آدم توقع ندارد در یک شب بارانی، سالن انتظار یک درمانگاه آنقدر شلوغ باشد که جای سوزن انداختن پیدا نشود. اولین باران پاییزی آن سال بود. سوز سردی داشت و هر کس که از در وارد میشد سرما را با خودش میآورد. معمولا، لای در شیشهای با هر بار باز و بسته شدن باز میماند و سرما از همان راه باریک وارد سالن میشد. هزار بار به مسئول خدماتی آنجا گفته بودم که لولای در را درست کند، اما عین خیالش نبود. گاهی میدیدم با در وَر میرود اما در نهایت در همان بود که بود. کف سالن هم پر شده بود از رد کفشهای خیس، با اندازهها و شکلهای مختلف.
مشغول کارهای خودم بودم. دستیار شیفت شب میآمد و میرفت و پروندهها را بازرسی میکرد. خوابم گرفته بود؛ بدم نمیآمد به اتاق استراحت بروم و دراز بکشم؛ چراغ را هم خاموش کردم اما لای در را باز گذاشتم تا اگر خبری شد در جریان باشم. چشمهایم گرم شده بود. گفتم اینطوری نمیشود. خواب قسطی! بلند شدم و صورتم را شستم و به قسمت پذیرش برگشتم. چند نفری رفته بودند و چند نفرِ تازه اضافه شده بود. چشمم به یکی از بیمارها افتاد. دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته بود و کاسه چشمانش سرخ بود. به همکارم گفتم:«اونی که درد داره، اونجا نشسته، کارش رو زودتر راه بنداز، خیلی درد داره انگار.»
همکارم سرش را بلند نکرد و پاسخ داد:«نمیشه، پول نداره، افغانیه، دکتر گفته تا پول نده نمیشه.» دوباره نگاهش کردم. از چشمهایش فهمیدم افغانی است. از دستهای سیاه کارگری و پر از چروکش هم میشد فهمید. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت. پرونده را از زیر دست همکارم کشیدم. پرونده با دستخط همکارم نوشته شده بود، این یعنی بیمار افغانی سواد هم نداشت. مریضهای بعد از او یکییکی رفتند و کارشان انجام شد. پرونده به دست رفتم پیش دکتر. دکتر نسبتا با سابقه بود. دو سه سال بود آنجا کار میکرد و فکر کردم اگر از او بخواهم کار اورژانس آن بنده خدا را انجام دهد، روی مرا زمین نمیاندازد.
بدون آنکه ماسکش را بردارد گفت:«خانم، مگه اینجا صلواتی کار میکنیم؟ من امشب نزدیک 25 تا مریض دیدم، خسته و کوفته، نمیتونم. بنگاه خیریهاس مگه؟! نهایت یه دارویی چیزی بنویسم، بره صبح بیاد با مدیریت حرف بزنه بهش تخفیف بدن. افغانی مگه نیست؟! صاحب کارش بیاد پولشو بده.» فورا در اتاق را بستم تا کسی صدای دکتر را نشنود. آدم غصهاش میگیرد؛ کارگر، غریب، مهاجر، بدون پول، آن هم توی یک شب دلگیر بارانی. به عنوان سرپرستار این اجازه را داشتم که در این امور دخالت کنم؛ اما به زور که نمیشد دکتر را مجبور کرد. با این حال قطع امید نکردم .
