زیر دندان شب
حافظه اغلب آدمها نسبت به خاطرات خوب حساسیت کمتری دارد. یعنی بیشتر اوقات انگار خاطرات خوب زودتر پاک میشوند و خاطرات بد ماندگارترند. اگر از من بپرسید که چه خاطره خوبی از محل کارم دارم، چیزهای کوچک فراوانی یادم میآید. اگر همین چیزهای کوچک نبودند؛ کار ما شاید غیرقابل تحمل میشد. برخورد با آدمهای جالب و موقعیتهای بامزه، شنیدن حرفهایی که بعضی وقتها باعث خنده همه میشود؛ سوالهای جالبی که از روی عدم شناخت و آگاهی پرسیده میشود و البته جوابهای ما، بخشی از سختی کار را که کم میکند هیچ؛ نقل مجالس دیگر هم میشود. حالا بگذریم که میگویند خنده بر هر درد بیدرمان دواست که البته این شامل دندان درد نمیشود.
بچهها! امان از دست بچهها! آدمِ بزرگ با اکراه به دندانپزشکی میآید، چه برسد به یک پسر بچه تخس و شیطان که دروغ گفتن هم خوب بلد است. از آن پسربچهها که زیرزیرکی خرابکاری میکنند و بعضا دیده شده تقصیر را به گردن دیگری میاندازند. بله، یکی از همینها یک روز مهمان ما شد. بگذریم که با هزار ضرب (نمیگویم شتم، خوبیت ندارد) از طرف پدر و مادر خجالت زده، پسرک را به جایی که باید منتقل کردیم. زمانه بدی شده است. یک وقتی به ما میگفتند: «ببین صندلیمون مثل هواپیما میشه، وییییژ بالا میره پایین میاد، با مسواک برقی دندونتو بشورم خاله؟» ما هم باهوش و ذکاوت سرشار، گوش جان به حرفهای خاله میسپردیم و خوشحال که یک سواری هم با هواپیما داشتیم. اما بچههای الان، خاله و عمو که هیچی، به جای یونیت (صندلی دندانپزشکی)، سوار سفینه فضایی هم بشوند باز حواسشان هست که یک راه فرار پیدا کنند. خاله (همان خانم دندانپزشک) هنوز برای برخورد آماده نشده بود که صدای پسر درآمد:«من جیش دارم.» مادر بیچاره گفت:«الان دستشویی بودی آرمین جون مامان». پدر سرخ شده بود. صدای «جیش دارم جیش دارم» پسر، تمام سالن انتظار را برداشته بود. مریضهای دیگر با لبخند به هم نگاه میکردند که یعنی آخی چه پسر بامزهای! اینجور مواقع بیشتر از همه خاله و آن یکی خاله(دستیار) هول میشوند که نکند راست بگوید؛ و بیافتد آن اتفاقی که نباید بیافتد. پس تصمیم بر این شد که آرمین جان سری به دستشویی بزنند و بعد با آمادگی بیشتر تشریف بیاورند. اما ماجرا به اینجا ختم نشد؛ از رفتن آرمین به دستشویی ده دقیقه گذشت. مادر نگران (انگار که پشت در اتاق زایمان ایستاده) مدام به در می زد که:«پسرم تموم نشد ؟» صدایی نمیآمد. شستم خبردار شد. یادم آمد که دستشویی یک دریچه کوچک رو به خیابان دارد. بدو بدو به سمت مادرش رفتم و گفتم:«خانوم در و باز کن.» در باز شد و بله، دیدیم که جا تر است و بچه نیست. در بیشتر مواقع، مادرها دست و پایشان را گم میکنند؛ اما این بار پدر آچمز شده بود و مادر مثل قِرقی به سمت در خروج رفت و از پنجره دیدم که پسرک را سر کوچه گیر انداخت و باقی ماجرا. بعدا در بحث داغی که بین همکاران در گرفت به این نتیجه رسیدیم آرمین جون به مادر شباهت بیشتری داشت؛ حداقل در سرعت عمل.
یک شب دیگر، مرد سن و سالداری به کلینیک آمد. اغلب مردم بدترین قسمت دندانپزشکی را آمپول آن میدانند. این صندلی دندانپزشکی هم در حد و اندازههای صندلی الکتریکی برای مردم ترسناک است؛ اما بیشتر آدمها اگر پایش بیافتد به طور خودجوش میدانند چطور روی صندلی الکتریکی بنشینند(حداقل در فیلمها دیدهاند). ولی اینکه به یک مریض بگویی بفرمایید روی یونیت تا آمپولتان را بزنند و او در مقابل حیرت همگان، به شکم روی یونیت بخوابد… این چیزی است که حتی در فیلمها هم نخواهید دید. کار که به اینجا ختم نشد، شنیدن اسم آمپول، همیشه همراه با تصویر نشیمنگاه است. حالا بگذریم که توصیف قیافه دکتر و دستیار خودش نیاز به یک متن جداگانه دارد اما دوست عزیز، در دندانپزشکی فقط با دهان و دندان شما کار خواهند داشت؛ نه جای دیگر. منظور از آمپول، تزریق بیحسی در دهان شماست؛ البته برداشت شما هم محترم است.
در جریان هستید که به جز ما، بیشتر حیوانات دندان دارند. کاری با کرم خاکی و پروانه و مورچه نداریم؛ دندان کوسه هم در بحث ما نمیگنجد. اما دندان خرگوش چی؟ با شروع شیفت شب، با خوش اخلاقی برازنده یک پرستار، به محل کارت میآیی. هنوز نرسیده مسئول پاسخگویی تلفنها، صدایت میکند.
مرد جوان از پشت خط میگوید:«خانم ببخشید، اونجا دندونپزشکیه دیگه؟…این خرگوش من دندونش درد میکنه، ذُق ذُق میکنه همش، کاهو هم دیگه نمیتونه بخوره، بیارمش اونجا دندونشو درست میکنین؟» خب یک پرستار مهربان، همیشه مهربان نمیماند. حالا بگذریم که این دوست عزیز چطور متوجه درد دندان خرگوش شده، ولی چه تصوری در مورد دندانپزشکی حیوانات داشته است؛ من نمیدانم. آدمِ بزرگش، روی یونیت معذب مینشیند؛ بعد توقع داری که یک خرگوش زبانبسته (البته شک دارم، شاید با صاحبش حرف میزند.) روی صندلی چکار کند؟! تصور کردم که به فرض محال اگر دندان خرگوش را بکشیم؛ هویج که هیچ کاهوی پخته را هم نمیتواند بخورد. بعد مجبور میشویم برایش دندان مصنوعی درست کنیم. از آنهایی که شبها در لیوان آب میاندازند؛ بیچاره خرگوش!
اگر از من بپرسید چه خاطره خوبی از محل کارم دارم؛ یاد همین چیزهای کوچک جالب میافتم و صدها چیز کوچک خوشحالکننده دیگر. این مراجعهکنندهها نیستند که همیشه این موقعیتها را میسازند. محیطهای درمانی همیشه هم سفت و سخت نیستند. ما هم تُپُق میزنیم. ما هم حرفهای خندهدار میزنیم. کارهای عجیب و غریب از ما هم سر میزند، اشتباه هم تا دلتان بخواهد میکنیم. صبر کنید. کمکم نوبت ما هم میرسد، آسیاب به نوبت!
بسیی جالب بود. دست شما درد نکنه.
مرسی که وقت گذاشتین ، سر شما درد نکنه
هاها .. خندیدیم بسیار. عالی بود برای امروز
امیدوارم همیشه بخندی دوست عزیز