داستان جمعه از سهند کبیری متولد سال 1369، که در رشته فیلمنامهنویسی از دانشگاه هنر فارغالتحصیل شدهاست. او علاوه بر نوشتن فیلمنامه، داستان کوتاه و مقاله، تاکنون 8 فیلم کوتاه ساختهاست که برنده جوایز متعددی از جشنوارههای داخلی شدهاند. داستان «آن لحظهای که آب همه جا را فرا گرفت» قصه خواهر و برادری است که سایه گذشتهی شوم خانوادگیشان روی زندگی آنها افتاده، مرگ و بیماری ارثیهی اجدادی آنهاست، اما فقط برای یکی از آنها. با داستان جمعه شبگار همراه باشید:
آن لحظهای که آب همه جا را فرا گرفت
برای سمیرا نوروزناصری
مینو نگاه به افق ساحل داشت تا مبادا علمداریها پیدایشان کنند، آخر صدای کل خاندان تمام منطقه را پرکرده بود، با تمام وجود نعره میزدند و آن دو را صدا میکردند. مینو ده سال داشت و مهران 5 ساله بود. آن دو با هم لب ساحل سنگی ایستاده بودند، مهران دستانش را باز کرده و از شادی جیغ میکشید. باد زیر لباسهایشان میزد و در هوا میرقصاندشان. دریا خاکستری بود و موج ها صورت آن دو را خیسِخیس کردهبود. آنها بالای بلندترین سنگ ساحل ایستاده بودند و جلویشان هیچ چیز جز آب نبود، صدای باد گوش را پر میکرد و خندههای کودکانهی مهران همراه باد تا افق مبهم دریا میرفت. مهران میخندید و هر ازچندگاهی به مینو نگاه میکرد. مینو ترسیده و کمی عقبتر از مهران ایستاده بود. لباس زرد مهران در هوا تکان میخورد و مینو احساس میکرد هر آن ممکن است پاره شود. مهران گفت: «کاری نداره دستاتو باز میکنی و میپری…اونوقت تا اون آخرش پرواز میکنی و غیب میشی! عین اونا! » و به مرغهای دریاییای که ته افق به خط راست پرواز میکردند اشاره کرد. ابرهای آن ته سیاه بودند و مینو دوست نداشت که نزدیک آنها بشود اما نمیتوانست از زیر سنگینی نگاه مهران فرار کند. برای همین هم مکثی کرد، مردد دستش را به او داد، چند قدم برداشت و کنار مهران ایستاد. گذاشت تا ترسش بریزد، بعد در جواب سوال مهران گفت:« من حاضرم! » مهران شمرد: «یک دو سه! »هر دو با هم پریدند و در همان لحظه بود که همه چیز تمام شد. بعد از آن دیگر همه جا آب بود…
مینو عادت نداشت برای عید خرید کند. از شلوغی بازار قبل از نوروز متنفر بود. آن همه همهمه دیوانهاش میکرد و قدرت تصمیم گیری را از او میگرفت. همیشه قبل از عید به رامسر میرفت و عید را در تهران میگذراند. این طوری تمام سرسام اطرافش را دور میزد و از سکوت تنها شهرهایی که جایی در آنها داشت استفاده میکرد. قبل از عید به خانه بزرگ پدریاش در رامسر میرفت، روزها آرام میخوابید و شبها در کوچه و خیابانهای خلوت و خنک شهر قدم میزد، از کنار تیرهای برق رد میشد و سایهی سیاهاش را دنبال میکرد که چگونه روی زمین دورش میچرخید ، این اتفاق بی نهایت بار با گذشتن از کنار هر تیر چراغ برق تکرار میشد و این تکرار ادامه پیدا میکرد. رامسرِ سبز- خاکستریِ اسفند همیشه همانطور بود. ساکت، سرد، تمیز و زیبا. آنجا جای همیشگی مینو بود و خودش هم این را میدانست. اما روز پنجم که به ششم میرسید صدای دریا در گوش مینو شروع به همهمه میکرد و سرگیجه با خودش میآورد. صدای توفان درونش را به هم میریخت و کلافهاش میکرد، توفانی که ربطی به حال دریا نداشت، خزرِ بدون موج هم برای مینو توفانی بود. اینطور بود که از روز پنجم مینو از پس