کیانوش جهاندیده متولد سال 1364 در شیراز است. او تحصیلاتش را در زمینه شیمی و سپس سینما ادامه داد. جهاندیده مقالهای تحت عنوان “درام آپارتمانی و تأثيرات آن بر توسعه فضای فرهنگی شهرها” برای همایش بین المللی “شهر جهانی” که توسط شهرداری تهران برگزار شد، نوشته است که از بین بیش از 400 مقاله، مقام برتر را کسب کرد و کتابی هم شامل مجموعه مقالات برگزیده در دست چاپ دارد. او تجربهی ساخت 6 فیلم کوتاه، عموما تجربی، یا داستانی با درونمایههای جنایی و سورئالیستی؛ و همکاری در کارگردانی یک تله-فیلم بلند و دستیاری کارگردان در 5 فیلم کوتاه را دارد. اکنون به عنوان منتقد و تحلیلگر با انجمن فیلم کوتاه شیراز همکاری میکند.
صورتک
(1)
مدتی ميشد ايستاده بود و خيره نگاه میکرد؛ بیحرکت، غرق در فکر. نمیشد بهش گفت سوپر مارکت، هرچند روی تابلوی سردر اينطور نوشته بود؛ دکانی با ديوارههای چرک، شيشههای دوده زده، چهارچوب زنگار گرفته؛ فضایی کثيف، تيره، خسته. بدون نظم، آنجا ريخته شده بودند؛ کارتنهای خالی مواد شوينده، چند تِی و جاروی دسته بلند با رنگهای سرخ و زرد، چندين کارتن پر از چيپس و پفک با عکس يک ميمون زشت روی بعضیهاش که او را به ياد کسی میانداخت که شايد زمانی در تلويزيون ديده بود؛ و مقداری خرت و پرت ديگر که فقط رنگهای سرخ و ارغوانیشان برای او جذاب بود؛ همه جلوی مغازه، بدون هيچ نظم خاصي. خورشيد داشت غروب ميکرد؛ آسمان بدون ابر و هوا سرد بود. يک چنگک بزرگ، نوک تيز، زنگ زده، براق؛ و کيسهی نيمه پری از توپهای پلاستيکی که درست دم در ورودی از چنگک آويزان شده بود. توپهای فوتبال با نوارهای رنگی صورتی- بنفش و سفيد؛ منظرهای که گوشتهای لخم آويخته شده از چنگک قصابیها را به يادش میآورد؛ و البته گورخری که سالها پيش در دفتر نقاشی پسر بچهای مو طلایی کشيده شده بود و همزمان صدای خندههایی تمسخرآميز! يک خاطره مبهم، يک کودکی فراموش شده! مردِ سگرمه دَرهمِ پشت دخل، مشتری چندانی نداشت؛ پسربچهای سرتا پا خاکی با دستهایی سياه و چشمهایی درشت که قدش به پيشخوان مغازه نمیرسيد و مدام بالا و پائين میپريد، و پيرمردی خميده، عصا به دست با زنبيل نانی قرمز رنگ، که ديدنش ياد او را به گذشتهها میبرد. باز هم يک خاطرهی مبهم! اصلا اين محله انگار به گذشتهها تعلق داشت، يک زمانهی مرده، گذشتهای که او از آن نفرت داشت، هرچند دقيق به ياد نمیآورد چرا؟ چشمانش را بست؛ چند لحظهای صبر … حالا پيرمرد و پسرک رفته بودند. حرکت کرد؛ انگار از دل تاريکی بيرون امده بود؛ دستکشهای چرمی تيره رنگ، کلاه فدورا، پالتو بلند، شلوار کتان خوش دوخت و کفش چرمی؛ همگی به رنگ مشکی! و به طرز غريبی براق! کلاهش تا روی چشمها و بالای عينک تيره رنگ پهنی که به چشم داشت پائين آمده، و يقهی پالتو بالا داده شده بود؛ شبيه به کارآگاههای خصوصی يا مامور مخفی سازمانهای سری فيلمهای سينمایی. چند لحظه دم در توقف کرد، با قدمهای شمرده وارد شد، به سمت فروشندهی خسته و گرفتهی پشت ترازو رفت. توپ پلاستيکی را روی پيشخوان گذاشت. با اشاره و بدون هيچ کلامی، قيمت را پرسيد. فروشنده، خيره به ظاهر او، قيمت را گفت. اسکناس مچاله شده روی پيشخوان بود؛ پشت کرد و بدون گرفتن باقی پول با قدمهای شمرده خارج شد؛ بدون هيچ کلامی. باز احساس آرامش میکرد. مدتی گشته بود تا جایی را پيدا کرده بود که هنوز توپهای پلاستيکی سفيد و بنفش بفروشند. حس خوبی داشت؛ اغلب بيشتر از يکی دوبار از جایی خريد نمیکرد و برای همين پيداکردن جای جديد هر بار دشوار تر میشد. حالا زمان عمل بود! برای يک لحظه میشد هالهای از شادی را در چهرهاش ديد؛ يک لبخند تيره. هوا سرد بود، لبخند روی لبش يخ بست و محو شد. هميشه از زمستان متنفر بود.