گفتم:«امشب کارش رو راه بندازین، فردا من با مدیریت هماهنگ میکنم، از سهم کلینیک برای شما حساب کنند. خیلی وقته نشسته، دارو هم جواب نمیده، حداقل براش آمپول بیحسی بزنین تا ببینم چیکار میکنم.» بعضی وقتها هم دکترها لجبازی میکنند؛ مثل یک پسر بچه تُخس، انگار پدرکُشتگی داشت با بیمار افغانی؛ زیر بار نرفت که نرفت. کلافه و عصبی شده بودم. برگشتم و نگاهی به سالن انداختم. فقط سه نفر مانده بودند. پیرمردی که به چترش تکیه داده بود، زن عینکی که داشت یکی از مجلات را میخواند، جوان افغانی که پارچه روی صورتش بود و از درد به خودش میپیچید. دلم بدجوری سوخته بود. از لای در سوز سرما میآمد و مسئول خدماتی هم با اکراه داشت کف سالن را طی میکشید. به پروندهاش نگاه کردم. قسمت «در موارد اضطراری با چه کسی تماس میگیرید؟» خالی بود. هیچ کس! هیچکس در این شهر نبود که اگر دچار حادثه یا مشکل شود با او تماس بگیرد؟ فکرش را بکنید. از کشور خودتان رانده و از کشور دیگر مانده. سناش را نوشته بودند 19؛ با آن دستها؛ احتمالا از بچگی به ایران مهاجرت کرده بود، شاید اگر در کشور خودش میماند چهار کلاس درس میخواند؛ اینجا که درس خواندن افغانیها سخت و پیچیده است. افغانستان که همین بغل است، این وضع مهاجرانش است ؛ وای به حال مهاجران راههای دور.
دکتر بدون توجه به من که با پرونده گوشه اتاق ایستاده بودم کارش را میکرد. ساعت 2:45 بود. در را باز کردم و از اتاقشان بیرون رفتم. چشمم به پنجره افتاد و باران که بند آمده بود. در سالن را بستم. جوان افغانی طول سالن را قدم میزد و با گوشی کهنهاش شماره میگرفت. دلم میخواست بابت قصور در زمان و درمان از او معذرت خواهی کنم و بگویم برای من فرقی نداشت که تو افغانی بودی یا نه؛ میگفتم که صبح اول وقت بیاید و کارش را راه میاندازم. میخواستم بداند که دوست دارم کاری برایش انجام دهم؛ اما چیزی نگفتم. نمیدانم در سالن، انتظار چه چیزی را میکشید؟ معجزه؟ نرم شدن دل دکتر؟ خیال باطلی بود؛ دیگر خوابم پریده بود.
دوباره سوز سرما آمد؛ در باز شد و مرد مسنی با بارانی خاکستری نمدار و عینکی که لک قطرههای باران رویش بود وارد شد. یک راست به سمت جوان افغانی رفت و با او حرف زد؛ بعد با شتاب به سمت ما آمد و گفت:«این کارگر ما چند ساعته اینجاس؟ مگه نمیبینین چقدر درد داره؟ خدا رو خوش نمیآد خانم. افغانیه، فرار که نمیکرد، کارشو میکردین تا من بیام. چقدر میشه هزینهاش؟ من تو بارون گیر کرده بودم وگرنه زودتر خودم رو میرسوندم، ولی کار شما درست نیست. من فردا به مدیریت اینجا شکایت میکنم. وقت کارگر بیارزشه مگه؟! 3 ساعته معطلش کردین.» من سکوت کرده بودم، خدا خدا میکردم آقای دکتر خوشغیرت بشنود. مرد دو چک پول 50 هزار تومنی به همکارم داد ودر حالی که زیر لب چیزهایی میگفت.
بعد رفت و کنار جوان نشست، از جیب بارانیاش، آبمیوهای درآورد و به او داد. با خجالت سرم را پایین انداختم و با پروندهها بازی کردم. آرزو کردم کاش بهار بود، کاش عید بود؛ چند روز اول عید همه مهربانتر میشوند، دکترها، بیمارها و… . کاش امشب یک دکتر دیگر شیفت داشت؛ کاش باران نمیآمد که صاحب کار دیر برسد؛ کاش در کشور او جنگ نبود؛ کاش یک جای بهتر را برای مهاجرت انتخاب میکرد.
ساعت 4 صبح و سالن خالی شده بود. دکتر ماسکش را دور انداخت و با کش و قوس دادن به بدنش به سمت اتاق استراحت رفت. میدانستم چند وقتی است که کارهای مهاجرت به اروپا را انجام میدهد. تا چند وقت دیگر میفهمد که غربت چه معنایی دارد.
