یادم نمیرود؛ زمانی که صحنههای پیرمردِ فیلم «جدایی نادر از سیمین » را در سالن سینما را پخش میشد و همه میخندیدند. همه که نه، ولی صدای خندههای زیادی میشنیدم. پیرمردِ داستان آلزایمر داشت و چیزی را به خاطر نمیآورد. بیشتر اوقات نگاه خیره و مستاصلی داشت. کلماتش نامفهوم بود و کنترلی برخود نداشت. من هیچوقت نخندیدم، چون دیده بودم کسانی که دچار فراموشی میشوند، چه وضعیت رقتانگیزی دارند و این خنده نداشت. یک لحظه خودتان را جای کسی بگذارید که اطرافیانش را نمیشناسد و انگار که چشمش را باز کرده و خود را در دنیای دیگری پیدا میکند. این ترسناک است. جایی که نمیشناسی و آدمهایی که نمیدانی با تو چه نسبتی دارند. شاید هیچکدام از آن افرادی که در سالن سینما بودند، کسی که آلزایمر دارد را از نزدیک ندیده بودند، اما من دیده بودم؛ هیچگاه هم فراموش نخواهم کرد. نه آن پیرمرد را، نه رفتار اطرافیانش را.
وقتی وارد شد من ندیدمش. وقتی دیدمش که وسط سالن ایستاده بود و اطرافش را با تعجب نگاه میکرد و در حرکاتش مردد بود. لباس سادهای به تن داشت و کتی که با لباسهایش همخوانی نداشت و بزرگتر از سرِ شانههایش بود. انگار مرد برای کت کوچک شده بود. چند نفری منتظر بودند. کیسه پلاستیکیای دستش بود که کاغذ و مدارکی را در آن گذاشته بود و کلاه بافتنی مشکی رنگی که شاید یک جایی به کارش میآمد؛ آخر هوا سرد شده بود و بدون مقدمه باران میبارید. از جایی که من ایستاده بودم کفشهایش دیده نمیشد، تا زمانی که همکارم به آنها اشاره کرد. کفشها بزرگتر از پای پیرمرد بود، جوری که راه میرفت از پایش جدا میشدند. اگر پاشنه کفشش میرفت لای درز سنگفرش پیادهروها حتما پیچ میخورد. همچنان وسط سالن ایستاده بود و حیران. ناآگاهانه فقط به در نگاه میکرد. گاهی هم به آدمهای نشسته در سالن، اما به میز پذیرش هیچ نگاهی نکرد. همکارم گفت:«بفرمایید اینجا، آقا. مشکلتون چیه؟» صورتش را به سمت صدا گرفت و دوباره با محتویات کیسه پلاستیکیاش ور رفت. چند قدم با احتیاط به سمت ما برداشت، اما باز هم نگاه نمیکرد. همکارم دوباره با صدای بلندتر از او خواست که به پذیرش بیاید. به او گفته بودم که برای صحبت با پیرمردها و پیرزنها شاید لازم باشد بلندتر صحبت کند؛ میدانید دیگر، به آن میگویند پیر گوشی. این بار توجه بیشتری نشان داد، قدمهای سنگینش را با تردید بیشتری برداشت و آمد. چشمهایش را دیدم؛ همان هاله خاکستری متمایل به آبی را داشت، همان رنگی که چشمِ همهی پیرها دارد؛ آب مروارید. کهولت سن همه چیز را تغییر میدهد، رنگ چشم هم مستثنا نیست. همکارم گفت:«جانم؟ میخواین ویزیت بشین؟»
پیرمرد با دستان لرزانش، کیسه پلاستیکیاش را روی میز گذاشت . یادم آمد که وقتی مادرم میخواهد کار ظریفی بکند، مثلا خط چشم بکشد یا سوزن نخ کند، دستانش میلرزد و این من را میترساند. گفت:«نمیدونم، من … کجاست؟ دختر خانم … شما من و نمیشناسی نه؟»
