جوزف کودلکا از عکاسان تاثیرگذار و شناختهشدهای است که کارش را از قرنِ بیستم تا امروز ادامه داده است. مصاحبهی او که رکسانا صنمیار ترجمه کرده، با جیمز استرین در مورد آخرین پروژهاش دیوار حائل میان اسرائیل و فلسطین است و در شبگار منتشر میشود.
جوزف کودلکا Josef Koudelka زندگی حرفهای خود را بهعنوان یک مهندس در چکسلواکی شروع کرد و در اواخر دهه دوم زندگیاش به عکاسی روی آورد. او از اشغال نظامی کشورش در جنگ در سال 1968 عکسهای زیادی گرفت و کتاب مهم و تاثیرگذار خود را به نام “کولیها” در سال 1975 منتشر کرد. (یک نسخه ویرایش شده و مفصلتر در سال 2011 توسط Aperture منتشر شد.)
کتاب جدیدش “دیوار : منظرههای اسرائیلی و فلسطینی” نیز که توسط Aperture منتشر شد، نتیجه بیش از سه سال عکاسی از حصاری است که اسرائیل در طول دههای که گذشت ساخته، با هدف کنترل دسترسی فلسطینیها از کرانه باختری به اسرائیل. کتاب از یک پروژه گروهی بیرون آمد، به نام “این مکان : ساختن تصاویر، شکستن تصاویر – اسرائیل و کرانه باختری.” که توسط عکاسی به نام “فردریک برنر” شکل داده شد و شامل کارهای آقای کودلکا و یازده عکاس دیگر میشد.
آقای کودلکای 75 ساله بیش از چهل سال عضو Magnum Photos بوده است. او در پاریس مصاحبهای داشته با جیمز استرین James Estrin .
آخرین بار در شارلوتزویل، توی فستیوال عکس Look3 همدیگه رو دیدیم.
من سعی میکنم خیلی کم مصاحبه داشته باشم و معمولا وقتی مصاحبه میکنم که نمایشگاه داشته باشم. میدونم که اونموقع باید این کارو بکنم. اغلب مصاحبهم زمان زیادی طول میکشه. نمیخوام سریع انجامش بدم، بلکه دوس دارم کامل انجام بشه. من هر کاری که میکنم ضرورتا برای خودم میکنم. مجموعه “کولیها” رو برای این درست نکردم که کولیها رو نجات بدم، چون حتی اگه بخوام هم نمیتونم این کارو بکنم. بنابراین هرکاری که انجام میدم به خاطر خودمه. حالا اگه باعث کمک به چیزی هم بشه، خیلی خوشحال میشم. من دور دنیا میگردم و سعی میکنم چیزایی رو که توجهم رو جلب میکنه و یه ربطی بهم داره کشف کنم. به همین دلیل هم هرگز برای مجلات کار نمیکنم. هرگز هم کار مد و تبلیغات نکردم. برای من، یه پروژه باید توجهم رو جلب کنه و یه ربطی بهم داشته باشه.
بنابراین وقتی این پروژه گروهی پیش اومد، گفتم نه، من نمیخوام شرکت کنم. اولا نمیخوام درگیر مسئله اسرائیل بشم چون خیلی خیلی پیچیده هست. دوما، این یه پروژه گروهی بود و من خیلی به کارای گروهی بدبینم، چون تو میتونی کار خودتو کنترل کنی اما کاری که بقیه میکنن رو نه. بنابراین رفتن به اونجا رو رد کردم. فردریک برنر اصرار کرد که برم. گفت دو هفته برو و یه نگاهی بنداز. منم گفتم به شرطی میرم که پول بلیطم رو خودم بدم چون میدونم که بعدش جوابم نه هست. من فردریک رو خیلی خوب میشناسم، از وقتی که عکس گرفتن رو شروع کرد. خیلی هم ازش خوشم میاد، فکر میکنم مرد صادقیه. هیچوقت تو اسرائیل نبودم و میخواستم بدونم چطور جائیه. پس گفتم باشه و بعد کشف کردم که این پروژه به من ربطی داشت.
این طولانیترین پروژه عکاسی من هست. من بیست و پنج سال به این موضوع که چگونه انسان معاصر بر منظره تاثیر میذاره، علاقهمند بودم. ده تا کتاب در این باره منتشر کردم. بعد دیوار رو کشف کردم. من پشت دیوار بزرگ شده بودم و خوب میشناختمش. به نظر من، عکاس خوب کسی نیست که ده دقیقه میره تو خیابون و یه عکس جالب میگیره. عکاس خوب باید شرایط رو خلق کنه. اونوقت میتونه خوب باشه. من دیدم که ویرانی مناظر چقدر بده و این همون منظرهای بود که به من ربطی داشت.
