باز عُق زد. دیگر چیزی نمانده بود معدهاش هم بیرون بیاید. با آن حال و روز! دور دهانش خشک شده بود؛ با روسری ارزان قیمتش جلو بینیاش را گرفت. بعد دستش را روی لبه دستشویی گذاشت و رو به من کرد و پرسید:«نیومد؟» طی نیم ساعت این سومین بار بود که این را میپرسید. به ساعتم نگاه کردم؛ 10 شب بود و دکتر شیفت شب هنوز نیامده بود.
دستش را گرفتم و روی یکی از صندلیها نشاندمش. دستانش یخ کرده بود، بیرون آنقدرها هم سرد نبود. تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. شکم برآمده اش را با شالی بسته بود، خودش میگفت که ماه هشتمش است و ماما گفته باید شال ببندد. برایم جالب بود که هنوز زنانی هستند که پیش ماما میروند. به او گفتم بدون نامه از دکتر زنان برایش کار انجام نمیدهند، آن هم در ماه هشتم؛ خطرناک است. گفت:«نامه دارم، ایناهاش، اولین بارم نیس که، یک سوزن بزنه و …» دستش را به بالا برد یعنی خلاص!
پسر نوجوان سادهای که همراهش بود، کاری نمیکرد. کاری از دستش برنمیآمد. روی یک صندلی دیگر نشسته بود و زمین را نگاه میکرد و به نالههای زن گوش میداد. دوباره و سه باره به دکتر زنگ زدم میگفت در ترافیک مانده، اما به زودی میرسد.
زن جوان، از درد بیحال شده بود؛ موهای بلند بافته شدهاش از زیر روسری رنگارنگش دیده میشد؛ پوستش سبزه بود، اما سرما و درد رنگش را پرانده بود. خودم را موظف دیدم سر حرف را با او باز کنم تا گذر زمان را حس نکند، گفتم:« بچه اوله؟» چشمانش را باز کرد و به پسرک اشاره کرد، گفت:«این شاخ شمشاد رو نمی بینی؟! چهارمیه.» لهجهاش شبیه همدانیها بود، اما مطمئن نبودم.
با خنده و تعجب به او و پسرش نگاه کردم و گفتم:«ماشالا، چهار تا! بهت نمیاد پسر به این بزرگی داشته باشی. مگه چند سالته؟» پسر حتی سرش را بالا نیاورد.
زن لبخند تلخی روی لبهایش نشست و گفت :«25، دوازده سالم بود، آقام منو داد به پسر عمهام. منم عاقل نبودم که، مادرم میگفت برو سرو سامون بگیر. سر هر شکم چند تا دندون ازم کشیدن. حاملگی لثههامو شل میکنه. نیگا کن.» روسریاش را از روی دهانش کنار زد و دهانش را باز کرد؛ به جز چند تا از دندانهای جلوییاش و یکی از آسیابهای بزرگش، هیچ دندانی نداشت. گفتم:«اینایی که مونده هم که دیگه به درد نمیخوره، چه طوری غذا میخوری؟ برای بچهات هم ضرر داره، لثههات عفونت کرده. قبل از حاملگی باید میاومدی درستشون میکردی که به این روز نیوفتن.»
دستهایش را به صورتش کشید. صدای تماس خشک پوستِ دستانش با صورتش را شنیدم؛ گفت:«وقتی فهمیدم که سه ماهم شده بود دیگه، بذار از شر این یکی خلاص بشم، میام مصنوعیش و میذارم، شوهرم کارگره، ولی خودم یه کم پس انداز کردم تو این سالها، با سیصد چهارصد تومن یه دونه خوبش و میزارم، نه؟ تو رو خدا ! این دکترتون نیومد؟ میدونی ما از کجا میآم؟ از دِهِ … ، سه ساعته تو راهیم.» بیطاقت شده بود.
اسم روستا یادم نمانده است، فرقی هم نمیکرد. نمیدانستم کجاست. او هم منتظر جواب من نماند و دوباره سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. بلند شدم و پشت میز خودم رفتم. بالاخره دکتر رسید. زن را به داخل اتاق راهنمایی کردم، اما پسرش در سالن منتظر ماند. صدای سرزنش آمیز دکتر را از اتاق میشنیدم که میگفت:«این چه وضعه؟… تو این سن و سال؟… به جا اینکه هی بچه درست کنی، به سلامت خودت فکر کن. اینو بکشی دیگه غذا نمیتونی بخوریها، بهت بگم. نگاه کن!»
برای اولین بار نگاهم با پسر بچه تلاقی کرد؛ به حرفهای دکتر گوش میکرد و تا دید من نگاهش میکنم دوباره سرش را پایین انداخت. لابد نگران مادرش شده بود. نمیدانم چیزی از بچه دار شدن میدانست یا نه، شاید وقتی بزرگتر شود به این شب فکر کند. همان شب سرد که دندان درد امان ِ مادرش را بریده بود. زن دندانش را کشید، بالاخره. احتمالا این کمترین گرفتاری و رنج در خور اعتنا در زندگیاش بود. انگار راحت شده بود؛ آب از آب تکان نخورده بود؛ از در بیرون رفت و خلاص. پسر نوجوانش هم سر در پی او خارج شد.
نیلوفر جان، جدی و عبوث بودن قلم ت رو دوست دارم.
شما که می دونی ، قلمم چیزی جدا از من نیست . مرسی مصطفا
نیلوفرجان نوشته هاتون خیلی به واقعیت نزدیکه،حالا واقعی اند یا زاییده ذهن وقلم شما