یک لیست یازده فیلمه درباره بهترین مرگها بر پرده سینما، فهرستی برای بیشتر غصه خوردن؟
راستش مطمئن نیستم خاصیتاش چیست؟ اما به هر حال اینروزها مرگ بیشتر از همیشه در میزند، از اخبار و خیابان که بگذریم، از سینمایی که قبل از کرونا و بلیط پنجاه تومانی هم بوی الرحماناش بلند شده بود و سالنهایی که هر روز کوبیده میشوند و میمیرند تا پاساژ و مرکز خرید جدیدی متولد شود هم که بگذریم…
درون ما هم انگار چیزی مرده، انگار لاشه سنگین یک بغض را در سینه حمل میکنیم، باید چیزی این حجم سیاه انباشته را، نه اینکه بشوید و ببرد، دستکم از حجم و انباشتگیاش بکاهد، شاید (و تنها شاید) اشک.
پس باز هم پناه میبریم بر سینما که هرچند در برابر این همه تلخی در دنیای واقعی الکن و دست و پا بسته است اما شاید به واسطه تقطیع و موسیقی و صناعت نور و رنگ و صدا راحتتر نبض گریه را در دست بگیرد.
هشدار لو رفتن داستان: این لیست متشکل از فیلمهایی است بسیار معروف که به احتمال زیاد قبلا آنها را دیدهاید، و صرفا جهت یادآوری و دوباره دیدن داخل این فهرست آمده اند اما اگر هرکدام را ندیدهاید، خواندن این مطلب میتواند به لو رفتن یکی از مهمترین لحظات فیلم منجر شود.
تلما و لوییز
عاشقانهترین فیلم ریدلی اسکات هم مثل باقی رومنسهای بزرگ کلاسیک به عشاقاش رحم نمیکند. از توضیحات بیشتر در مورد این زوج دوست داشتنی به دلایلی که حتما میدانید یا بعد از دیدن فیلم متوجه آن خواهید شد عاجزم، اما این دو بدون شک از دوست داشتنیترین عشاق روی پرده سینما هستند، یاغی و زیبا تسلیمناپذیر، از جامعه مردسالاری میگریزند که به گریختن اکتفا نمیکند و قهرمانهای داستاناش را تا لبه پرتگاه تعقیب میکند و…
یک پرواز با شکوه، بدون ذرهای حسرت.
چقدر اینروزها یاد تلما و لوییز و پروازشان از بلندی میافتیم.
شیرشاه
نسخه حال به هم زن سه بعدی را فراموش کنید، راجع به همان شاهکار دو بعدی دهه نود به کارگردانی راب مینکوف صحبت میکنیم، فیلمی که گرچه برای مخاطب کودک و نوجوان ساخته شد اما بدون شک یکی از بهترین گرتهبرداریهای سینما از نمایشنامه هملت نیز هست.
شیرشاه مبدا یک تغییر بزرگ در صنعت سرگرمیسازی برای کودکان هم به شمار میرود، امروز را نگاه نکنید که در انیمیشنهایی مثل کوکو، عروس مردگان یا روح به راحتی راجع به موضوعی مانند مرگ با کودکان صحبت میکنند، تا قبل از شیرشاه مرگ ها یا قبل از شروع داستان اتفاق افتاده بودند و یا مردگان با معجزهای به زندگی برمیگشتند، چیزی که مدیریت دیزنی را مدتها برای چراغ سبز دادن به پروژه شیرشاه مردد کرده بود، کشتن قهرمان در اوایل فیلم و مقابل دیدگان مخاطبان کوچکاش بود، اما این ریسک جواب داد و فیلم موفق بود و حالا صنعت سرگرمی فهمیده بود که میشود با کودکان همیشه از پیروزی و خوشبختی و خواندن و رقصیدن و قرمز و صورتی نگفت، میشود با آنها گاهی هم راجع به درد، از دست دادن و سوگ حرف زد.
کارگردانی بینقص این سکانس اما فقط برای مخاطب کودک تکان دهنده نیست، چشمان شرور اسکار، نا امیدی و غافلگیری در چشمان موفاسا و دیالوگ: «زنده باد پادشاه» و رها کردن دستها.
صورت زخمی
زخم تونی مونتانای (نسخه دی پالما) فقط روی صورتاش نیست، او زخمی از فقر و تبعیض و نادیده گرفته شدن، میخواهد مثل ایکاروس به خورشید دست پیدا کند، نفرتاش از قناعت و راضی نشدن به کم را در جای جای فیلم میبینیم، از جاهطلبی در دنیای خلافکارهای نوپا تا دست گذاشتن روی زیباترین دختر مهمانی، از تپه کوکایین روی میزش گرفته تا آن خانه بزرگ و بیجهت پرزرق و برق.