نمیخواستم تو این کار گروهی درگیر هیچ مشکلی بشم بنابراین نیاز به تضمینی داشتم که اونا میذارن هر کاری بخوام بکنم. تنها بعد از چهار سفر سه هفتهای به اسرائیل مطمئن شدم که تضمینی رو که میخواستم دارم و اینکه قرار نیست از من استفاده بشه و این آزادی رو بهم میدن که هرکاری دلم میخواد تو اسرائیل بکنم. و اینکه میتونم این پروسه رو از آغاز تا محصول نهایی کنترل کنم. اون وقت بود که قرارداد رو امضا کردم. قرار بود این کار تبدیل به یه کتاب بشه و منم میخواستم ناشر پیدا کنم. اگه فقط به سه تا از عکسها نگاه کنید ممکنه متوجه نشید کلا درباره چی هستند. واسه من سوال بود که اگه بخوام یه نمایشگاه بذارم باید زیر عکسها متن باشه. اما من متن نمیخوام. یه نوشته کوتاه پشتش کافیه. مثل کتاب “مثلث سیاه”
الخدر، منطقه بیت لحم
بستن جاده
دیترویت (البلدیا)، پایگاه زعلیم
شما متن نمیخواید چون وقتی مردم به دیوار فکر میکنن براشون معنای سیاست داره؟ همونطور که برای خود شما هم در نتیجه زندگی پشت دیوار در چکسلواکی همین مفهموم رو داره.
اونچه برای من جالبه اینه که من این کتابا رو تو اسرائیل نشون دادم و همه میگفتن این کتاب یه کتاب سیاسی نیست، بلکه درباره انسان و فضا است. کتابی در مورد جنگ و درگیری نیست. گرچه اگه بخواید میتونید چنین برداشتی هم از اون بکنید. یه شاعر اسرائیلی بهم گفت “تو کار مهمی کردی. تو نامرئی رو مرئی کردی.” منظورش این بود که اسرائیلیها نمیخوان این دیوار رو ببینن. حتی نمیخوان دربارش حرف بزنن یا برن اون طرفش. خیلی آسونه که توی یه کشور زندگی کنی، فرانسه یا چکسلواکی، و یه چیزی رو کاملا نادیده بگیری. یه چیز مهم که دلت میخواد نادیده بگیریاش.
وقتی دربارهی کتاب و شما فکر میکردم، چیزی که ذهن منو درگیر خودش کرد این بود که شما از مردمی عکس میگیرید که بیجا و مکاناند. در “تبعیدیها” اینها مردمیاند که مجبورند خونهشون رو ترک کنند. کولیها خونه ندارن یا شاید جای بعدی که میرن خونهشون بشه. برای برخی از فلسطینیها هم دیوار، اونها رو از خونهشون جدا میکنه.
من پشت دیوار بزرگ شدم و تموم زندگیم دلم میخواست ازش بیرون برم. دقیقا قاعده و ماهیت دیوار همینه. میدونی که نمیتونی ازش بیرون بری.
پس این فقط یه دیوار فیزیکی نیست؟
البته که یه دیوار فیزیکیه. امیدوارم کتابم درباره تجربه خودم نباشه. مثلا توی کتاب دیگهم “مثلث سیاه”، گرچه من یه بومشناس نیستم اما خیلی خوشحالم که این کتاب برای مسائل مربوط به زیست و زمین مفید و مورد استفاده بوده. کسی که کتاب رو میبینه میتونه چیزای مختلفی ازش برداشت کنه و بفهمه.
اصلا از داستانای مصور خوشم نمیآد. در واقع فکر میکنم داستای مصور عکاسی رو نابود کردن. من تصویری رو دوست دارم که داستانهای مختلف زیادی به آدمای مختلفی میگه. این برای من نشانه یه تصویر خوبه. همهی ما از دریچهی تجربیات خودمون نگاه میکنیم. بنابراین به خاطر تجربهی زندگی من، دیوار برام ضرورتا به معنی عدم توانایی رفتن به طرف دیگر هست. همهی روزایی که اونجا بودم هیچ چیز دیگهای غیر از دیوار نمیدیدم و میتونم بگم که نتونستم بیشتر از سه هفته تحملش کنم. انقدر افسرده شدم که باید از اونجا میرفتم.