هر کوچه نیم نگاهی به ساحل میانداخت و سریع فرار میکرد، همین باعث میشد که بیشتر از یک هفته رامسر را دوام نیاورد و برگردد به تهرانی که حالا خلوت و پاکیزه مثل مردمش تمام نوروز را استراحت میکرد. تهرانی که مخفیگاه خانوادهاش بود. مخفیگاه تمام علمداریها، مخفیگاهی که آنها را به خوبی در خودش پنهان نکرد و شومی طلسمشان همراهشان ماند و انتقامش را یک به یک گرفت. خودش هم میدانست: تلاشش بیهوده بود، رامسر دیر یا زود او را به سمت خود میکشاند و مجبورش میکرد که آرام در طول ساحل سنگی خاکستریاش قدم بردارد، درست مثل عمهاش…
مینو آن روز عصر برای کار خاصی از خانه بیرون نرفته بود، اما طوری خیابانها را طی میکرد که انگار دنبال چیز به خصوصی میگردد. چیزی که درست نمیدانست چیست و نمیدانست که از کجا باید تهیهاش کند. روز به خصوصی نبود. روزی مثل همهی روزها، نه تولد نزدیکی، نه مراسم ختم فامیلی و نه ازدواج آشنایی، سالها بود که کسی از نزدیکانشان ازدواج نکردهبود آخر مگر کسی هم ماندهبود؟ آن روز با تمام بیاهمیتیاش برای مینو تازگی داشت. بوی عید میآمد و مینوی همیشه فراری از قبل از عیدِ تهران این بار برای فرار از جایی دیگر در آنجا پنهان شده بود. پنهان شدن رسم علمداریها بود… از خودش پرسید دنبال چه میگردد؟ ساعتِ پنج مثل جنیها شال و کلاه کرده بیرون زده بود و حالا داشت کوچههای تنگ فرشته را بالا میرفت و خودش را در آغوش همهمهی قبل از عید تجریش میانداخت. تجریش شلوغ، تجریش نفرتانگیز، تجریش دیوانه… احساس کرد که چقدر دلش برای امین تنگ شده. برای آن قفسههای پر از کتاب، آن چای دمی لاهیجان، آن بوی چوپ کهنه، دلش برای آن امین آرامِ خندان تنگ شده بود…
صبح ساعت ده تلفن زنگ خورده بود. پشت خط مهران از او خواست تا پیشش برود. نه نمیتوانست، هر بهانهای که ذهنش قد داده بود سرهم کرد تا به رامسر، بر بالین برادر دم مرگش نرود. مهران تنها گوش کرده بود و سکوت. سکوتی که آنقدر ادامه پیدا کرد که با صدای بوق تکرار شونده تلفن تمام شد. مینو میدانست که مهران تلفن را قطع کرده و از پنجرهی اتاقش در خانهی پدری رامسر با چشمانی پر از بغض به دریا خیره شده و نفس عمیقی کشیده و سعی کرده که خواهر فراریاش را بفهمد. مهران میفهمید. حتما میفهمید. او همیشه فهمیده بودتش… هرچه با خودش کلنجار رفت، دید نمیتواند برود، شاید به خاطر اینکه احساس گناه میکرد، آخر بیماری خانوادگیشان یقهی برادرش را گرفته بود و مینو از این بابت خوشحال بود و به همین خاطر هم خجالت میکشید، از خودش، از حسش، از خانوادهاش که کنار تمام میراث بیشماری که برای او و مهران باقی گذاشته بودند این یکی را پنهانی تنها به برادرش بخشیده بودند و مهران باید آن را بدون خشم، بدون دلخوری و احساس کینه نسبت به خواهر بزرگش میپذیرفت، با آن کنار میآمد و همراهش میشد. آخر از هر تعداد خواهر و برادر علمداری تنها یک نفر این بیماری را میگرفت و از وراث حمید خان خدا بیامرز، مالک و کارخانهدار، این مهران بود که داشت تلف میشد. مهران، کوچکترین بازماندهی علمداری، مهران 25 ساله، مهران سرکش… از روزی که بیماریش را تشخیص داده بودند کمتر از 6 ماه میگذشت اما هم خودش و هم اطرافیانش- مینو ،چند دوست کم تعداد اگر داشت- میدانستند که این 6 ماه به یکسال نمیکشد. زرد و لاغر شده بود، مدام بالا میآورد، میخندید و میگفت: «همینه دیگه، تقاص گناههامه. »میگفت: «بهتر! همه رو همین جا پس میدم و خلاص!» و سعی میکرد مثل همیشه آرام بماند. هم خودش و هم مینو همان ماه اول فهمیدند که ماجرا از چه قرار است، سایهی عمه دنبالشان بود! اما این سایهی شوم پای مهران را گرفتهبود نه مینو، پس چرا مینو شبیه عمه بود؟ مهران اواسط بهمنماه فهمید که دیگر دارد کم میآورد. دو روز در خانهی کوچک هفتتیرش ماند و مصمم گفت که به رامسر میرود. مینو هیچ حرفی نزد و فقط مهران را نگاه کرد. مهران توی صورتش خندید و بغض کرد، مینو حتی قطره اشکی هم نریخت. مهران بلندتر خندید و گفت:« امین از دستت چی کشید اون 4 سال مینو! » مینو باز هم نگاه کرد و سکوتش را نشکست. مهران به رامسر رفت و مینو میدانست که برادرش میخواهد آرام بمیرد، مهران اهل فرار نبود، او فرار را از علمداریها به ارث نبرده بود، مهران شجاع بود و میخواست جایی بمیرد که همه چیز از همان جا شروع شده بود. رامسر دنبالشان بود و او برخلاف بقیهی خاندان میدانست که با فرار چیزی تغییر نخواهد نکرد. مهران تنها کسی بود که خواست همانجا در دل کوههایی که به دریا نزدیک شده بودند بمیرد. مهران نمیترسید و چقدر از این بابت خوشبخت بود. او نه از عمه و سرنوشتش میترسید و نه از طلسمی که بعد از عمه به دنبال علمداریها افتادهبود. مهران اهل پرواز بود، برعکس مینو…
مقصودبیک که به تجریش رسید صداها شروع شدند. بوی خرید همه جا را گرفت و آدمها انگار چندین برابر سرعت گرفتند. مینو با خود گفت پیش امین برود یا نه، میرفت که چه شود؟ نمیرفت که چه شود… میرفت که حرف بزند؟ چه فایدهای داشت؟ این همه امین را دیده بود، این همه بعد از جدایی به او سر زده بود، این همه امین پیشش آمده بود. چرا آن موقع نگفته بود؟ نه، گفتنش برایش فرقی نداشت، مهران داشت میمرد و صدای دریا قرار بود همچنان بعد از هر روز پنجم سراغش بیاید. امین دردی را دوا نمیکرد و حالا بعد از یکسال بیخبری نباید به او سر میزد. امین گناه داشت… مینو از مقصودبیک که خارج شد کمی جلو آمد و روبهروی میدان ایستاد و سرش را بالا گرفت. کوههای بالای تجریش مات بودند و خاکستری. مکثی کرد و کمکم صدای کف آلود حجم زیادی از آب را شنید که از کانال زیر میدان با شدت فراوانی بیرون میزد و بوی تعفنش میدان را گرفته بود. موهای پشت گردنش مورمور شدند. لحظهای دلش به هم پیچید و چشمانش پر شد. مکث کرد، مکث کرد، مکث کرد… بعد تمام قدرتش را به کار گرفت و از زمین کنده شد. سمت شمال میدان رفت، سرعت گرفت، صداهای داخل سرش محو شدند، کنترل قدمهایش را از دست داد و چشمانش دیگر ندید. فقط جلو رفت، همه چیز به سرعت از جلویش گذشتند و به خودش که آمد بالای دربند، سر خیابانی بود که امین در آن مغازه داشت. دیگر همهچیز به حالت اولش برگشته بود! آبِ داخل جوی شرشرکنان، آرام و ساکت لای ریشههای درختان قدیمی میرفت و زیر آفتاب ملایم آنروز میدرخشید، خنکی دربند عرق روی بدنش را سرد کرد. از روی پل پرید، آرام آرام قدم برداشت و بند کیفش را از روی شانهاش ول کرد تا بیفتد و با دستانش کیفش را روی دوشش انداخت. سکوت بود و این سکوت حس امنیت همیشگی امین را میداد. احساس کرد که چقدر دلش برای امین تنگ شده. امین همیشه آرزو داشت که مینو حرف بزند. امین عاشق مینو بود و مینو این را میدانست. امین هم میدانست که مینو نمیتواند عاشق بشود، آخر مینو حرف نمیزد…. جلوتر که رفت دید که ماشینش همان جاست. ماشین گرانش، امین هنوز همان پسر پولدار متناقض بود، همان دیوانهی همیشگی، همان بود که بود. مرد قبلی مینو! و عین مینو هیچ عوض نشده بود و مینو آن را قبل از ورودش به کتاب فروشی امین میتوانست بو بکشد…