حالا اگر به ايرانيها در يك كشور ديگربگويند بالاي چشمتان ابروست خودشان را تكه و پاره مي كنند كه اينها نژاد پرشتند و …
مرسی تهمینه جان اما از آن طرف هم به ماجرا نگاه کنید . صاحبکار مرد خوبی بود و حداقل هوای کارگرش را داشت . همه را نمی شود با یک چوب زد .در کشور های دیگر هم همه جور آدمی پیدا میشود مسلما .
این متن عالی بود.
هم انسجام و هم حس فوق العاده بود.
خیلی خیلی ممنون
درود به شعور و وجدانتون
ممنونم که وقت گذاشتید .
عالی بود. برای یکی مثل من که الان تو این موقعیته خیلی قابل لمس تره
آقای علی خدا کنه شرایط برای شما به این بدی نباشه
سلام
من خودم به شخصه کلاً با مهاجرت مخالفم، منظورم اینه که هر کسی باید توی سرزمین خودش زندگی کنه، حالا می تونه مدتی توی یک کشوردیگه درس بخونه یا کار کنه، اما بهترین جا برای هر کسی کشور خودشه. در مورد افغانی ها هم نظرم همینه و واقعاً دوست دارم برن کشور خودشون.
ولی در مورد نحوه ی رفتار باید بگم که هر کسی به صرف انسان بودنش، قابل احترامه و نباید با هیچ کس بد برخورد کرد.مخصوصاً بیمار که به جز دردش نباید به هیچ ویژگی دیگه اش توجه کرد.
با شما موافقم دوست گرامی . همه ی حرف ما هم همین بود که کار و مسئولیت پزشک نباید به ملیت ، مذهب ، جنسیت و … بیمار ربطی داشته باشد.
داستان واقعا تاثیر امیزی بود ادم خوب و بد همه جا وجود داره متاسفانه…
بامید یکی شدن همه 🙂
سلام به همه خانمهای خوب ایرانی از سن 13 سالگی به کشور ایران مهاجر شدم من یک افغانی هستم در زمانی که در ایران بودم به هزاران ایرانی مختلف. سر و کار داشتم هم ادمای خوبی مثل فرشته در ایران وجود دارد و هم ادمای پستی چون خوک از اون عده کسانی که با افغانی ها خوب بودن و غریب پرور بودن جهان سپاس و از اون عده ادمای نامرد که لباس انسان تن شان بکد ولی در واقع حیوان درنده بودن بجز تاسف چیزی بیش نمیگم هزاران ایرانی پولم را خورد کودکم زد ظام کرد فوسم داد مادر برادر خواهر همه اقوامم را فوش داد دشنام کرد واقعا میگم ننگ بر سما بی غیرت ها اعلان 24 سال ین دارم و تا سن 19 سالگی در ایران بودم و حالا مدت پنج ساله در اروپا زندگی میکنم تازه فهمیدم من ادمم من انسانم من هم یک زنده جانم تف بر دولت خاین ایران و تف بر اون عده ایرانی های که افغانی را منحیث یک حیوان درنده هم به شمار نمی اورند در واقع نتیجه گرفتم که 30 فیصد مردم ایران خوب و دلسوز و دلپاک و غریب پروروند و 70 فیصد مردم ایران حیف اسم حیوون اسن اگر بیزارم روی این هفتاد فیصد
افغان=سگ
لر خر
مهاجرت حسن موجودات دارای تحرک است زمانی که نتوانی جو و فشارهای یک محیط را تحمل بکنی باید مهاجرت بکنی منتها مهاجرت برای انسان ها یک امر اختیاری و اجباری است چرا ؟ چون محیط مهاجرت پذیر میتواند بنا به استعدادهای مالی ومعنوی با تو با تغییر برخورد کند.اصولا بنا به فشارهای محیط مهاجرت پذیری هم باز متغیر است.
