لثه­‌های نرم زن باردار روستایی

۱۶ آبان ۱۳۹۲ | ۵:۲۳
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 4 دقیقه

باز عُق زد. دیگر چیزی نمانده ­بود معده‌­اش هم بیرون بیاید. با آن حال و روز! دور دهانش خشک شده ­بود؛ با روسری ارزان  قیمتش جلو بینی‌­اش را گرفت. بعد دستش را روی لبه دستشویی گذاشت و رو به من کرد و پرسید:«نیومد؟» طی نیم ساعت  این سومین بار بود که این را می­‌پرسید. به ساعتم نگاه کردم؛ 10 شب بود و دکتر شیفت شب هنوز نیامده ­بود.

دستش را گرفتم و روی یکی از صندلی­‌ها نشاندمش. دستانش یخ کرده­ بود، بیرون آنقدر­ها هم سرد نبود. تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. شکم برآمده ­اش را با شالی بسته بود، خودش می­‌گفت که ماه هشتم­ش است و ماما گفته باید شال ببندد. برایم جالب بود که هنوز زنانی هستند که پیش ماما می‌روند. به او گفتم بدون نامه از دکتر زنان برایش کار انجام نمی‌­دهند، آن هم در ماه هشتم؛ خطرناک است. گفت:«نامه دارم، ایناهاش، اولین بارم نیس که، یک سوزن بزنه و …» دستش را به بالا برد یعنی  خلاص!

 پسر نوجوان ساده‌­ای که همراهش بود، کاری نمی­­‌کرد. کاری از دستش برنمی‌­آمد. روی یک صندلی دیگر نشسته ­بود و زمین را نگاه می‌‌­کرد و به ناله­‌های زن گوش می­‌داد. دوباره و سه باره به دکتر زنگ زدم می­‌گفت در ترافیک مانده، اما به زودی می­‌رسد.

 زن جوان، از درد بی‌حال شده ­بود؛ موهای بلند بافته شده‌­اش از زیر روسری رنگارنگش دیده می­‌شد؛ پوستش سبزه بود، اما سرما و درد رنگش را پرانده ­بود. خودم را موظف دیدم سر حرف را با او باز کنم تا گذر زمان را حس نکند، گفتم:« بچه اوله؟» چشمانش را باز کرد و به پسرک اشاره کرد، گفت:«این شاخ شمشاد رو نمی بینی؟! چهارمیه.» لهجه‌­اش شبیه همدانی‌­ها بود، اما مطمئن نبودم.

با خنده و تعجب به او و پسرش نگاه کردم و گفتم:«ماشالا، چهار تا! بهت نمیاد پسر به این بزرگی داشته باشی. مگه چند سالته؟» پسر حتی سرش را بالا نیاورد.

زن لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست و گفت :«25، دوازده سالم بود، آقام منو داد به پسر عمه­‌ام. منم عاقل نبودم که، مادرم می­‌گفت برو سرو سامون بگیر. سر هر شکم چند تا دندون ازم کشیدن. حاملگی لثه‌­هامو شل می­‌کنه. نیگا کن.» روسری­­‌اش را از روی دهانش کنار زد و دهانش را باز کرد؛ به جز چند تا از دندان­‌های جلویی‌­اش و یکی از آسیاب­‌های بزرگش، هیچ دندانی نداشت. گفتم:«اینایی که مونده هم که دیگه به درد نمیخوره، چه طوری غذا می‌خوری؟ برای بچه‌ات هم ضرر داره، لثه‌هات عفونت کرده. قبل از حاملگی باید می‌اومدی درست‌شون می­‌کردی که به این روز نیوفتن.»

دست­‌هایش را به صورتش کشید. صدای تماس خشک پوستِ دستانش با صورتش را شنیدم؛ گفت:«وقتی فهمیدم که سه ماهم شده بود دیگه، بذار از شر این یکی خلاص بشم، میام مصنوعیش و می‌­ذارم، شوهرم  کارگر­ه، ولی خودم یه کم پس انداز کردم تو این سال‌ها، با سیصد چهارصد تومن یه دونه خوبش و می‌­زارم، نه؟ تو رو خدا ! این دکترتون نیومد؟ می‌­دونی ما از کجا می‌آم؟  از دِهِ … ، سه ساعته تو راهیم.» بی‌طاقت شده بود.

اسم روستا یادم نمانده است، فرقی هم نمی­‌کرد. نمی‌­دانستم کجاست. او هم منتظر جواب من نماند و دوباره سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست‌. بلند شدم و پشت میز خودم رفتم. بالاخره دکتر رسید. زن را به داخل اتاق راهنمایی کردم، اما پسرش در سالن منتظر ماند. صدای سرزنش آمیز دکتر را از اتاق می‌­شنیدم که می­‌گفت:«این چه وضعه؟… تو این سن و سال؟… به جا این‌که هی بچه درست کنی، به سلامت خودت فکر کن. اینو بکشی دیگه غذا نمی‌­تونی بخوری­‌ها، بهت بگم. نگاه کن!»

برای اولین بار نگاهم با پسر بچه تلاقی کرد؛ به حرف­‌های دکتر گوش می­‌کرد و تا دید من نگاهش می­‌کنم دوباره سرش را پایین انداخت. لابد نگران مادرش شده­ بود. نمی‌­دانم چیزی از بچه دار شدن می‌دانست یا نه، شاید وقتی بزرگ‌تر شود به این شب فکر کند. همان شب سرد که دندان درد امان ِ مادرش را بریده بود. زن دندانش را کشید، بالاخره. احتمالا این کمترین گرفتاری و رنج در خور اعتنا در زندگی‌­اش بود. انگار راحت شده­ بود؛ آب از آب تکان نخورده ­بود؛ از در بیرون رفت و خلاص. پسر نوجوانش هم سر در پی او خارج شد.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
مصطفا قاهری
10 سال قبل

نیلوفر جان، جدی و عبوث بودن قلم ت رو دوست دارم.

مریم
8 سال قبل

نیلوفرجان نوشته هاتون خیلی به واقعیت نزدیکه،حالا واقعی اند یا زاییده ذهن وقلم شما