مینو میترسید که بالای سر برادرش برود و گریهاش بگیرد، احساس گناه کند و تمام این نیمچه قدرتی را هم که دارد از دست بدهد. مینو برعکس مهران ضعیف بود و خود این را میدانست. همان طور که مهران میدانست، همانطوری که امین دانست و نماند، همانطور که مادرش فهمید و به بهانهی افسردگی از آلمان برش گرداند… میگفتند شبیه عمهاش است. عمهای که روزها گریه میکرده و عصرها ساحل سنگی رامسر را میگرفته و آنقدر میرفته تا غیب بشود. عمهی ساکت و آرامی که زیبا بود. زیباترینِ علمداریها، مثل مینو. عمهی نابغهای که در امریکا درس میخواند و همه چیز را رها کرد و به ایران بازگشت، درست مثل مینو، عمه اولین کسی بود که بیماری خانوادگیشان را گرفت، بلافاصله دیوانه شد و ماه اول به دوم نرسیده عصری مثل همه عصرها جسدش را خزر پس داد و وقتی که بقیه هم به نوبت بیمار شدند، کل خاندان علمداری از رامسر به تهران آمدند و در فرشته ساکن شدند و فقط عیدها به شهرشان سر زدند. آخر میگفتند رامسر برایشان آمد ندارد و تمامشان را دیوانه میکند، علمداریها فکر میکردند تنها راه برای رهایی از طلسم شوم عمه ترک آنجاست، اما طلسم باقی ماند و اعضای خانواده را یکبهیک تلف کرد و بعد مهران تنها مینو میماند با خانهای دراندشت در فرشته و کلی آپارتمان و کارخانهای تعطیل و داراییای که حتی نمیدانست چه تعدادند… تنها چیزی که از داراییها میدانست این بود که در رامسر تنها خانهی پدری باقیمانده چرا که علمداریها همه چیز را پاک کردهبودند و عید تنها روزنهشان برای یادآوری گذشته هم به مرور رنگ باخته بود. آخر دیگر کسی از علمداریها نمانده بود که به رامسر برود، جز مینو و مهران. مهرانی که هروقت دلش میخواست میرفت، هر وقت عشقش میکشید برمیگشت، خون به دل پدر و مادرشان میکرد و آخر هم دقشان داد. یک روز آمد به چشمان پدر زل زد و در کمال جسارت بابت تمام آن چیزهایی که نبود عذر خواست. گفت: «زن نمیخواهد، زندگی نمیخواهد، آیندهای که پدر همیشه از آن دم میزد را نمیخواهد»، به چشمان پدر خیره شد و گفت: حتی اسم خانوادگیشان را هم نمیخواهد.! پدر سکوت کرد، بغض کرد، گریه کرد، نعره زد، خودش را حبس کرد، غذا نخورد، دق کرد… مادرشان بعد از مرگ شوهرش همه چیز را گذاشت و به امریکا رفت و همانجا مرد. وصیت کرد بدون مراسم خاکش کنند، بدون حضور هیچکس، تنهای تنها. مینو حتی برای مرگ مادرش هم گریه نکرد. نه، مطمئنا خوشحال نبود، مادرش را دوست داشت، همان طور که پدرش را دوست داشت. همان طور که عاشق مهران بود…. اما میگفتند که شبیه عمهاش است و عمه هر روز گریه میکرده و آخر هم خودش را کشته بود و مینو از مرگ میترسید! پس نباید گریه میکرد، نباید کنار دریای سنگی رامسر قدم میزد، نباید شنا میکرد، نباید خودش را میکشت…