مکش به خون پر و بالم که من به امیدی از آشیانه پریدم (نیما یوش)
چقد بددده که انقد زود حرفامونو ، قولامونو و فسممونو يادمون ميره
قسممونو
اینوبه شخصه توزندگیم یادگرفتم آدم پاداش یاسزای اعمالشو قطعاتواین دنیامیبینه چوب. خداهم صدانداره چنان آدمومیزنه که نمیفهمی ازکجاخوردی اون نادکترحتمانتیجه ی عمل شنیعشومیبینه صددرصدشک ندارم
یادمون نره اون دوست افغانی محترم که این کشور پناهش بوده و مدیون این اب و خاکه و هن نژاد و و زبان و دین هستیم و تو ویلاگ ایرانی الفاظی مثه خوک شایسته یه ادم با فرهنگ نیست و اون درصد کاملا برعکسه
وجدا از کار گران زحمت کش و خیر برسان و تاثیر گذار بودن افغانهای خوانخوار و کثیف و درنده و مغول صفتی که به هم وطنای خودشون چون نوع گویششون فرق میکنه رحم نمیکنن وای به حال ناموس ما.
چه جنایتای هولناک مخفیانه و قتل و تجاوزهای دسته جمعی حتی به دختر و پسرمعلول که از برخی افاغنه راحت بر اومده
غیر این ما تو مملکت غریب خواستیم بریم دکتریه مسواک یا اب نمک به دهانمون میزنیم نه اینکه بوی چرک و گند سبزی مونده یه دکتر خسته رو ازار بده البته من بودم باز با ناامیدی به وفاداری اکثر اونا باز انجام میدادم
در کل برادر عزیز نمکدان نسکن و %درست نکن یادت نره تو اتوبوس به این شلوغی که نماینده مردم یه شهره ندیدم یخ افعانیو از جاش بلند کنن و یه پیرمرد علیلو جاش بنشونن. یاحق
ما ایرانیها یه بدیه دیگه هم داریم یا دستمونو بی نمک میکنن یا خودمون از کارهای مثبتمون نمیگیم
خداشاهده خودم یه دانشجو بودم یه افغانیو بهنوان مسافر بردم دکتراعصاب براش نوبت گرفتم داروهاشم گرفتم دیدم پیش دکتر برادرش بیاد راحت نیست .کاری کردم برادرش نره تو خودم نشاوره بش دادم
آخرش فهمیدم فیلم بازی میکنه بره پیش نامزدش و اینکه کرایه منو با نصعف روز همون کرایه ساده داد تشکر خاصیم نکرد با اینکه رسوندمش حتمنم گفته یارو ماستش شله
بعدم او اقای بالایی با وقاحت میگه 70درصد خوکن..کافر همه را ب کیش خویش پندار مودب باش و متین رفیق
ایرانی و افغانی نداریم. شاید همون موقع یک ایرانی سوار شده بود و دلت براش سوخته بود و همون کارا رو براش کرده بودی و آخرش همون اتفاق برات میوفتاد. کم نداریم مشابه همین اتفاقا که ایرانی ها در حق ایرانی ها انجام دادن. کم نداریم ایرانی به معلول ایرانی تجاوز کرده. کم نداریم ایرانی هایی که اییرانی رو بی گناه کشتنِ جنایت و شرارت تو ذات انسان هست نه یک نژاد خاص.
Logo
دندان درد کارگر افغانی
توسط نیلوفر شاندیز | به تاریخ 1392/08/08 | نظر 18 زیر دندان شب ستونها فـرهـنـگ و جـامعـه
Tweet
Share1
ziredandan-afghani-8-8-92
دندان درد کارگر افغانی
آدم توقع ندارد در یک شب بارانی، سالن انتظار یک درمانگاه آنقدر شلوغ باشد که جای سوزن انداختن پیدا نشود. اولین باران پاییزی آن سال بود. سوز سردی داشت و هر کس که از در وارد میشد سرما را با خودش میآورد. معمولا، لای در شیشهای با هر بار باز و بسته شدن باز میماند و سرما از همان راه باریک وارد سالن میشد. هزار بار به مسئول خدماتی آنجا گفته بودم که لولای در را درست کند، اما عین خیالش نبود. گاهی میدیدم با در وَر میرود اما در نهایت در همان بود که بود. کف سالن هم پر شده بود از رد کفشهای خیس، با اندازهها و شکلهای مختلف.