اما پایان قصه ایکاروس را همه بلدیم، میسوزد، مونتانا اینجا هم به کم راضی نیست و با دیالوگ به یاد ماندنی: «به این دوست کوچیکم سلام کنید» با یک تیربار به پیشواز قاتلاناش و مرگ میرود.
ترمیناتور 2
شاهکار جیمز کامرون گرچه اندازه تایتانیک و آواتار نفروخته اما با فاصله زیاد بهترین فیلمی است که تا زمان نگارش این مطلب ساخته، قسمت دوم یک اکشن علمی-تخیلی ارزان و معمولی به یکباره مرزهای سینمای علمی تخیلی، مرزهای جلوههای ویژه کامپیوتری و مرزهای شجاعت کمپانیهای سینمایی برای سرمایهگذاری را جا به جا کرد، اما جایی از فیلم که سراغش میرویم پایان آن است، کامرون شرور یا همان (ویلن) فیلم اولاش را برمیدارد و تبدیل به قهرمان فیلم میکند، یک ربات از آینده که برای کشتن طراحی و ساخته شده اما دو روز در کنار یک پسر نوجوان و مادرش بودن، ویژگیهای جدیدی به طرح اولیهاش اضافه میکند، از خود گذشتگی، دوست داشتن و البته… مردن.
آن هم مردن نه برای هیچ و پوچ یا از سر وظیقه، مردن برای نسل بشریت که هنوز به بقای آن امیدوار است.
اعتراض
برای این که یکی دو فیلم در این لیست بگنجانیم کار سختی خواهیم داشت، از مرگ مادر در فیلم مادر گرفته تا پایان فیلم سوت دلان و مرگ فرمون در قیصر گرفته تا پایان بندی آژانس شیشه ای و ناخدا خورشید. از مرگ اسد در فیلم پری تا مرگ حمید هامون در فیلم هامون (بله آن پایانبندی تحمیلی را هیچکس باور نکرده)
ناچار خودخواهانه سراغ آنهایی رفتم که برای خودم تاثیرگذار تر بودند، آنهایی که بیشتر توی گلویم سوختند.
هر وقت از فیلم اعتراض صحبت میشود یک «ای کاش» بزرگ هم پشت بند اش می آید، ای کاش فیلم سراغ قصه فروتن و میترا حجار نمیرفت، ای کاش فقط شاهد قصه شحصیت امیر بودیم، ای کاش کیمیایی بیشتر به نسلی که میشناخت (مثل همان برادر زندانی و ماجرایش) میپرداخت از دانشجوب پیشرو دهه هفتاد که هیچ قرابتی با آن ندارد فاصله میگرفت تا به این تصویر کارتونی از دانشجوی روزنامه خوان افاده ای وراج نرسد، ای کاش فیلم بیست دقیقه کوتاه تر بود.
با این همه «اعتراض» گرچه با ابنکه توان اش را داشت جزو سه فیلم برتر کارنامه کیمیایی نمیشود اما قطعا (حداقل نیمه مربوط به قصه شخصیت امیر) از بهترین های بعد انقلاب اش هستند.
دگردیسی یک مرد جوان سنتی برآمده از جامعه سیاه و سفید مرد سالار به مرد میانسالی که به درستی عمل اش شک میکند و به پرداخت تاوان رضایت میدهد.
موسیقی زیادی حماسی مجید انتظامی(که این صحنه جواب داده)، باران شدید، یکی از آخرین بازیهای خوب داریوش ارجمند و قهرمانی که ایستاده و با چشمانی باز میمیرد.
روایتی هست که امید روحانی بعد از دیدن فیلم در جشنواره همان سال پیش کیمیایی میرود و میگوید: مسعود بالاخره قیصرت رو کشتی؟
کیمیایی از جواب طفره میرود.
شجاع دل
ویلیام والاس، رهبر شورشی قرن سیزده و چهارده میلادی، مردی که (به روایت فیلم) میخواست خیلی معمولی با زن محبوبش زندگی کند اما نگذاشتند.
ماجرای شورش والاس و ارتشی متشکل از مردمانی مانند خودش عاصی از ظلم انگلیسیها، شورشی که پایههای حکومت بریتانیا را لرزاند، هرچند فرجام والاس دستگیری، شکنجه و اعدام و قطعه قطعه شدن در سال 1305 میلادی بود اما الهام بخش و سر منشا انقلابی بود که نه سال بعد در 1314 میلادی به پیروزی رسید.
والاس (با بازی مل گیبسون) را روی صلیبی خوابانده و شکماش را برای شکنجه میدرند، جواب او به درد یک کلمه است: آزادی.