من و همکارم به هم نگاه کردیم. من گفتم :«پدر جان ، تنها اومدین؟ دندون درد دارین ؟ » چشمهایش، چشمهای خاکستریاش را از صورتم برنمیداشت. ساکت و بیصدا بود وقتی چیزهای دیگری به او گفتم. چیزهایی مثل اینکه اگر میخواهد با کسی تماس بگیرد من کمکش میکنم. توجهی به حرفهایم نمی کرد و فقط زل زده بود. یکی از کسانی که در سالن منتظر بود، گفت:«شاید سرش ضربهای چیزی خورده، حواسش سر جاش نیست انگار.» گفتم:«پدر جان اسمتون چیه؟ کجا زندگی میکنین؟ میدونین؟» نمیدانم صدایم به گوشش چطور آمد که لبخندی زد و گفت:«هُما رو نیاوردن؟ قرار بود بیاد اینجا.» اسم مادر من هُما است. جا خوردم. لبخندش، دندانهایش را نمایان کرد؛ دندانهایی که ساییده شده بودند؛ انگار سُمباده کشیده شده باشند. کوتاه و کوچک. مثل دندانهای شیری یک پسر بچه چهار ساله که تازه رویش پیدا میکند. دیگر مطمئن شدم که گم شده است. گفتم:«میذارین این پلاستیک رو ببینم، آدرستون توش نیست؟» دستم را به پلاستیک نزدیک کردم، مُچم را محکم گرفت و اجازه نداد به وسایلش دست بزنم. صدایش تغییر کرد و گفت:«نه، نکن، چیکار داری با این؟ بگو هما بیاد. کجا رفته؟» قلب و سَرَم از ترس تاپ تاپ میکرد. ولی جُم نخوردم. حس کردم همه سالن و پرسنل به من نگاه میکنند و همین باعث شد احساس کنم گونههایم داغ شد. دستم را آرام ول کرد اما کیسه پلاستیکیاش را محکمتر نگه داشت. همکارم گفت:«تو این نایلون دفترچه بیمهاش هم هست، اسمشو ببین.» سعی کردم با او چشم در چشم نشوم، دستم را دوباره نزدیک کردم، چیزهایی زیر لبش میگفت که نمیفهمیدم؛ از هما، از جایی که معلوم نبود کجاست، رویش به سمت حضار توی سالن بود. پلاستیک را در حالی که در دست خودش بود گرفتم و آن را باز کردم و دفترچه را درآوردم. اسمش را دیدم، سال تولد و شهر تولد. توی ذهنم فورا محاسبه کردم ؛ هفتاد و یک سال تمام! از آن بیمههای به درد نخور داشت، از آنها که فقط میتوانی چند قلم داروی مُسَکِن ساده بگیری و دلت خوش است که بیمه شدی و هر ماه از حقوق بازنشستگیات پول کم میکنند. دوباره دست بردم تا کاغذهای دیگرش را ببینم؛ یک کاغذ تبلیغاتی، یک کارت مطب دکتر، چند تکه کاغذ تا شده که چیز خاصی رویش نبود، یک کاغذ که نقاشی کودکانهای رویش کشیده بودند، حتما این تکه کاغذ برایش خیلی عزیز بوده که از خودش دور نمیکند مثلا قسمتی از خاطره یک نوه و در نهایت یک دفترچه خیلی کوچک یادداشت. آن را برداشتم. نگاهش را روی صورتش حس کردم؛ دست دیگرش را روی جیب کتش کشید، جوری که میخواست از بودن چیزی آنجا مطمئن شود. صفحه اول دفترچه چیزی نبود؛ خدا خدا کردم، برای یک شماره تلفن، یک آدرس. صفحه سوم بالاخره یک تلفن پیدا کردم، شماره مسعود. فورا گوشی را برداشتم و شماره گرفتم. ساعت نزدیک 1 صبح بود. پیرمرد دوباره با کیسه پلاستیکش ور میرفت، کلاه را درآورد و وقتی از بودنش خیالش راحت شد، دوباره سرِ جایش گذاشت. بوق چهارم زده شد که صدای مرد جوانی آمد، مشخصات پیرمرد را به او گفتم. مرد بیچاره به گریه افتاد و گفت:«خانم، مواظبش باش تا بیام، آدرستون کجاس؟ بابای بیچارهی من سه روزه گم شده، اختلال حواس داره، رفت بیرون، دیدیم دیگه خبری نشد، همه جا رو گشتیم، لباسش هم کم بود، من الان میام فقط آدرسو بگو.»
