مخصوصا در ایران سخت است سینمادوست باشید و از کیشلوفسکی پرهیز کنید، آدمِ محبوب و جالبی است. یکی از چیزهای جالبش خداحافظیاش از سینما بعد از ساخت سهگانهی رنگ است، سینا بسطامی به این سوال پاسخ میدهد. با شبگار همراه باشید.
«اینکه قصد دارم فیلمهای دیگری بسازم، مسالهای است که در حال حاضر نمیتوانم پاسخ دهم. شاید دیگر فیلم نسازم.» [1] این واپسین جملهای است که از کتاب کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی میخوانیم و خاتمهای است بر گفتگوی بلند آقای کارگردان درباره یک عمر فعالیت هنری.
***
کریشتف کیشلوفسکی (1941-1996) [2]، فیلمساز سرشناس لهستانی نام آشنایی برای سینمادوستان جهان و ما در ایران است. نویسنده و کارگردانی که آثار مستند و داستانیاش سالیان بسیار بر فیلمسازهای ما و جهان تاثیرگذار بوده و خیلیهایمان «ده فرمان (1988)» و «سهگانه رنگها (1993-1994)» و «ورونیکا (1991)»یش را بارها و بارها دیدهایم. این، همهِ مناقب و فضایل کیشلوفسکی نیست. شهرت تام هنری و جوایز سینمایی از آوانگاردترین و دستبالاترین جشنوارههای دنیا او را به یکی از پرآوازهترین فیلمسازهای لهستانی در کنار آندره وایدای بزرگ و پولانسکی و زانوسی و دیگران کرده است. پایان ساخت و نمایش سهگانه رنگها –آبی، سفید و قرمز– برای بسیاری از مشتاقان سینمای او و دنبالکنندگان دنیای سینما، تازه نقطه آغازی بود تا فیلمساز تازه جهانیشده لهستانی، با قریحه استثنایی و شور اندیشمندانهاش، سکوهای موفقیت را یک به یک زیر پا بگذارد و سینمای دنیا را با آثار متفاوت و نفسگیرش بیش از گذشته مشعوف کند. اما یک خبر همه چیز را تغییر داد: «کریشتوف کیشلوفسکی، دیگر قصد فیلمساختن ندارد!»
بله، او تصمیم خود را گرفته بود. حالا واقعا به این نتیجه رسیده بود که فیلمساختن را کنار بگذارد. او تصمیم گرفته بود که به جای فیلمساختن، خود را لابهلای کتابها گم کند: «میتوانم یک صندلی بردارم، یک بسته سیگار، یک قهوه و شروع کنم به خواندن. کتابهای زیادی هست که فرصت خواندنش را نداشتهام و کتابهای دیگری که میخواهم برای چهارمین یا هفتاد و چهارمین بار بخوانم. این کار تا پایان عمر برایم کافی است.» [3]
اما ماجرا چه بود؟ چرا کیشلوفسکی با آن همه شهرت و موفقیت، به ناگاه خواب دیگری دیده بود و رویای دیگری در سر داشت؟ چرا دیگر فیلمساز نبود و میخواست یک «کتابخوان» حرفهای باشد؟ هنگامی که از او پرسیده شد: «چرا میخواهید فیلمسازی را دیگر ادامه ندهید؟» پاسخ داد: «حوصله کافی برای ساخت فیلم دیگری را ندارم. این را تشخیص نداده بودم اما ناگهان برای من روشن شد، من حوصله خودم را از دست دادهام و حوصله یک ابزار اساسی در این حرفه است.» [4]