مشغول کارهای خودم بودم. دستیار شیفت شب میآمد و میرفت و پروندهها را بازرسی میکرد. خوابم گرفته بود؛ بدم نمیآمد به اتاق استراحت بروم و دراز بکشم؛ چراغ را هم خاموش کردم اما لای در را باز گذاشتم تا اگر خبری شد در جریان باشم. چشمهایم گرم شده بود. گفتم اینطوری نمیشود. خواب قسطی ! بلند شدم و صورتم را شستم و به قسمت پذیرش برگشتم. چند نفری رفته بودند و چند نفرِ تازه اضافه شده بود. چشمم به یکی از بیمارها افتاد. دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته بود و کاسه چشمانش سرخ بود. به همکارم گفتم:«اونی که درد داره، اونجا نشسته، کارش رو زودتر راه بنداز، خیلی درد داره انگار.»
همکارم سرش را بلند نکرد و پاسخ داد:«نمیشه، پول نداره، افغانیه، دکتر گفته تا پول نده نمیشه.» دوباره نگاهش کردم. از چشمهایش فهمیدم افغانی است. از دستهای سیاه کارگری و پر از چروکش هم میشد فهمید. وقتی دید دارم نگاهش می کنم، سرش را پایین انداخت. پرونده را از زیر دست همکارم کشیدم. پرونده با دستخط همکارم نوشته شده بود، این یعنی بیمار افغانی سواد هم نداشت. مریضهای بعد از او یکی یکی رفتند و کارشان انجام شد. پرونده به دست رفتم پیش دکتر. دکتر نسبتا با سابقه بود. دو سه سال بود آنجا کار میکرد و فکر کردم اگر از او بخواهم کار اورژانس آن بنده خدا را انجام دهد، روی مرا زمین نمیاندازد.
بدون آنکه ماسکش را بردارد گفت: «خانم ، مگه اینجا صلواتی کار میکنیم؟ من امشب نزدیک 25 تا مریض دیدم، خسته و کوفته، نمیتونم. بنگاه خیریهاس مگه؟! نهایت یه دارویی چیزی بنویسم، بره صب بیاد با مدیریت حرف بزنه بهش تخفیف بدن. افغانی مگه نیست ؟! صاحب کارش بیاد پولشو بده.» فورا در اتاق را بستم تا کسی صدای دکتر را نشنود. آدم غصهاش میگیرد؛ کارگر، غریب، مهاجر، بدون پول، آن هم توی یک شب دلگیر بارانی. به عنوان سرپرستار این اجازه را داشتم که در این امور دخالت کنم؛ اما به زور که نمیشد دکتر را مجبور کرد. با این حال قطع امید نکردم .
گفتم:«امشب کارش رو راه بندازین، فردا من با مدیریت هماهنگ میکنم، از سهم کلینیک برای شما حساب کنند. خیلی وقته نشسته، دارو هم جواب نمیده ، حداقل براش آمپول بی حسی بزنین تا ببینم چیکار میکنم.» بعضی وقتها هم دکترها لجبازی میکنند؛ مثل یک پسر بچه تُخس، انگار پدرکُشتگی داشت با بیمار افغانی؛ زیر بار نرفت که نرفت. کلافه و عصبی شده بودم. برگشتم و نگاهی به سالن انداختم. فقط سه نفر مانده بودند. پیرمردی که به چترش تکیه داده بود، زن عینکی که داشت یکی از مجلات را میخواند، جوان افغانی که پارچه روی صورتش بود و از درد به خودش میپیچید. دلم بدجوری سوخته بود. از لای در سوز سرما می آمد و مسئول خدماتی هم با اکراه داشت کف سالن را طی میکشید. به پروندهاش نگاه کردم. قسمت «در موارد اضطراری با چه کسی تماس میگیرید؟» خالی بود. هیچ کس! هیچکس در این شهر نبود که اگر دچار حادثه یا مشکل شود با او تماس بگیرد؟ فکرش را بکنید. از کشور خودتان رانده و از کشور دیگر مانده. سن اش را نوشته بودند 19؛ با آن دستها؛ احتمالا از بچگی به ایران مهاجرت کرده بود، شاید اگر در کشور خودش میماند چهار کلاس درس میخواند؛ اینجا که درس خواندن افغانیها سخت و پیچیده است. افغانستان که همین بغل است، این وضع مهاجرانش است ؛ وای به حال مهاجران راههای دور.