بلید رانر
دوباره علمی-تخیلی، دوباره ریدلی اسکات، و باز هم روبوتهای آدمنمایی که با عواطف انسانی آشنا میشوند، این بار روی با بازی روتگر هاوئر در نقش یک انسانواره خشن اما همذات پندار با انسان، لحظه جدال پایانی روی با ریک دکارد کارآگاه، که دیالوگهای لحظه مرگاش که به «مونولوگ زیر باران» معروف شده.
قسمتی از مونولوگ زیر باران: خاطراتم در زمان محو میشن، درست مثل اشکهامون زیر این بارون.
امپراطوری پیادهروها
این سریال آمریکایی از مهجورترین سریالها میان بینندگان ایرانی است، نسخه بسیار بهتری از پیکی بلایندرز در ژانر گنگستری، سریالی به تهیهکنندگی مارتین اسکورسیزی بزرگ و پر از کاراکترهای دوست داشتنی و بازیگران نه چندان معروف اما توانمند، یکی از این کاراکترها جیمی دارمودی است، دست پرورده شخصیت اصلی سریال و رییس باند خلافکاران و قاچاق الکل در آتلانتیک سیتی، دارمودی که در تمام طول سریال به نظر میرسد به مثابه پسر ناکی است در پایان فصل دوم به دست خود ناکی کشته میشود.
دیالوگ ناکی قبل از شلیک: تو منو نمیشناسی جیمز، هیچوقت نشناختی، من دنبال بخشودگی نیستم.
برکینگ بد
آخرش هم بین مترجمین و اساتید زبان توافقی برای معادل فارسی این سریال پیدا نشد، افسار گسیخته، قانون گریز و شکستن قانون و… ما همان برکینگ بد صدایش میکنیم، این ادیسه تلویزیونی در پنج فصل و 62 قسمت تجربهای بیبدیل در تماشای سقوط یک انسان معمولی، یکی مثل خود ما به ورطههای تاریکی است.
در اواخر فصل دوم مرگی پیش روی والتر (شخصیت اصلی سریال) اتفاق میافتد که به سادگی امکان جلوگیری و نجات قربانی وجود دارد اما بنا بر مصلحتی شریرانه و بیرحم، والتر علیرغم عذابی که از تماشای این لحظه میکشد به نجات دختر بیست و شش سالهای که پیش چشمانش میمیرد نمیشتابد و با اشک به تماشای مردناش مینشیند، اجرایی مبهوتکننده و بینظیر از برایان کرانستون بازیگر نقش والتر.
لئون: حرفهای
داستان قاتلی حرفهای، منزوی و دلبسته شدناش به یک دختر بچه در یک سو و پلیس فاسد و سادیست پی شکار دختر در سوی دیگر، قصه سر راست و نسبتا تکراریای که به لطف شخصیتهای دوست داشتنیاش دیدنی میشود.
بهترین فیلم لوک بسون، بهترین بازی ژان رنو و یکی از بهترین بازیهای گری اولدمن. و پکیچ کامل پایانی که شامل همه چیز میشود، مرگ با شکوه قهرمان، غافلگیری، انتقام و حذف بدمن قصه. همه و همه با یک ضامن نارنجک که لئون در دست پلیس فاسد میگذارد.
فیلمی که به واسطه قهرمان خاصش فیلم مهمی شده و قهرمانی که بهترین تعریف از شخصیتاش را نه میان دیالوگها یا شرح فیلمنامه که در لابلای ترانهای که «استینگ» برای فیلم خوانده Shape of my heart میشود جست.
اون برای برنده شدن پول بازی (قمار) نمیکنه
حتی برای کسب احترام هم بازی نمیکنه
اون کارتهاش رو بازی میکنه تا به جوابی برسه
نفس عمیق
فیلم ایرانی دیگر این لیست از تلخترین مرگهای تاریخ سینما است، کارگردان فیلم پرویز شهبازی انگار خصومتی شخصی با قهرمانهایش دارد و آنها را یکی یکی به کام مرگی غمگین و تراژیک روانه میکند.
تصاویر زیر آبی که گاهی در فیلم دیده میشود و بیربط به نظر میرسند، در پایان فیلم کمکم معنی تلخ و محتوم خود را فاش میکنند،
با این همه سرخوشی و جوانی منصور و آیدا، انگار از مرگ هم رد میشوند و در لایهای از مه و باران و اوهام جاده را ادامه میدهند.
از معدود فیلمهای کالت تاریخ سینمای ایران، یکی از بهترین روایتها از نسل سوخته دهه پنجاه و شصت، بهترین فیلم پرویز شهبازی «نفس عمیق»