اون یکی که زن داره، خجالت نمیکشه، به من میدونی چی میگه؟» بلند شد و مانتوی بیرونش را پوشید . وقتی صورتش را سمت من چرخاند مودش عوض شده بود. میخندید، از همان خندههای معروفش «ولی خوب حالشو گرفتم ـ کلمه رکیکی به کار برد ـ بزار بسوزه. بزار به گوش همهشون برسه. خیال کردن. من آبروشو میبرم .» تازه دیدم رُژ لبش پاک شده بود، اولین بار بود بدون رُژ لب میدیدمش. گفتم:«تو چی گفتی؟ چیکار کردی؟ وای چه بد. سابقه نداشت همچین چیزی». دوباره خندید، در حالی که با دقت رُژ قهوهای پررنگ و براقش را میزد گفت:«تو شوتی! خبر نداری چی میگذره اینجا. من میرم زودتر. نمیخوام ببینمش. شاید زنگ بزنم به مدیر بگم تا تکلیفشو روشن کنن. مرسی واسه صبحانه». صورتم را بوسید و رفت.
این آخرین باری بود که دیدمش. چند روز بعد فهمیدم شیفتهایش را به نیروی تازهواردی دادهاند. شماره موبایلی از او داشتم. هر چه تماس میگرفتم خاموش بود. هیچکس از او خبر نداشت؛ نه آدرسی نه تلفن خانه. خانم دکترهای تحصیلکرده همه خوشحال بودند و پرستارها هم پشت سرش حرف میزدند. به جایش، آقایان دکترها ساکت بودند. کسی نباید اسمی از آن خانم دستیار میآورد. کمکم به گوشم رسید که شبها، در دستشویی سیگار میکشیده، یکی از دکترها دیده بود. عصبانی میشدم. خوشم نمیآمد پشت سرش حرف بزنند، چون فقط من او را میشناختم. یکبار به یکی از دکترها گفتم:«اون موقع که اینجا کار میکرد همه طرفدارش بودن، چرا کسی از این حرفا نمیزد. حالا که رفته، پشت سرش حرف زیاده.»
قضیه ساده بود، کلینیک جانبِ دکترش را گرفته بود. کسی یک دستیار خرده شیشهدار نمیخواست. ولی نمیدانم چرا هیچجا نمیتوانستم پیدایش کنم؟ آب شده بود انگار. از خیر پیدا کردنش گذشتم. اما در فکرم از اینکه در حقش نامردمی شده بود رنجیده بودم. به نظرم حقش نبود. یکبار این موضوع را با مدیر در میان گذاشتم، سر موضوع دیگری با هم بحث میکردیم، من گفتم:«اینجا بیانصافی زیاده، مثلا رویا، برای من تعریف کرد که اون شب دکتر … چیکار کرده. حقش نبود اونطوری از این جا بره.» آن موقع مدیرمان خانم جوان و آدم حسابیای بود، به من گفت:«نیلوفر، تو خیلی کم تجربهای. میدونی اونی که میآمد دنبالش، شوهر سابقش بود؟ میدونی اون پسر بچه، خواهر زادهاش نبود، بچه خودش بود؟ خیلی دروغ گفته. خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی. فقط تو باهاش دوست بودی اینجا، نمیخوام تصورت و از دوستت خراب کنم. ولی موندنش فایدهای نداشت دیگه.»
دلم خیلی گرفت. فکر میکردم با هم دوستیم. اگر یکبار دیگر میدیدمش حتما به خاطر دروغهایش، گِله میکردم. اما الان که چند سال از آن ماجرا میگذرد، باز هم معتقدم این اطرافیان بودند که با حسادتها، عقدهها، از کاه کوه ساختنها کاری کردند، او که به نظر زندگی سختی را میگذراند آنطور مورد قضاوت قرار بگیرد. مدیرمان گفت دنبال حضانت پسرش بوده، اما شوهر سابقش او را در دادگاه روانی و فاقد صلاحیت معرفی کرده بود.
زیبا بود … همیشه مستند نویسی از محل کار هارو دوست داشتم، مثل گزارش یک شغل های ماهنامه داستان همشهری … زیبا بود، مرسی …
از شما ممنونم