…
(2)
کوتاه، بلند، کدر و لکهشده و در عين حال براق، با دستههای چوبی، فلزی يا بعضی پلاستيکی؛ کُند يا فوقالعاده برّنده، صاف يا دنده دنده! بدون نظمی مشخص روی ميز چيده شده بودند. هرج و مرجی برّان و بینظمیای کشنده؛ تمثيلی از دنيای بيرون برای او! سالن پذيرایی تاريک بود و نور زرد و نارنجي رنگ آباژور کوچک، تنها سطح عريان ميز مستطيل شکل ميان اتاق را روشن کرده بود. هر بار، تک به تک، آنها را از جعبه چرمی سياه رنگ با تودوزیای از مخمل آبی، که مخصوصا برای نگهداری از اين گنجينهی بی بديل ساخته شده بود، بيرون میآورد و تک به تک روی ميز قرارشان میداد. آنها زير نور آتشين میدرخشيدند و او از ديدن برقشان به وجد میآمد. هر بار مدتها خيره نگاهشان میکرد تا در نهايت يکی را انتخاب میکرد. اين آخرين بار اما انتخابی در کار نبود. نوبت به هديهای از يک دوست قديمی و يادآور سفری از ياد رفته، رسيده بود. از هيچ کدام بيشتر از يکبار استفاده نشده بود و هر يک بعد از اتمام کار، بدون پاک کردن تيغه به جای خود در جعبه بازگردانده شده بودند. با وجود ردهای نامنظم تيره هنوز هم میدرخشيدند. چاقوی منتخب را به آرامی از روی ميز برداشت. با لمس دستهی چوبی بين انگشتها احساس نقاشی را داشت که قلمموی مورد علاقهاش را بهدست گرفته. ضامن را فشار دارد و تيغهی صيقل خورده نمايان شد. زيبا بود. دستهی چوبی بـِرَخش، با تيغهای براق و برّنده، بدون لک؛ ساخت زنجان. چنان جلا خورده بود که تصوير خودش را بر پهنای تيغه میديد. با نوک انگشت تيغه چاقو را لمس کرد؛ سرد، برّان، به طرزی غير قابل وصف خوشفرم. چندين بار اين کار را تکرار کرد و بعد ناگهان يک فشار آنی؛ پوست شکافت و خون روان شد. دست نگاه داشت، سه قطره خون به دقت روی پوسته چکيد؛ بعد خونريزی را بند آورد. نوک چاقو سرخ شده بود. چاقو را آرام روی پوسته، کنار سومين قطرهی خون گذاشت و خيلی آهسته به جلو فشرد. پوستهی نرم به آرامی از هم باز شد و چاقو به آهستگی فرو رفت. درست مثل جراحی کار کشته تيغه را با فشار مداوم اما دقيق به جلو هدايت میکرد و شکاف آهسته آهسته بازتر میشد. آنقدر ادامه داد تا چاقو به نقطهی اوليه رسيد و انتهای شکاف به ابتدا وصل شد. يک دور کامل. پوسته کاملا شکافته شده بود. دونيم کرهی کاملا مساوی و همشکل فرو افتادند؛ دو نيمهی توپ پلاستيکی روی ميز قرار داشتند. نيمه توپها را به دست گرفت و با احساس رضايت به سه قطرهی خون که همچون نشانی بر پيشانی يکی از آنها قرار گرفته بود، خيره شد. “برش خوبی بود” با خودش گفت. دونيمه توپ کاملا همسان! بهترين برشی بود که تا به حال زده بود.