«حوصله نداشتن» پاسخ جالبی است اما انگار همهی حقیقت را در برندارد. در واقع، این جملات یک «پاسخ» نبودند و خود نیازمند پاسخهایی دیگرند. اینکه چرا کیشلوفسکی دیگر حوصلهی فیلمساختن ندارد پرسشی بود که به اندازه پرسش نخست اهمیت داشت. دستکم برای سینمادوستان زمان ما که در دنیایی به فاصله 18 سال پس از مرگ او فیلمهایش را دوست دارند و به سینما اهمیت میدهند، پاسخ به این پرسش از اهمیت ویژهای برخوردار است. چه کسی هست که آرزوی قرار گرفتن در جایگاهی مانند کیشلوفسکی را نداشته باشد؟ کدام فیلمساز نوپا و تازهکار وجود دارد که نخواهد روزی به شهرت و موفقیتی همانند کیشلوفسکی دست پیدا کند؟ برای چنین افرادی اما، چه پاسخی برای این پرسش وجود دارد که چرا کیشلوفسکی ناگهان خود را برای فیلمساختن «بیحوصله» مییابد؟
کریشتوف کیشلوفسکی در سینما به آنچه که میخواست دست پیدا نکرد. او خود را برخلاف همهی آنچه از او و درباره او میگوییم «موفق» و«کامروا» نمیدانست: «من از نظر حرفهای موفق هستم اما در معنای واقعی کلمه و آن چیزی که من از این کلمه در مییابم موفق نیستم. موفقیت را به معنی نیل به آرزوهایم میدانم و و من هرگز نمیتوانم به آرزوهایم برسم زیرا من آرزو دارم که با خودم در صلح و آشتی باشم و در عین حال هرگز این گونه نخواهم بود.» [5] در جای دیگری میگوید: «اصلا نمیدانم این واژه [موفقیت] چه معنایی دارد. برای من، موفقیت یعنی رسیدن به چیزی که واقعا دوست دارم. موفقیت این است و آنچه که من واقعا دوست دارم، احتمالا دستنیافتنی است. بنابراین اصطلاحات، به چیزها نگاه نمیکنم. البته شهرتی که به دست آوردهام….[مرا] ارضا میکند… اما این ربطی به موفقیت ندارد. خیلی دور از موفقیت است.» [6]
در نگاه نخست احتمالا این حرفها و دیدگاهها، «ادعا»ها و «لاف»هایی بیش نیست که از زبان یک فیلمساز شهیر و جایزهگرفته و آسوده دارد بیانیهای از زهد هنری را برای مخاطبان قرائت میکند اما به نظر من، ما با مساله پیچیدهتری سر و کار داریم. کیشلوفسکی واقعا تا چند سال فیلمی نساخت. البته زمزمههای ساخت یک سهگانه دیگر این بار براساس کمدی الهی دانته بر سر زبانها بود که با مرگ او ناتمام ماند اما واقعا چرا کیشلوفسکی لااقل در مقطعی به این نتیجه رسیده بود که فیلم نسازد؟ «بیحوصلگی» پاسخ کاملی نیست.
به نظر میرسد کیشلوفسکی دچار یک اشتباه بزرگ محاسباتی شد که این محاسبه بهره جالبی برای اندیشه و اندیشیدن درباره سینما دارد. «کیشلوفسکی در سینما به دنبال چیزی بود که نباید به دنبال آن میرفت.» خلاصه بحث همین است. او نمیدانست که دارد سراغ چه غول هولناک و بیرحمی میرود. برای او حتی با اینکه از بهترین هنرآموختههای یکی از بهترین مدارس سینمایی جهان در لودز لهستان بود، الزامات سینما کار را به جایی رساند که از پای بیافتد و حرف از «بیحوصلگی» نسبت به کاری بزند که تنها حرفه و دلبستگیاش بود.