وقتی اولین بار عکس گرفتن رو توی چکسلواکی شروع کردم، یه جنتلمن پیر رو دیدم. یه عکاس قدیمی که چند تا نکته عملی بهم گفت. یکی از چیزایی که گفت این بود “جوزف، یه عکاس روی سوژه کار میکنه، اما این سوژه هست که روی عکاس کار میکنه.” من پنجره نمایاب دوربینم رو دارم و سعی میکنم جهان رو بذارم تو کادرش، اما همزمان این جهانه که به من شکل میده.
شما گفتید که دیوار با جستجوی خودتون برای آزادی شخصی وقتی که جَوونتر بودید تناسب داره. که یعنی…
فکر میکنم کارای من فقط درباره دیوار نیستن. کتاب من درباره دیوار و مناظر اسرائیلی و فلسطینی است. شما یه کشور تقسیمشده رو میبینید و مردمی رو که به شکلهای متفاوت به این شرایط عکسالعمل نشون میدن. چه فلسطینی و چه اسرائیلی، من به تو مثل آدمی که هستی نگاه میکنم. وقتی چکسلواکی رو ترک کردم مردم ازم میپرسیدن : “تو کمونیستی؟ ضد کمونیستی؟ آنارشیستی؟” این برچسبها برای من هیچ معنی نداره.
ما یه کشور تقسیمشده داریم و هرکدوم از این دو گروه مردم تلاش میکنن از خودشون دفاع کنن. این منظره هست که نمیتونه از خودش دفاع کنه. من اسم این جریانی رو که در این مکان مقدس میگذره، مکانی که برای بخش بزرگی از انسانیت مقدسه، جنایت علیه منظره میذارم. همونطور که جنایت علیه انسانیت وجود داره، جنایت علیه منظره هم هست. من قویا علیه ویرانی هستم. و اون اتفاقی که داره میفته یک جنایت علیه منظرهای است که یکی از مهمترین و عظیمترین مناظر جهانه.
ایستگاه بازرسی قلندیا، رام الله
کمپ پناهندگان شعفاط، شمال شرقی اورشلیم
گفتید برای خودتون عکاسی میکنید و خوبه که بقیه آدما چیزای دیگهای در عکسهای شما ببینند اما به هر حال شما برای خودتون عکس میگیرید. من به این نتیجه میرسم که عکاسی درواقع پروسه انجام اون هست. محصول نهایی از پس خودش برمیاد، اما عکس زمانی درست و خوبه که پروسه گرفتن اون درست و خوب باشه.
راستش من هیچوقت به منتشر کردن عکسهام علاقه نداشتم. هیچوقت مایل نبودم، اما الان دارم تغییر میکنم. قبلا اگر کسی میاومد میگفت “بهت پول میدم که عکس بگیری به شرطی که چاپشون نکنی” بدون هیچ سوالی میپذیرفتم. اما اگه میگفت “میخوام عکساتو از بین ببرم” میگفتم نه. برای من وجود مهمه. من آدمی نیستم که میخواد دنیا رو تغییر بده. البته اگه کارم کمکی بکنه خوشحال خواهم شد. اما یادم میاد وقتی کتاب “کولیها” رو چاپ کردم، احساس یک فاحشه رو داشتم، چون یکدفعه هرکسی که پول داشت میتونست اونو بخره.
من دلم میخواست آدمایی رو که میخوام عکسهامو بهشون نشون بدم انتخاب کنم. این تغییر از چکسلواکی نشات گرفت، چون میدونستم که عکسهام اونجا اهمیت نداشت. (میخندد) من نمیتونستم به کولیها کمک کنم. اگر میخواستم فقط همونطور از کولیها عکس بگیرم، از طرف دولت با مشکل مواجه میشدم. چرا که اونا نمیخواستن زیاد دربارهی کولیها صحبت بشه. از دوران چکسلواکی، وقتی بزرگ میشدم، این تغییر را در چیزهای زیادی داشتم. حتا به زبان هم رسید. من اونچه مردم میگن رو باور نمیکنم. اونچه نوشته میشد و میشنیدی، برعکسش حقیقت داشت. برای من اونچه که عکاسها درباره عکسشون میگن هیچ اهمیتی نداره. فقط کافیه به عکسها نگاه کنم. خیلی وقتها، برای عکسهای خستهکننده، آدمها یک عالمه حرف میزنن و کلی چیز دربارشون میگن که نشون بدن یه چیزی توشون هست، در صورتیکه بیشتر وقتها هیچی نیست.
