یکی از کتابهایی که همیشه از کودکی برایم جذاب بود، کتاب « تلخون » صمد بهرنگی بود. حتی اگر صمد بهرنگی را نشناسید، حتما اسمش را شنیدهاید. بهرنگی نویسنده و محقق در زمینه ادبیات فولکلور آذربایجان بود؛ و بسیاری از داستانهای او عامیانه و اقتباسی از افسانههای محلی آذربایجان است. فولکلور ایرانی شامل افسانهها، ضربالمثلها، باور عامیانه و رسوم مردم میشود. مجموعه داستان «تلخون» در سال 1340 چاپ شد؛ داستان تلخون قصه هفتمین دختر مرد تاجری است که با خواهرهایش فرق دارد. یادم میآید کتاب تلخونی که من داشتم، قدیمی و روی جلدش صورتی بود. فونت عجیبی داشت، انگار با ماشین تایپ شده بود؛ من هنوز هم با خواندن این داستان دوست دارم چشمهایم را ببندم و تصویری که صمد بهرنگی توصیف میکند را در ذهنم بسازم. قسمتی از داستان:
«ماهها و سالها از دریاهای آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها درههای پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازیریهای یخ زده و آتش گرفته پائین آمدند. ماهها و سالها از بیشههای تیره و تاریک که صداهای «میکشم، میدرم» از هر گوشهی آن به گوش میرسید، گذشتند. ماهها و سالها تشنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تلهی روبرو آمده به سلامت بدر رفتند. ماهها و سالها اژدهای هفتسر و هزارپا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقههای سم اسب جوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند…»
داستان «داس» از ری برادبری، با استفاده از داس که نماد مرگ محسوب میشود، قصهی جالبی را تعریف میکند. خانوادهای فقیر در جاده، گرسنه و تشنه، به خانهای میرسند که سکوت مرگباری در آنجا است. صاحبِ خانه مرده و این تازه شروع ماجراهاست. مترجم داستان امیر احمدی است اما ترجمه دیگری از پرویز دوایی هم در کتاب ماشین کلیمانجارو وجود دارد. قسمتی از ترجمهی داستان را بخوانید:
«به شخصی که در کنار بستر مرگم ایستاده است در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور که مقدر بود من جان بر این مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی که به بالینم آمده است میبخشم اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه، گندمزار، داس و تمام وظایف محوله از آن و به عهدهی اوست اجازه دهید آزادانه و بیهیچ پرسشی آنها را تصاحب کند. به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل ۱۹۳۸ جان بر.»
«باید برم یه زن دیگه بگیرم. من به یه رابطه رومانتیک نیاز دارم. ممکنه من زیاد زنده نباشم، اما مردی هستم که به رابطهی عاشقانه نیاز داره! من دیوانهی لطافت هستم، محتاج عشقبازی. من که دیگه جوون نمیشم، پس قبل از این که دیر بشه میخوام توی ونیز عاشق بشم، توی رستوران ۲۱، خوشمزه بازی دربیارم و یه نگاه مجذوب کننده بندازم به شمع و مشروب قرمز. متوجه هستی که چی میگم؟ » وودی آلن داستاننویس و فیلمسازی است که در هر دو رشته سبک خاص خود، و طرفداران سینه چاک بسیار دارد. داستان «اپیزود کوگلمس» یکی از داستان کوتاههای وودی آلن است که به همان سبک و سیاق او نوشته شده؛ طنز و کنایه هوشمندانه وودی آلن که از هوش سرشارش نشات میگیرد، در این داستان هم دیده میشود. من به شخصه، از خواندن داستانهای وودی آلن بیشتر از فیلمهایش لذت میبرم. لینک این داستان را به زبان اصلی از سایت وودی آلن اینجا میگذارم. خلاصه اینکه با خواندن داستانهای وودی آلن اوقات خوشی خواهید داشت.
دربارهی مرگ صمد بهرنگی در 29 سالگی حرف و حدیث بسیار است، اینکه در رود اَرَس غرق شد یا او را به قتل رساندند. لینکها و سایتهای زیادی از او، زندگی و آثارش وجود دارد؛ به نظرم خیلی خوب خواهد بود اگر فرزندی دارید، او را با داستانهای صمد آشنا کنید، داستانهای صمد تخیل و تجسم را قوی میکند و دنیای افسانههای ایرانی را توصیف. چیزی که این روزها شاید بچهها از آن دور شدهاند.
مرسی واقعا راهنمای خوبی بود.
خواهش می کنم فرانک خانم
لطفا لینک ترجمه داستان اپیزود کوگلمس را هم اضافه کنید! در ضمن این متنی که شما انتخاب کردید با ترجمه چه کسی است؟