دکتر بدون توجه به من که با پرونده گوشه اتاق ایستاده بودم کارش را میکرد. ساعت 2:45 بود. در را باز کردم و از اتاقشان بیرون رفتم. چشمم به پنجره افتاد و باران که بند آمده بود. در سالن را بستم. جوان افغانی طول سالن را قدم میزد و با گوشی کهنهاش شماره میگرفت. دلم میخواست بابت قصور در زمان و درمان از او معذرت خواهی کنم و بگویم برای من فرقی نداشت که تو افغانی بودی یا نه؛ میگفتم که صبح ِ اول وقت بیاید و کارش را راه میاندازم. میخواستم بداند که دوست دارم کاری برایش انجام دهم؛ اما چیزی نگفتم. نمیدانم در سالن، انتظار چه چیزی را میکشید؟ معجزه؟ نرم شدن دل دکتر؟ خیال باطلی بود؛ دیگر خوابم پریده بود.
دوباره سوز سرما آمد؛ در باز شد و مرد مسنی با بارانی خاکستری نم دار و عینکی که لک قطرههای باران رویش بود وارد شد. یک راست به سمت جوان افغانی رفت و با او حرف زد؛ بعد با شتاب به سمت ما آمد و گفت:«این کارگر ما چند ساعته اینجاس؟ مگه نمیبینین چقدر درد داره؟ خدا رو خوش نمیاد خانم. افغانیه ، فرار که نمیکرد، کارشو میکردین تا من بیام. چقدر میشه هزینه اش؟ من تو بارون گیر کرده بودم وگرنه زودتر خودم رو میرسوندم، ولی کار شما درست نیست. من فردا به مدیریت اینجا شکایت میکنم. وقت کارگر بی ارزشه مگه؟! 3 ساعته معطلش کردین.» من سکوت کرده بودم، خدا خدا میکردم آقای دکتر خوش غیرت بشنود. مرد دو چک پول 50 هزار تومنی به همکارم داد ودر حالی که زیر لب چیزهایی میگفت.
بعد رفت و کنار جوان نشست، از جیب بارانیاش، آبمیوهای درآورد و به او داد. با خجالت سرم را پایین انداختم و با پروندهها بازی کردم. آرزو کردم کاش بهار بود ، کاش عید بود؛ چند روز اول عید همه مهربانتر میشوند، دکترها ، بیمارها و… . کاش امشب یک دکتر دیگر شیفت داشت؛ کاش باران نمیآمد که صاحب کار دیر برسد؛ کاش در کشور او جنگ نبود؛ کاش یک جای بهتر را برای مهاجرت انتخاب میکرد.
ساعت 4 صبح و سالن خالی شده بود. دکتر ماسکش را دور انداخت و با کش و قوس دادن به بدنش به سمت اتاق استراحت رفت. میدانستم چند وقتی است که کارهای مهاجرت به اروپا را انجام میدهد. تا چند وقت دیگر میفهمد که غربت چه معنایی دارد.
برچسب ها زیر دندان شبفرهنگ و جامعهکارگر افغانی
مطالب تازه
دختران فلسطین : بزرگ شدن در نوار غزه
1396/01/22 – هیچ نظر
رمزگشایی از خالکوبیهای جنایی روسی
1395/12/25 – یک نظر
عکاسان تنوع و زیبایی زندگی مسلمانان در نیویورک را به تصویر میکشند
1395/12/22 – هیچ نظر
مطالب مشابه
کوبانی که آزاد شد
1393/11/11 – هیچ نظر
مادری با دستان بریده، فرشته در چشمان دخترش
1393/10/30 – نظر 2
بدون این سه خصلت رهبر موفقی نخواهید بود
1393/09/12 – هیچ نظر
18 نظر to “دندان درد کارگر افغانی”
1392/08/08
tahReply
حالا اگر به ايرانيها در يك كشور ديگربگويند بالاي چشمتان ابروست خودشان را تكه و پاره مي كنند كه اينها نژاد پرشتند و …
1392/08/10
نیلوفر شاندیزReply
مرسی تهمینه جان اما از آن طرف هم به ماجرا نگاه کنید . صاحبکار مرد خوبی بود و حداقل هوای کارگرش را داشت . همه را نمی شود با یک چوب زد .در کشور های دیگر هم همه جور آدمی پیدا میشود مسلما .