مینو پشت میز گرد دونفره نشسته، به لهستانی چوبی تکیه داده و دستش را دورِ لیوانِ سفالیِ پر از چایی حلقه کرده بود. انگشتان دست دیگرش را بالای بخار گرم چای میچرخاند و از گرمای دلپذیر آن لذت میبرد. امین کمی آن طرفتر با پیرزنی بگو بخند میکرد و هر ازچندگاهی نگاهی به مینو میانداخت. امینِ گرم و دوست داشتنی، زود با همه رفیق میشد، پای حرفهایشان مینشست و گوش میداد، او بهترین گوش بود و این مینو بود که حرف نمیزد. امین میدانست که مینو هیچ وقت برای او نمیشود، مینو حتی برای خودش هم نبود. چقدر امین را دوست داشت؟ نمیدانست، اصلا بلد بود بفهمد که چقدر کسی را دوست دارد؟ نه، امین را دوست داشت…. مینو همانطور که نشسته بود سر میچرخاند و کتاب فروشی را کندوکاو میکرد. هیچ تغییری، حتی کتابها هم همان بودند. مینو از در کتابفروشی که وارد شدهبود سکوت همه جا را فرا گرفته و همه چیز در جا منجمد شده بودند. امین ته کتاب فروشی ایستاده مینو را نگاه کرده و بعد از چند ثانیه با لبخندی بر لب به پیشواز او رفته بود. مینو همانطور دم در ایستاده و آرام نگاه میکرد. امین که نزدیکش رسیده بود پرسیده بود: «خوبی؟» مینو ساکت امین را نگاه کرده بود. امین درجا فهمید که سوال احمقانهای پرسیده. مینو اهل حرفزدن نبود….کتابفروشی که خالی شد امین روبهروی مینو نشست و با انگشتانش روی میز ضرب گرفت: «از این ورا ؟» مینو بغض کرد- اولین بار بود-: «مهران داره میمیره… » سکوت شد. امین پس از چند ثانیه آرام- مثل همیشه- گفت: «میدونم….»و بعد از آن سکوت همه چیز را غرق کرد. دیگر همه چیز زیر آب بود و مینو دید که همراه امین، همراه تمام آن بینهایت کتاب به زیر آب رفته و هیچ صدایی به گوشش نمیرسد. نور کتابفروشی کمکم خاموش شد و مینو احساس کرد که دستانش بیوزن شدهاند، موهایش از لای شال سیاه رنگش رقصید و بالا رفت، امین مانند مجسمهای مرمری و باشکوه روبهرویش نشسته و خیره نگاهش میکرد. صورتش سفید شده بود و نور بیجانی روی پوست رنگ پریدهاش میرقصید. همه چیز خیلی آرام به سمتی کج شد و لیوان سفالی پر از چای روی میز افتاد، امین و کتاب فروشی داشتند همراه مینو غرق میشدند و هیچکس تلاشی نمیکرد. تنها سکوت بود و سکون… مینو احساس کرد که سینهاش گرفته و نفسش بالا نمیآید و با تمام وجود به سمت پایین کشیده میشود، انگار وزنهای چند تُنی ته سینهاش گذاشته باشند. گرفتگی کمکم بالا آمد و به گلویش رسید. دیگر کبود شده بود. امینِ شناور در حجم انبوهی از آب ترسیده از حال مینو خواست دورخیزی کند و بلند شود که با اشارهی دست مینو سرجایش خشک ماند…و دوباره همه چیز متوقف شد. مگر رقص زیبای موهای مینو در سایه روشن نیمه خاکستری زیر آب. در همین لحظهی یخ زده، مینو کمی آن طرفتر از امین عمه را دید که در آب شناور بود دستانش از هم باز بودند و جلبک دور آنها را گرفته بود، عمه با چشمانی بسته آرام دور خود میچرخید و لبخند کم رنگی روی صورتش دیده میشد. عمه مرده بود و مینو فهمید که چرا آن همه راجع به شباهت او و عمه میگفتند! مینو شبیه عمه نبود، خودش بود! و جالب آنکه مینو از این میزان شباهت اصلا نترسید بلکه لبخندی به کم رنگی لبخند عمه روی صورتش نقش بست. در همان لحظه بود که احساس کرد آن وزنهی سنگین دیگر سبک شده، خنکی دلپذیری همراه قلقلکی خفیف تمام سطح گونهاش را پوشانده، مینو اشک ریخته بود و با لغزش اولین قطره