گفتم: «همش اسم هما میآره.»
مرد با صدای بلندتری گفت:«هما مادرم بود، از وقتی آلزایمر گرفت، همه رو هما صدا میکنه، هیچکس رو به جز اون یادش نمیآد.» همانطور که سرم پایین بود، آدرس را برایش گفتم و قطع کردم؛ سرم را که بالا آوردم، پیرمرد نبود. دویدم سمت راه پله؛ پلهها را دو تا یکی پایین رفتم و از پنجره سایهاش را در کوچه دیدم، خودم را به او رساندم و گفتم:«پدر جان بیا برگرد، زنگ زدم پسرت مسعود داره میآد. بیا پیش ما، سردت میشه اینجا.» چشمهایش را به من دوخت؛ خاکستری در تاریکی هم خودش را نشان میدهد. به نظرم آرام گفت:«هما؟» نمیدانم چه حسی داشت، نمیدانم به چی فکر میکرد. میدانستم کسانی که آلزایمر دارند احساسات آنی دارند. شاید من را با کسی اشتباه گرفته بود، شاید از وضعیتی که داشت خجالت میکشید یا شاید ترسیده بود؛ معلوم نبود. فقط گفتم:«هما هم داره میآد، بیا بریم.»
من هیچوقت آن چهره را فراموش نمیکنم. هیچوقت یادم نمیرود کسی من را با هما اشتباه گرفت. فکرش را میکنم سرم سوت میکشد؛ سه روز تنها و بدون هیچ سرپناهی، بدون اینکه کسی را بشناسی، هزاران نفر را به جای عشق زندگیات اشتباه بگیری. در حالی که نگاههای عجیب همه رویت متمرکز شده است، کسانی که فکر میکنند سرت ضربه خورده. نگاهش جوری بود که انگار همه چیز را میداند، اما زبانش کمکی به او نمیکند. خندههای توی سینما یادم نمیرود.
منبع عکس این وبلاگ است.
نیلوفر، نشد جلوی اشکم رو بگیرم.
مصطفا ممنونم
همیشه از پیری میترسم ، میترسیدم
همیشه ترس از فراموشی حتا تو خوابم میاد سراغم …
کابوس های من حقیقت زندگی خیلیاس 🙁
🙁 امیدوارم تجربه ش نکنی دوست من
شاید خودت اشک نریختی تو او لحظات، اما فضایی که به استادی از واقعیت خلق کردی اشکم رو جاری کرد
اتفاقا من هم در اون لحظه خیلی گریه کردم ، هم وقتی که روی کاغذ می آوردم . ممنونم که خوندی دوست عزیز
نیلوفر جان…خیلی دلم تنگ شد برای اون نگاه خاکستریش
نیلوفر عزیز توجه تو به پیرمرد قابل تحسینه.این روزها بی تفاوتی آدمها نسبت به هم بیداد میکنه.احساس و بیانت ماهرانه بود.
ممنونم فائزه ی عزیز
واقعا آلزایمر بیماری سختی است . کاش زودتر درمانش پیدا بشه
خيلی زنده و ملموس بود انگار تو کلينيک بودم انگار پيرمرد تو چشمام نيگا کرد و انگار دستشو من گرفتم …. چه خوبه توجه به اطرافمون و چه بهتره خوب نگاه کردن و نه ديدن و گذشتن ….. کاش همه انسانها فقط ظاهر ادمها رو نبينن خيليا در واقع آلزايمر ندارن اما دچار آلزايمری شدن که خيلی بدتر از بيماريه خيلی دردناکتره و خيلی خطرناکتر