1392/08/10
محمدجوادReply
این متن عالی بود.
هم انسجام و هم حس فوق العاده بود.
خیلی خیلی ممنون
درود به شعور و وجدانتون
1392/08/10
نیلوفر شاندیزReply
ممنونم که وقت گذاشتید .
1392/08/16
علیReply
عالی بود. برای یکی مثل من که الان تو این موقعیته خیلی قابل لمس تره
1392/08/16
نیلوفر شاندیزReply
آقای علی خدا کنه شرایط برای شما به این بدی نباشه
1393/05/15
سReply
سلام
من خودم به شخصه کلاً با مهاجرت مخالفم، منظورم اینه که هر کسی باید توی سرزمین خودش زندگی کنه، حالا می تونه مدتی توی یک کشوردیگه درس بخونه یا کار کنه، اما بهترین جا برای هر کسی کشور خودشه. در مورد افغانی ها هم نظرم همینه و واقعاً دوست دارم برن کشور خودشون.
ولی در مورد نحوه ی رفتار باید بگم که هر کسی به صرف انسان بودنش، قابل احترامه و نباید با هیچ کس بد برخورد کرد.مخصوصاً بیمار که به جز دردش نباید به هیچ ویژگی دیگه اش توجه کرد.
1393/05/18
نیلوفر شاندیزReply
با شما موافقم دوست گرامی . همه ی حرف ما هم همین بود که کار و مسئولیت پزشک نباید به ملیت ، مذهب ، جنسیت و … بیمار ربطی داشته باشد.
1394/05/10
رهاReply
داستان واقعا تاثیر امیزی بود ادم خوب و بد همه جا وجود داره متاسفانه…
بامید یکی شدن همه ?
1395/01/08
شریف اکبری جاغوری افعانستایReply
سلام به همه خانمهای خوب ایرانی از سن 13 سالگی به کشور ایران مهاجر شدم من یک افغانی هستم در زمانی که در ایران بودم به هزاران ایرانی مختلف. سر و کار داشتم هم ادمای خوبی مثل فرشته در ایران وجود دارد و هم ادمای پستی چون خوک از اون عده کسانی که با افغانی ها خوب بودن و غریب پرور بودن جهان سپاس و از اون عده ادمای نامرد که لباس انسان تن شان بکد ولی در واقع حیوان درنده بودن بجز تاسف چیزی بیش نمیگم هزاران ایرانی پولم را خورد کودکم زد ظام کرد فوسم داد مادر برادر خواهر همه اقوامم را فوش داد دشنام کرد واقعا میگم ننگ بر سما بی غیرت ها اعلان 24 سال ین دارم و تا سن 19 سالگی در ایران بودم و حالا مدت پنج ساله در اروپا زندگی میکنم تازه فهمیدم من ادمم من انسانم من هم یک زنده جانم تف بر دولت خاین ایران و تف بر اون عده ایرانی های که افغانی را منحیث یک حیوان درنده هم به شمار نمی اورند در واقع نتیجه گرفتم که 30 فیصد مردم ایران خوب و دلسوز و دلپاک و غریب پروروند و 70 فیصد مردم ایران حیف اسم حیوون اسن اگر بیزارم روی این هفتاد فیصد
1395/02/17
آریوبرزن لرReply
افغان=سگ
1395/10/20
افغانReply
لر خر
1395/10/22
babakmReply
مهاجرت حسن موجودات دارای تحرک است زمانی که نتوانی جو و فشارهای یک محیط را تحمل بکنی باید مهاجرت بکنی منتها مهاجرت برای انسان ها یک امر اختیاری و اجباری است چرا ؟ چون محیط مهاجرت پذیر میتواند بنا به استعدادهای مالی ومعنوی با تو با تغییر برخورد کند.اصولا بنا به فشارهای محیط مهاجرت پذیری هم باز متغیر است.
