روایتی هست از اینکه دکتر هوشنگ کاووسی «محقق و منتقد سینما» وقتی فیلم اول مسعود کیمیایی جوان (بیگانه بیا) را دیده به او گوشزد میکند که ساختن فیلم در مورد طبقه و اجتماعی که از آن شناختی ندارد را رها کرده و در مورد آدمها و قسمتی از شهر فیلم بسازد که آن را خوب میشناسد، کیمیایی هم به گفته کاووسی عمل کرده و فیلم بعدیاش میشود «قیصر» حالا مکدونا بعد از فیلم جاه طلبانه اسکار پسند قبلی (سه بیلبورد…) به عرصهای رجوع کرده که اصطلاحا «بلد» آن است. فضای خلوت کوه و دشتهای ایرلند و کاراکترهای محدود و زخمهایی لاعلاج در فیلم ارواح اینشرین. کالم یک نوازنده فولک ایرلندی مسن در جزیره اینشرین ایرلند یک روز تصمیم میگیرد که با رفیق قدیمی خود پادریک دیگر معاشرت نکند، وقت نگذراند و حتی حرف هم نزند. پادریک برای او زیادی پیش پا افتاده و معمولی و حوصلهسربر است. پادریک اما موافق این جدایی نیست.
فارغ از اینکه هنر در هر شکلی (به خصوص سینما) بازتاب زندگی ما است و اغلب میتوانیم الگویی از خودمان را در میان آدمهایش پیدا کنیم، فیلم جدید مکدونا انگار کمی بیشتر از همیشه ما و حال و روز اینروزهای ما را در خود گنجانده،
جامعهای مخمور و افسرده، آدمهای آرامی که به ناچار دست به خشونت میزنند، زنی که از جامعه ساکت و ساکن و مردسالار جزیره به تنگ آمده و بر سر دوراهی ماندن در کنار عزیزانش و یا مهاجرت است، نوجوانی که درمانده و آسیب دیده که نمیداند به دنبال چیست. البته یکی از عناصر اصلی فیلم جزیره اینشرین که در لایههای درونیاش بسیار شبیه به دیار ما است.
مکدونا حالا در چهارمین فیلم و بلوغ کارنامه هنری، هم با دیالوگهای سر ضرب و کاراکترهای محدود به اصل تئاتری خودش رجوع کرده و هم در عین حال سینماییترین فیلم کارنامهاش را ساخته. بدیهی است که زیبایی لوکیشن فیلم و دشت و تپههای سرسبز ایرلند امکان مضاعفی برای ثبت قابهای زیبا به او داده اما اینبار مکدونا حتی در فضای داخلی هم جغرافیای منحصر به فردی را خلق میکند، فضای چوبی اما سردی که انگار برای «خانه» بودن چیزی کم دارد.
مکدونا از فیلم کوتاه «تفنگ ششلول» تا نمایشنامه «قطع دست در اسپوکن» و همین فیلم آخر «سه بیلبورد…» سابقه طولانی در خلق شخصیتهایی عجیب و غریب در فیلمهایش دارد که اکثر آنها هم بامزهاند و هم غیر قابل درک، اصرارها و دیوانگیها و خشونتهایی که آخر هم نمیفهمی چرا.
مطمئن نیستم دلیلش پا به سن گذاشتن من (نگارنده این مطلب) است یا مکدونا تغییر رویه داده اما اینبار آدمهای عجیبش و اصرارها و دیوانگیهایشان را هم درک میکنم، آن به تنگ آمدن و ستوهی که گاهی مدل تعقل و فکر کردنت را دگرگون میکند، آن بیزاری گاه گدار از همه چیز که یکهو گریبان گیرت میشود.
و البته مثل همیشه برگ برنده مکدونا فیلمنامه او است، متنی که مثل یک سیتکام (کمدی موقعیت) شروع میشود و مانند یکی از تراژدیهای بزرگ تاریخ ادبیات به پایان میرسد، بامزه اما تلخ، سرگرم کننده اما دردناک. فیلم نگاهی است عمیق به اجتنابناپذیر بودن درد تنهایی، مهم نیست چقدر سریع یا چقدر دور بدوئیم، تنهایی دیر یا زود به ما خواهد رسید.
هر چهار بازیگر اصلی از شانسهای فصل جوایز هستند و گمان میکنم کالین فارل با این اجرای درخشان به احتمال زیاد جوایزی را خواهد برد.
دیدن «ارواح اینشرین» یک لطف/امتیاز دیگر هم دارد، اورجینالیتی یا همان «اصل» بودن.
اینروزها دیگر فیلمها غافلگیرمان نمیکنند، فرمولها مشخص و طرح کلی فیلمنامهها به شدت قابل پیشبینی هستند، آن جوش و خروش هنگام تماشای فیلم، آن emotinal rollercoaster ترن هوایی عواطف و احساسات حالا انگار مدتهاست در سینما بازنشست شده. اما اینبار، اینجا در جزیره خیالی اینشرین شما باز هم احساساتی خواهید شد و به فکر فرو خواهید رفت.
اگر این فیلم را دوست داشتید، اینها را هم ببینید و بخوانید:
Another Year (2011)
In bruges (2008)
Last Flag Flying (2017)
The Big Lebowski (1998)
Lost in translation (2003)
Seven Psychopaths (2012)
و
نمایشنامه مرد بالشی
نوشته مارتین مکدونا