به روی صورتش نور زرد دوباره جان گرفت، عمه محو شد و به چشم به همزدنی دیگر خبری از آن همه آب نبود. مینو که به خودش آمد بلند شد و به سمت در خروجی رفت. امین که همانجا خشکش زده بود به سمت مینو چرخید: «نرو…» مینو ایستاد:« باید برم امین…» -« چرا اومدی اینجا؟» خشکش زد:…. «نمیدونم!» مینو خارج شد و صدای زنگولهی بالای در ورودی سکوت کتابفروشی را شکست و همه چیز را به حالت اولیهاش بازگرداند. امین که روی صندلی مچاله شده بود از پشت شیشه به مینو خیره نگاه میکرد که سریع دور میشد… مثل همیشه. مکثی کرد، بلند شد و به اتاق پشتی رفت تا آسوده لمی بدهد و سیگاری بکشد. او متوجه این نشد که روی میز گرد، روبهروی لهستانیای که مینو رویش نشسته بود، لیوانی واژگون شده و دایرهای از چای روی میز نقش بسته…
مینو درست وسط شلوغی تجریش بود. با وجود آن همه رفتوآمد هیچ صدایی نمیآمد. مینو به زمین پیادهرو خیره مانده و آرام آرام راه میرفت. آدمها به او تنه میزدند و او بیتفاوت فقط قدم برمیداشت، قدمهایش را میشمرد و تنها صدای شمردن قدمهای خودش را میشنید: یک دو سه…یک دو سه چهار… یک دو سه چهار پنج…همینطور که مشغول شمارش بود صدای جیغ شاداب کودکی را از دور شنید، ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. مطمئن بود که جز او هیچکس دیگری آن صدای مبهم را نمیشنود. آدمها همانطور سریع و بی صدا به دنبال کار خود بودند. مینو مکثی کرد، انگار صدا برایش آشنا بود، چشمانش را بست و بعد از آن دیگر اثری از تجریش و شلوغیاش نبود. آن جا دریا بود. دریایی که موجهای وحشی و بیصدایی داشت و در سکوت مطلق به سنگهای بلند خاکستری تیرهی کنارهی ساحل میکوبیدند و قطرات آب را به هوا میپراکندند. مینو همانطور به دنبال صدا جلو رفت و بعد از مدتی دو لکهی رنگی را بالای بلندترین سنگ ساحل دید. یکی از آن لکهها زرد بود. مینو نزدیک نشد و همان دور ایستاد و نگاه کرد. آسمان ساحل سفید بود و به تدریج جایی در انتهای دریا سیاه میشد. باد دیوانهوار میوزید و همه چیز را درهم کردهبود. بی هیچ صدایی، هیچ صدایی جز جیغ سرخوش همان کودک که از سوی لکهها میآمد. مینو خشک سر جایش ایستادهبود، به دوردست، جایی که آنها بودند خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد. خنکی ساحل رامسر مستش کردهبود. آخرین بار وقتی به این فاصله از دریا ایستاده بود که تنها ده سال داشت و به همین خاطر هم همه چیز بوی تازگی میداد. ناگهان دید که تعداد زیادی دواندوان از پشت سرش به سمت آن دو لکه رفتند، آن ها علمداریها بودند و هیچ کدامشان کوچکترین توجهی هم به او نکردند، انگار که اصلا او را نمیدیدند. مینو همانطور آنجا ایستاده بود که سکوت همه جا را فرا گرفت و دیگر حتی صدای آن جیغهای سرخوش هم نیامد. باد خوابید، موج دریا آرام گرفت، همه چیز متوقف شد و به شکل تابلوی نقاشی در آمد. مینو بعد از چند ثانیه دید: آن دو لکهی رنگی که بالای بلندترین سنگ ساحل ایستادهبودند بیتوجه به آدمهایی که به سمتشان میدویدند از روی زمین بلند شدند، با هم پرواز کردند و جایی میان ابرهای تیرهی روبهرویشان پنهان شدند…
و بعد از آن لحظه بود که آب همه جا را فرا گرفت…/ اردیبهشت 92
مرسی از نیلوفر شاندیز برای این داستان که از سهند کبیری گذاشت.
خوب بود. مرسی