خب اگه این کارو برای خودتون انجام میدید، پس رضایت و لذت چی میشه؟ شما این کارو میکنید فقط برا اینکه چیزایی که میخواید رو خودتون ببینید؟
گفتم که دارم تغییر میکنم. البته هیچ توهمی ندارم که این کتاب چیزی رو تغییر بده. من فقط دارم چیزایی رو که دیدم نشون میدم. همین.
این یه لذت زیباییشناسانه هست؟ لذت هنرمندانه از ساختن و سرهم کردن یه چیزی؟
من هیچوقت این واژه “هنر” رو استفاده نمیکنم. مثلا هروقت جلسه Magnum داریم و همه شروع میکنن به حرف زدن درباره هنر، من میگم ” میشه این کلمه هنر رو از جلسه سالانه حذف کنیم؟ بیاید فقط راجع به عکاسی حرف بزنیم. چیه این هنر؟”
خارج از عکاسی چه کسی یا چه چیزی شما رو تحت تاثیر قرار میده؟
ببینید، من هرگز هیچ قهرمانی توی زندگیم یا توی عکاسی نداشتم. فقط سفر میکنم و میبینم و همه چیز منو تحت تاثیر قرار میده. همه چیز. الان با چهل سال پیشم فرق دارم. من چهل سال سفر میکردم. هیچوقت بیشتر از سه ماه تو یه کشور نموندم. چرا؟ چون دوست دارم ببینم و اگه بیشتر بمونم کور میشم.
تولدم، جایی که به دنیا اومدم و همچنین عکاسی منو تبدیل کرد به چیزی که الان هستم. بعضیها ازم میپرسن “تو هنوز چک هستی یا فرانسوی هستی؟” من نمیدونم کی هستم. شاید مردمی که منو میبینن بگن کی هستم. من محصول و نتیجهی همه این سفرهای مداوم هستم، اما میدونم از کجا اومدم. اونجا، نه روستایی که توش به دنیا اومدم، بلکه جائیه تو چند کیلومتری جنوب که موراویای جنوبی نام داره. چون اونجا بهترین ترانهها و بهترین موسیقی رو داره. اگه این آوازها و این موسیقی مال اون سرزمین هستن، پس منم باید مال همونجا باشم.
شما قبلا گفتید که دوست ندارید برنامهریزی کنید.
(یک تقویم نشانهگذاریشده و پرجزئیات و یک دفترچه یادداشت نشان میدهد) وای!
من برنامه ریزی میکنم. میدونم کجا میخوام برم و چیکار میخوام بکنم. و در عین حال دوست دارم انقدر انعطافپذیر باشم که فراموشش کنم. برای من سفر یه ضرورته.
من خیلی درباره مهندسی نمیدونم. ولی دوست دارم بدونم چقدر روی عکاسی شما تاثیر داشته. آیا شباهتی بینشون هست؟ یا مهندسی چیزیه که شما رهاش کردید و تموم شده؟
خیلی خوشحالم که به مهندس بودن خاتمه دادم. من هواپیماها رو به اندازه عکاسی دوست دارم، ولی بعد از هفت سال اشتغال به حرفه فهمیدم که چیکار میتونم بکنم و چیکار نمیتونم. فهمیدم که چه جور مهندسی هستم و آرزوی رئیس شدن هم نداشتم. عکس گرفتن رو شروع کردم. سی ساله بودم و دیدم نمیخوام وقتی سی ساله هستم بمیرم. دلم میخواست فراتر برم. هنوزم تلاش میکنم که ببینم چقدر میتونم تو عکاسی پیش برم. محدودیتها رو میفهمم. بیشتر عکاسها وقتی چهل ساله هستن میمیرن. خودم هم شاید الان مرده باشم. بقیه باید نظر بدن در این باره. اما هنوز به عکس گرفتن علاقه دارم و همینطور هم به زندگی. هنوز ادامه میدم چون خودم رو خیلی محدود نمیکنم.
وقتی در پراگ بودم از کولیها با یک دوربین Exacta و یک لنز 25 میلیمتری Flektogon F4 عکاسی میکردم. سی شات یا کمتر در ثانیه میگرفتم. دوربین رو با فیلم پر میکردم و تا جایی که میشد عکس در مایع ظاهرکننده میذاشتم. گاهی نیمهشب دست از کار میکشیدم. اونقدر نگاتیو داشتم که وقتی اولین نمایشگاهم رو از کولیها گذاشتم یک سری دیگه درست کردم و یک coppy negative از اون ساختم. بنابراین هرچی در آرشیو Magnum بود از coppy negative پرینت گرفته شده بود.