مکش به خون پر و بالم که من به امیدی از آشیانه پریدم (نیما یوش)
1395/12/03
محمدReply
چقد بددده که انقد زود حرفامونو ، قولامونو و فسممونو يادمون ميره
1395/12/03
محمدReply
قسممونو
1396/03/11
فرهادReply
اینوبه شخصه توزندگیم یادگرفتم آدم پاداش یاسزای اعمالشو قطعاتواین دنیامیبینه چوب. خداهم صدانداره چنان آدمومیزنه که نمیفهمی ازکجاخوردی اون نادکترحتمانتیجه ی عمل شنیعشومیبینه صددرصدشک ندارم
1396/04/07
امیدReply
یادمون نره اون دوست افغانی محترم که این کشور پناهش بوده و مدیون این اب و خاکه و هن نژاد و و زبان و دین هستیم و تو ویلاگ ایرانی الفاظی مثه خوک شایسته یه ادم با فرهنگ نیست و اون درصد کاملا برعکسه
وجدا از کار گران زحمت کش و خیر برسان و تاثیر گذار بودن افغانهای خوانخوار و کثیف و درنده و مغول صفتی که به هم وطنای خودشون چون نوع گویششون فرق میکنه رحم نمیکنن وای به حال ناموس ما.
چه جنایتای هولناک مخفیانه و قتل و تجاوزهای دسته جمعی حتی به دختر و پسرمعلول که از برخی افاغنه راحت بر اومده
غیر این ما تو مملکت غریب خواستیم بریم دکتریه مسواک یا اب نمک به دهانمون میزنیم نه اینکه بوی چرک و گند سبزی مونده یه دکتر خسته رو ازار بده البته من بودم باز با ناامیدی به وفاداری اکثر اونا باز انجام میدادم
در کل برادر عزیز نمکدان نسکن و %درست نکن یادت نره تو اتوبوس به این شلوغی که نماینده مردم یه شهره ندیدم یخ افعانیو از جاش بلند کنن و یه پیرمرد علیلو جاش بنشونن. یاحق
1396/04/07
امیدReply
ما ایرانیها یه بدیه دیگه هم داریم یا دستمونو بی نمک میکنن یا خودمون از کارهای مثبتمون نمیگیم
خداشاهده خودم یه دانشجو بودم یه افغانیو بعنوان مسافر بردم دکتراعصاب براش نوبت گرفتم داروهاشم گرفتم دیدم پیش دکتر برادرش بیاد راحت نیست .کاری کردم برادرش نره تو خودم مشاوره بش دادم
آخرش فهمیدم فیلم بازی میکنه بره پیش نامزدش و اینکه کرایه منو با نصف روز همون کرایه ساده داد تشکر خاصیم نکرد با اینکه رسوندمش حتمنم گفته یارو ماستش شله
بعدم او اقای بالایی با وقاحت میگه 70درصد ایرانیها خوکن..دراصل کافر همه را ب کیش خویش پندارد..
مودب باش و متین رفیق
پاسخ
ایمیل شما مخفی می ماند. فیلد های الزامی مشخص شده اند *
نظر
نام *
ایمیل *
وب سایت
تبـلیغـات تماس با ما درباره ما
تمام حقوق این سایت برای مالکان آن محفوظ است. ارجاع و استفاده از مطالب در دیگر سایت ها و رسانه های الکترونیک تنها با ذکر نام شبگار و درج لینک به همان مطلب در سایت شبگار مجاز است. ذکر مطلب در رسانه های چاپی فقط با کسب اجازه قبلی مجاز است.
با سلام، داستان خوب و جالبی بود که در واقعیت هم بی شک اتفاق افتاده و در گذر زمان در زاویه های مختلف اتفاق میافته. ولی متاسفانه ما انسانها نمیدونیم و نخواهیم دونست که برای چی به این دنیا اومدیم، و این چیزی نیست که فقط در کشور ما اتفاق میوفته.