…
(3)
اتاق تاريک بود؛ حتی با وجود نور زرد رنگ لامپ تنگستنی که فضا را پر کرده بود. ميز چوبی کوتاه و کوچکی به ديوار ِمقابل درِ ورودی تکيه داده شده بود. روی ميز، در قابی از چوب گردوی تيره، عکس پسرک موطلایی نوجوانی که در حال خنديدن مشغول بازی با توپ پلاستيکی دو پوسته شدهی صورتی و سفيد رنگی بود، ديده میشد. دو طرف قاب، روی ميز، دو شمع بلند سرخ رنگ قرار داشت و وسط اتاق، رو به ديوار، مقابل ميز و پشت به در ورودی، يک مبل راحتی تک نفره. فرش دستباف کوچکی زير مبل پهن شده بود. کف اتاق پوشيده از چوب کبريتهای نيمه سوخته بود و به جز اينها هيچ اثاثی در اتاق نبود. ديوار اتاق اما پوشيده از تابلو-عکسهای سياه و سفيد بود؛ به طور نامنظم و زيگزاگ شکل در چند رديف با فاصلهی مساوی از هم. پرترههای مربع شکل يک وجب در يک وجب از صورتهایی جوان و خندان و همگی با موهایی تيره. روی تکه مقواهای سفيد رنگی، چسبيده به ديوار، زير هر عکس، اسمی نوشته شده بود؛ دست نويس، با خطی خوانا: پرنيا، سارا، کيميا، بهار، دلآرام، شيدا، کتايون، افسون، مريم و …! دورتادور اتاق مربع شکل، تعداد زيادی نخ کرکی سرخ رنگ، ميخ شده بود به سقف؛ و مقابل هر عکس، آويخته شده از هريک از نخهای سرخ، يک نيمه کرهی پلاستيکی سفيد و بنفش به چشم میخورد: توپهایی پلاستيکی، که بادقت به دو نيم تقسيم شده بودند و روی هر نيمه در يک سوم بالا دوشکاف هم اندازه افقی يا عمودی به فاصلهی سه بند انگشت کنار هم ديده میشد. هر شکاف شبيه به يک چشم و به فاصله چهار انگشت زير چشمها شکاف پهنی شبيه به لبخند؛ و هر نيمه توپ شبيه به يک صورتک و روي هر صورتک ردی نامنظم و محو به رنگ سرخ تيره! هيچ دو ردی يکسان نبود که اين البته طبيعت خون دلمه بسته است. در اين بين تنها يک عکس بود که صورتکی مقابلش آويزان نشده بود؛ درست بالای ميز کوچک، تک و تنها، وسط ديوار و خيره به ساير صورتکها. زير عکس، روی مقوای سفيد، خوانده میشد: دنيا! با قدمهای آرام وارد شد. کمی بعد لامپ تنگستن خاموش شده بود. يک لحظه تاريکی مطلق؛ و بعد با زدن کليدی ديگر، لامپی درست بالای ميز کوچک، روشن شد و نور سرخ رنگی اتاق را دربرگرفت. نور سرخ فضای اتاق را آرامش بخش میکرد؛ لااقل برای او. ديوارهای سرخ ِتزئين شده با خطوط تيره؛ حاصل از سايههای زيبای ناشی از نخهای سرخ؛ آرامش واقعی. دو نيمهتوپ سفيد و بنفش به دست داشت. چاقو را مقابل عکس و دقيق در ميانهی ميز قرار داد. شمعها را روشن کرد؛ هر شمع با يک کبريت. و کبريتهای نيمه سوخته لحظهای بعد روی زمينِ لخت، بين بقيه کبريت-سوختههای بیجانِ کف اتاق بودند. بعد آرام به مبل تکيه زد. به عکس روی ميز و توپ دو پوسته شدهی درون آن، چاقو و نيمهتوپهای مشابهی که در دست داشت، خيره شد. کت و شلواری تيره و زبر، اما براقی به تن داشت. عينک تيره هنوز به چشماش بود و کلاه فدورا به سرش. نيمه توپها را روی چاقو در ميانهی ميز قرار داد. از جيب کت سيگاری بيرون آورد، به لب برد و آرام مشغول پک زدن شد. شمعها تقريبا تمام سوخته بودند که از جا بلند شد. نيمهتوپها را به جای خود روی مبل گذاشت. به سمت ديوار رفت و مقابل عکس دختر ايستاد. دخترک لبخند زيبایی به لب داشت. پيش خودش گفت “دنيای خندان”. کبريتی ديگر، شعلهای گرم، و سيگار روشن شده بود. چند پک عميق به سيگار زد، کبريت مشتعل را جلوی صورت خندان آويخته به ديوار گرفت. برای لحظهای لبخند در آتش غوطهور شد. تلخخند تيره باز بر چهرهاش ظاهر شده بود. دود سيگار را به صورت عکس دميد و شعلهی خندان محو شد. کبريت را بر زمين انداخت. روی برگرداند، نيمه توپها را برداشت؛ آرام خارج شد. غرق در نور سرخ، کبريت نيمه سوخته روی زمين همچنان دود میکرد.
