داستان جمعه
نویسنده: لرد دانسنی
مدتهای مدید بحث و جدالی میان حیوانات بود که خرگوش فرزتر میدود یا لاکپشت. برخی میگفتند خرگوش فرزتر است چون گوشهای به آن درازی دارد، و دیگران میگفتند لاک پشت فرزتر است چون هرکس لاکش به این سفتی است به همین سفتی هم میدود. و اما نیروهای غریب آشوب دیرزمانی این مسابقهی تعیینکننده را عقب انداختند.
ولی وقتی کار حیوانات نزدیک بود به جنگ بکشد، بالاخره توافقی حاصل شد که خرگوش و لاکپشت باید پانصد یارد(حدود ششصد متر) بدوند تا همه ببینند حق با چه کسی است. خرگوش گفت:«چرندیات خندهدار نگید!» و این تمام جوابی بود که طرفداران خرگوش در مورد دویدن از او شنیدند.
لاکپشت گفت:«این رقابت بر من خوشایند است، کوچک نمیدارمش.» والله هوادارانش فریاد شادی کشیدند.
روز مسابقه احساسات در غلیان بود. غاز به روباه حمله کرد و تقریبا نوکش زد. طرفین از پیروزیِ در دسترس با غرور حرف میزدند و مسابقه لحظهبهلحظه نزدیک میشد. لاکپشت گفت:«من از موفقیت خودم مطمئنم.» ولی خرگوش چیزی نگفت. به نظر کسل و عصبانی میرسید. برخی طرفدارانش همان لحظه ولش کردند و به طرف مقابل پیوستند؛ که در مقابلِ سخنرانیِ پر شور و شررِ لاکپشت فریاد شادی میزدند. اما خیلیها با خرگوش ماندند و گفتند:«ما هرگز ولش نمیکنیم. حیوونی با گوش به این درازی قطعا برنده میشه.»
طرفداران لاکپشت میگفتند:«سفت بدو» و زان پس «سفت بدو» یک شعار شد که همه بههم میگفتند. میگفتند:«لاک سفت و زندگی سفت، کشور به این جور چیزا احتیاج داره. سفت بدو.» و این کلمات هرگز زمزمه نمیشدند؛ بلکه جماعتی دستهجمعی از ته دل فریادشان میزدند.
بعد مسابقه شروع شد و ناگهان سکوت همه را گرفت. خرگوش یک کورس صد یاردی گذاشت، بعد ایستاد و اطرافش را نگاه کرد تا رقیباش را ببیند. بعد نشست و خودش را خاراند و گفت:«مسابقه دادن با لاک پشت یه کمی ابزورده!»
برخی شعار میدادند:«سفت بدو، سفت بدو» و دیگران داد میزدند:«بذار بخوابه، بذار بخوابه.» و «بذار بخوابه » هم تبدیل به یک شعار شد.
کمی گذشت و رقیب خرگوش بهش نزدیک شد. خرگوش گفت:«بالاخره لاکپشت لامصب رسید.» بلند شد و تند و تیز دوید تا نگذارد لاکپشت شکستش دهد. برخی رفقایش میگفتند:«اون گوشها برنده میشن. اون گوشها برنده میشن و بنیادی میذارن برای حقیقتی که ما بیان میکردیم.» بقیه رو کردند به هواداران لاکپشت و گفتند:«حیوون شما کجاس؟!»
طرفداران لاکپشت جواب دادند:«سفت بدو، سفت بدو.»
خرگوش حدود سیصد یارد دیگر هم دوید. تقریبا به چند قدمی خط پایان رسیده بود. و ناگهان به ذهنش رسید که مسابقه دادنش با لاکپشت که حتی دیده هم نمیشد که چقدر خندهدار و ابلهانه است. همانجا دوباره نشست به خاراندن. جماعت میگفتند:«سفت بدو، سفت بدو!» و «بذار بخوابه! بذار بخوابه!» و خرگوش گفت:«واقعا فایدهاش چیه؟». اینبار خرگوش واقعا ایستاد و برخی میگویند خوابید. دو سه ساعتی هیجان نفسگیری برقرار بود و بالاخره لاکپشت برد.
طرفدارانش فریاد «سفت بدو، سفت بدو» سر دادند و اینکه «لاک سفت و زندگی سفت: اینطوری شد که برنده شد.» بعد، از لاکپشت پرسیدند این دستاورد نشان دهندهی چه چیزی است. او رفت و از لاکپشت خردمند پرسید. لاکپشت خردمند گفت:«این یک پیروزی شکوهمند برای نیروهای حامی فرزی است.» لاکپشت همین را به دوستانش گفت و حیوانات سالها جز این چیزی نمیگفتند. حتی امروز هم «این یک پیروزی شکوهمند برای نیروهای حامی فرزی است.» یکی از شعارهای خانهی حلزون است.
اما علت ناشناخته ماندنِ این روایت از مسابقه، این است که شاهدان خیلی کمی از آتشسوزی بزرگ جنگل که کمی بعد رخ داد جان به در بردند. آتش شبی از بیشه بلند شد و با باد تندی به سمت جنگل آمد. خرگوش و لاکپشت و تنی دیگر از حیوانات بر فراز تپهای در کنارهی درختان، آتش را از دور دیدند و فورا جلسهای تشکیل دادند تا چه کسی پیام را به دیگر حیوانات جنگل برساند. آنها لاکپشت را فرستادند.