فضای سیاسی و اجتماعی لهستان او را به اندازه یاس و تیرگی ساختمانهای شهرک مسکونی «دهفرمان» پوچگرا و سیاهاندیش کرده بود. پیش از آن هم جوانی و خامیاش را با هزار مساله و سودا گذرانده بود. فعالیتهای سیاسی و میدانیاش همه ناکام بود و اعتقاداتش هم عرصه شک و تردیدهای جانکاه. درمانی که برای این دودلیها و پرسشها به ذهن کیشلوفسکی رسید، «سینما» بود. اتفاقی که تیر خلاصی بر امیدهای باقیمانده او زد. او میگوید: «من آن حرفه را انتخاب نکردم. این طور پیش آمد. من اکنون فیلم میسازم تا با مردم صحبت کنم. نه با یک گروه از مردم بلکه با تک تک افرادی که به تماشای فیلم من میآیند. من میخواهم در ذهن تماشاگران فیلمهایم همان سوالاتی ایجاد شود که من از خودم میپرسم. چرا من باید زندگی کنم؟ چرا باید صبح از خواب بیدار شوم؟ چرا باید سر کار بروم؟ بعد از مرگ من چه رخ خواهد داد؟ من دوست دارم که تماشاگران فیلمهایم دریابند که ترس، تردید و احساس پوچی در زندگی تنها احساس آنها نیست.» [7]
کیشلوفسکی میخواست که با در میان گذاشتن مسالههای ذهنی و پرسشهای درونی خود با مخاطبان فیلمهایش راهی برای التیام نفس خود پیدا کند که این، بزرگترین اشتباه او بود. سینما در نگاه نخست بهترین وسیله برای طرح دیدگاهها و مکنونات درونی آدمها است. فیلمساز گمان میکند که با تاریک شدن سالن سینما مخاطب همه وجودش را تسلیم او میکند تا با آنچه در فیلم میبیند خود را تطابق دهد یا آنچه در فیلم میبیند را مایه فکر و اندیشه خود قرار دهد. اما این اتفاق هرگز رخ نخواهد داد. کیشلوفسکی مانند بسیاری از فیلمسازان اهل اندیشه متقدم و متاخر خود دچار این اشتباه شد و خواست با سینما کاری کند که از عهده سینما برنمیآید و خود او زودتر از بقیه این را فهمید.
کیشلوفسکی خیلی زود قید مخاطب عام را زد. فیلمهایش حتی مشهورترین و جهانیترینشان مانند «ورونیک» و «رنگها» جزو پایینترینهای رتبهبندی درآمدها بودند. در آن سالی که آبی، موفقترین رنگها اکران شد دایناسورهای پارک ژوراسیک اسپیلبرگ سینمای جهان را دریدند و خبر ژولیت بینوش و آزادیاش جز در گوش چندصد هزار سینمارو و منتقد وسواسی اروپا و آمریکا نجوا نشد. برای همین کیشلوفسکی در پاسخ به پرسش یکی از مخاطبان فیلمهایش که از او پرسید آیا گمان نمیکند فیلمهایش حوصله مخاطبان عام را سر میبرد باعتاب پاسخ داد که افتخار میکند که فیلمهایش را مانند فیلمهای برگمان، عوام نمیبینند. با این حال بهمرور زمان دریافت که مخاطبان معدود فیلمهایش هم نمیتوانند آنچه او میخواهد بیان کند را دریابند. نه آنها چنین ارادهای را دارند و نه سینما چنین امکانی را در اختیار او میگذارد. کیشلوفسکی نمیتوانست خود را به بحثهای کافهای و تمجیدهای مجلهای راضی کند. همه منتقدان عالم هم که او را تقدیر میکردند خشنودش مایه خشنودیاش نبود. او میخواست که اندوه و اندیشه قلبیاش را به گوش انسانها برساند اما نه گوش شنوایی وجود داشت و نه ابزاری که انتخاب کرده بود صدای بلند و رسایی داشت. نمونهی این ناتوانی، خود را در فیلم «ورونیک» نشان داد. خیلی از مخاطبان فیلم، آن را دوست دارند و از فضای آن لذت میبرند اما برای خود فیلمساز، ورونیک راضیکننده نبود چراکه هرگز نتوانست آنچه میخواهد را در فیلم، سینمایی و عرضه کند:
«- البته من دوست دارم که فراتر از امر محسوس و عینی بروم اما واقعا دشوار است. بسیار دشوار.