وقتی فهمیدم که دیگه عکس با لنز واید نیاز ندارم – که برعکسش هم داره تکراری میشه – دو تا Leicas خریدم و شروع به استفاده از یک لنز 35 میلیمتری و یک لنز 50 میلیمتری کردم. میدونستم که تکنیکها تصویر رو تغییر میدن. همینطور فکر میکنم اینکه آزادی بیان رو ستایش میکنم نتیجهی تمریناتم در چکسلواکی است. میخوای این حس آزادی رو حفظ کنی و فراتر بری، پس قانونها رو میشکنی، خونه رو ویران میکنی و از نو شروع میکنی.
فکر کنم یکی از چیزایی که من وقتی عکاسی رو شروع کردم در موردش دوست داشتم این بود که خودت این کارو انجام میدی.
دقیقا نکته همینه. تو دوربینت رو میخری، فیلمت رو میخری و همه چیز دست توئه. این آزادیایه که عکاسی به تو میده. اما درعین حال چالش بزرگی هم هست، چون باید بتونی از عهدهش بربیای.
علاوه براین عکاسی همیشه متفاوته. هروقت به کشور دیگهای سفر میکنی، دوباره متولد میشی. یه چیز دیگه میبینی.
دقیقا همون چیزیه که من میگم.
درباره شکل دوربین و تاثیری که روتون داشته صحبت کردین. شما بعضی وقتا هم با دوربین دیجیتال عکس گرفتین. اون چه تاثیری داشته روتون؟
برای من دید مهمه. البته تکنیکی که استفاده میکنید میتونه تاثیرگذار باشه. مثلا عکاسی با این دوربین پانوراما زندگی منو به شدت پیچیده میکنه چون روی 120 فیلم چهار فریم داری و در یک روز 20 رول عکس میگیری و این میشه 200 دلار. بنابراین باید یکی باشه که پولشو بده و بعد انتظار داشته باشه کار رو تموم کنی. من از دوربین فوجی پانوراما استفاده میکردم و مشکل این بود که باید 35 کیلو اضافه با خودت حمل میکردی. رفتم به Leica و اونا دوربین دیجیتال پانوراما بهم دادن. دوربین S2 و روی سیاه و سفید تنظیمش کردن. من چهار سفر با این دوربین و اون دوربین قبلی رفتم. توی دو سفر آخر فهمیدم که با این دوربین Leica عکسهای بیشتری میگیرم و بیشتر دارم لذت میبرم. تفاوت عمده اینه که اولا مجبور نیستی فیلم حمل کنی یا ظاهر کنی و نیاز نیست اونهمه وزن با خودت بکشی و پول گیر بیاری. دوربین دیجیتال خیلی دقیقتره و کنترل بیشتری روی فوکوس و عمق فوکوس دارم و میتونم از خیلی نزدیکتر عکس بگیرم. این دوربین امکانات بیشتری به من میده.
به جز حمل و ظاهر کردن فیلم، تفاوت دیگهای بین دوربین دیجیتال و فیلم بود؟
برای من یکجور هستن. فقط از دیجیتال بیشتر لذت میبرم. من کامپیوتر با خودم حمل نمیکنم. عصر میآم خونه، تا ساعت 12 به عکسها نگاه میکنم و حذف میکنم.
عکاسی منظره فوقالعادس. اینکه بیشتر عکاسها وقتی پیرتر میشن عکاسی منظره رو شروع میکنن، اتفاقی نیست. برای عکس گرفتن از مردم باید کارای زیادی بکنی. باید بتونی بدویی. اگه از مردم عکس بگیری تمام مدت داری میدویی و کل وقتت تلف میشه. اما تو عکاسی منظره همه وقتت رو صبر میکنی. این خیلی آرامشبخشتره. من الان 75 سالمه و به همین خاطر – کشف عکاسی دیجیتال از مناظر در سن 75 سالگی – میگم “زنده باد انقلاب”
میخوام این کتاب کوچیکی که بیست سال پیش تو چکسلواکی خریدم رو نشونتون بدم. سخنان رئیس سیاتل به رئیس جمهور ایالات متحده در 1854. واقعا زیباست. به اسرائیل هم میتونه مربوط بشه. میگه زمین به آدما تعلق نداره، بلکه آدما هستن که به زمین تعلق دارن. زمین مادره و هرچی بر سر مادر بیاد بر سر فرزند هم میآد. اینجاس که سوال درباره فروختن سرزمین پیش میاد. اون میگه چطور میتونید مادرتون رو بفروشید، چطور میتونید هوا رو بفروشید. میگه اگه روی زمین تف کنید انگار روی مادرتون تف انداختید.