– سعی میکنید چه چیز را به چنگ آورید؟
– شاید روح را. در هر حال حقیقتی است که خودم آن را نیافتهام. شاید زمان را که میگریزد و هیچگاه به چنگ نمیآید.» [8]
در چنین روندی بود که کیشلوفسکی هر چه پیش رفت خود را بیش از گذشته تنها و ناکام یافت. او درباره فرآیند ساخت «رنگها» میگوید: « همه فکر میکنند که کار ما کارگردانها خیلی رویایی است و خیلی پول جمع میکنیم. در میان نور و پروژکتور زندگی میکنیم. خبرنگارها دور و برمان را گرفتهاند و دائم در حال مسافرت و جشنواره رفتن هستیم. واقعیت این است که این کار، کار بسیار دشواری است. وقتی داشتم سه رنگ را میساختم، یک سال و نیم فقط پنج ساعت در شبانهروز میخوابیدم. واقعا فیلسمازی از نظر روحی و جسمی طاقتفرسا است. سرشار از تردید است. تردید اینکه آیا آنچه داریم تعریف میکنیم مخاطبی پیدا میکند یا نه؟ و این اضطراب عجیبی ایجاد میکند. الآن دیگر مطمئن نیستم که بخواهم ریسک کنم یا نه. میترسم. ضعیفتر از آنم که بخواهم به این کار ادامه بدهم. مثل مسابقه ورزشی میماند. مثلا کارل لوییس که سابقا کلی مدال گرفته بود در مسابقههای اخیر باخت. کافی بود به چهره این مرد نگاه کنیم تا بفهمیم که این ریسک ارزش آزمودنش را نداشته است.» [9]
روایت او از داستان رنجی که هنگام ساخت «فیلمی کوتاه درباره عشق» متحمل میشود از این هم رقتآورتر است. [10] بزرگترین فیلمسازهای دنیا متحمل مشکلات بسیار بیشتر از این تجربه بودهاند اما چنین تعابیر رقتانگیز و بدبینانهای نسبت به فعالیتی که میکنند را ندارند. علت روشن است. بسیاری از آنها به دنبال «در میان گذاشتن چیزی با مخاطب» یا «طرح دغدغهها و پرسشهای درونی خود با بینندگان» نبودهاند. مگر میتوان باور کرد که مثلا سازنده «پارک ژوراسیک» زحمت کمتری نسبت به فرآیند ساخت «فیلمی کوتاه…» متحمل شده است؟ نه. اما او هیچگاه به فکر ترک فیلمسازی نمیافتد چراکه برای او فیلمسازی در وهله اول یک شغل، صنعت و حرفه است و شاید در وهله دوم، وسیلهای برای درمیان نهادن چیزی با مخاطب!
کیشلوفسکی دلیل سینما رفتن را «مجال دادن به احساسات» میدانست و چنین انتظاری را از مخاطبانش داشت [11] اما همان مخاطبان انگشتشمارش هم نتوانستند چنین انتظاری را از او برآورده کنند. سینما، حرفه پرزحمت و دشواری است و این همه سختی و فرسودگی، برای آنهایی که دل در گرو «واکنش خواستن» و «احضار ارواح» دارند دوچندان خواهد بود. کیشلوفسکی آثار گرانقدری آفرید و هنوز هم مخاطبان دوآتشهاش و فیلمبینهای پراحساس میتواند بارها فیلمهایش را ببینند و برایش ایستاده دست بزنند اما نمیتوان انکار کرد که خود فیلمساز، هیچگاه از مسیری که آمده بود احساس رضایت نمیکرد. کیشلوفسکی، شاید یرای همین، زودتر از عادت، دنیا را ترک کرد تا شاید در ورای دنیا –که همیشه با بیم و امید به آن میاندیشد- چارهای برای تردیدها و مسالههای درونیاش بیابد.
- کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی، ص291
- کیشلوفسکی از مشهورترین سینماگران لهستانی است. اول قرار بود آتشنشان شود اما پایش به مدرسه سینمایی لودز باز شد، همان جایی که وایدا و پولانسکی دیگر فیلمسازان مهم لهستان تربیت شدند. در آغاز به مستندسازی مشغول شد و چند مستند اجتماعی-سیاسی تاثیرگذار مانند «کارگران71» را ساخت. ورود او به فیلمسازی داستانی با اثر «مبتدی یا شیفته دوربین(1979)» آغاز شد. چند سالی در لهستان فیلم ساخت که اوج آثار این دوره، مجموعه تلویزیونی «ده فرمان» بود. از اینجا بود که تهیهکنندگان فرانسوی او را دعوت به کار کردند و آثار شاخصتر او، زندگی دوگانه ورونیکا (1991) و سهگانه آبی، سفید و قرمز (1993-94) تولید شد. دو سال بعد، کیشلوفسکی به دلیل حمله قلبی درگذشت.
- مجله فیلم. ش215
- سینماتئاتر. 27
- همشهری 17.3.1375
- کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی، ص201
- همشهری 17.3.1375
- هدف و اقتصاد، 13.2.1391
- مجله فیلم، ش215
- کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی، ص217
- کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی، ص139