الان روی چی کار میکنید؟
یه پروژه مناظر باستانشناسانه دارم که از سال 1991 دارم روش کار میکنم. بیشتر از 200 منظره یونانی و رمی رو در 19 کشور دیدم و سه سال دیگه مونده. امسال توی مارسیل به نمایش گذاشتمش و مشکل اینجاس که همهی پولی که ازش دراومد اندازه پول فیلم و تولیدش بود. من یه سانتیم هم سود نکردم.
اما حالا با دوربین دیجیتال این امکان رو دارم که فقط پول بلیطم رو بپردازم و دوربین رو بردارم و برم هرجا میخوام. همه جا دوستایی دارم که میذارن پیششون بمونم. سه سال دیگه دارم و بعدش میخوام یه نمایشگاه مهم بذارم و دو تا کتاب بیرون بدم. یکی از کتابها متن هم خواهد داشت. از شروع تاریخ عکاسی هرکسی از این جاها عکس گرفته ولی هیچکس تا حالا همه اونا رو ندیده.
از دیدن همهی این جاها و گذروندن اینهمه وقت در فکرکردن به مناظر باستانشناسانه و تاریخ بشر، چه چیزایی یاد گرفتید؟
اینکه هیچی جاودانه نیست. اینو من از کولیها هم آموختم. “برسون” همیشه بهم میگفت مشکل تو اینه که به آینده فکر نمیکنی و این دقیقا همون چیزیه که من از کولیها یاد گرفتم. اینکه خیلی نگران آینده نباشم. یاد گرفتم که برای زنده بودن احتیاج به چیز زیادی ندارم. بنابراین هرگز نگران پول نبودم چون میدونستم اگه نیاز بشه میتونم قرض کنم. پس وقتمو تلف نمیکردم. وقت، تنها چیزیه که توی زندگیت داری و همینطور که پیرتر میشی بیشتر حسش میکنی. اما من همه زندگیم حسش کردم.
میدونم که دوست ندارید مصاحبه کنید و میفهمم چرا فکر میکنید صحبت کردن درباره عکاسی بیهوده هست.
الان باید برای اسرائیل و دیوار مصاحبه کنم و اینجاس که یه خبرنگار خوب میتونه کمکت کنه. سوالی بپرسه که تو رو مجبور به جواب دادن کنه. بنابراین وقت داری دربارش فکر کنی. وقتی قرار بود به اسرائیل برم، فردریک برنر ملاقاتهایی با فیلسوفها و عالمان یهودی برام ترتیب داده بود و من گفتم “گوش کن، من همهی اینا رو تو چکسلواکی کمونیست گذروندم. قبل از رفتن به یوگسلاوی اونا گفتن باید چیزایی رو که قراره ببینی یاد بگیری.” گفتم من با چشمام یاد میگیرم. اگه به اندازه کافی نگاه کنی و وقت بذاری، حتا اگه هوش فوقالعادهای هم نداشته باشی، به نتایجی میرسی. و من فکر میکنم به نتیجه میرسم. نمیخوام قبل از رفتن به اونجا با هیچ کسی حرف بزنم. گرچه خیلی از فردریک برنر ممنونم که مجبورم کرد این کارو بکنم چون بهعنوان یک انسان چیزای زیادی بهم یاد داد.
دیوار، خودش به طرز باورنکردنی زشته. هیچ چیز زیباییشناسانه رضایتبخشی توش نیست.
فکر کنم یه کسی که تو کار مهندسی باشه اگه این دیوار رو ببینه ممکنه بگه مهندسی خیلی خوبی داره. من از هواپیماها خوشم میآد و از طرفی هم خیلی احساسیام. بعضی از این هواپیماهای جنگی خیلی قشنگ هستن، گرچه وحشتناکن. فکر میکنم مشکل همینجاست. زیبایی خیلی چیز نسبی هست و بستگی به شخص داره. زیبایی همه جا هست، حتا در تراژدی.
فوق العاده بود
بسيار عالي و تشكر فراوان از شما