(4)
به آرامی قدم بر میداشت. “شب خوبی بود!” با خودش میگفت. دير وقت بود و بيشتر از دوساعت از نيمهشب گذشته بود. بچهها خواسته بودند او را تا در خانه همراهی کنند ولی مثل هميشه “نه” گفته بود؛ خواسته بود در خيابان اصلی پيادهاش کنند. هميشه دوست داشت قبل از رسيدن به خانه کمی پياده برود. پاشنههای بلند کفش اذيتش میکرد. عموما کفش پاشنهبلند به پا نمیکرد، اما “توی چنين مهمانی و جشنی …!” خودش هم خبر داشت که با کفش پاشنهبلند، قدمهای آرام، چشمهای درشت ميشی، بينی عمل کردهی قلمی و اين لبخند، عملا رقيبی نداشت. ته دلش ازين موضوع راضی بود ولی گاهی اوقات از پاسخ به اين سئوال که آيا اين جذابيت، اين هميشه در معرض توجه بودن، … اهميتی داشت يا نه؟ ناتوان بود. به هر حال در اين لحظه اين مسئله اصلا اهميتی نداشت. خوشحالتر از آن بود که فکرش را درگير چنين چيزهایی کند. به همهی پسرهایی که سعی کرده بودند توجهش را جلب کنند، فکر میکرد؛ به اينکه اکثرشان چقدر بچه بودند؛ ساده، يا احمق، يا هر دو. و بعد باز به ياد آن جوانک پر مدعای موطلایی افتاد! صدای خندهی خودش در گوشش پيچيد. يک جورهایی دلش به حال همهی آنها میسوخت. و در فاصلهای نه چندان دور، در کوچهای تاريک با اندک درختان تيرهی سربه فلک؛ تهسيگاری ديگر بر زمين افتاده و دود میکرد؛ و نزديک به آنها وجودی تنها در تاريکی به انتظار نشسته بود. شبِ تاريک، آسمان پر ستارهی بدون ماه، نسيم ملايمی که بين موهای تيرهی مشزدهاش میدميد و صورتش را نوازش میکرد، سرگيجه خفيفی که بعد از کوکتل بستنی طبيعی بود و درد آرامی که از کمر شروع میشد، کفل و پشت را در مینورديد و به رانها و ساق پا میرسيد، همگی حس زنده بودن به دختر میداد. ابر تيرهای از گوشهای از آسمان درست جایی که ماه بايد میبود، در حال پيشروی بود. آسمانِ پر ستاره، خيابانِ خالی، نور زرد و شاد تيرهای چراغ برق، لباس شب مخمل مشکی و بنفش، نرم و چسبيده به پوستش! دختر با خود گفت: “زندگی زيباست”. لبخند زد. حسی از رهایی؛ آزادی! چه اشتباه ساده… اما احمقانهای! و به کوچهی فرعی پيچيد. در انتهای کوچه؛ پنهان از نور تنها تير چراغ برق، در سايهی درخت چناری سالخورده، اتومبيلی ايستاده بود. درِ اتومبيل آهسته باز شد. مرد جوان به آهستگی پياده شد. انگار که از دل تاريکی بيرون آمده بود؛ سرتاپا سياهپوش. آخرين ته سيگار را زير پا له و بعد حرکت کرد. با طمانینه قدم بر میداشت. عجلهای نبود. چند ساعتی میشد که منتظر نشسته بود؛ درست مقابل خانه. بعد از اين همه مدت، میدانست که دختر پياده به خانه خواهد آمد. آرام به سمت او قدم بر ميداشت؛ عجلهای نبود. دختر هوشيار بود، اما متوجه سايه تيرهای که به سمتش میآمد، نشد. از کنار هم که رد شدند به دختر لبخند زد و دور شد. گویی تنها میخواست بار ديگر صورت دختر را ببيند. دختر کمی تعجب کرد، شايد به ياد کسی افتاد ولی برايش مهم نبود. تا لحظاتي صداي دورشدن پاي مرد را مي شنيد. پس از مدتي صدا قطع شد. حال تنها صداي تَقتَق پاشنهی کفشهای خودش بر سنگ فرش کوچه به گوش میرسيد؛ و نسيم باد که با هوهوی پر قدرتی در بين شاخهی درختها میوزيد و ابر تيره را به ميان آسمان حل میداد. چيزی به در خانه نمانده بود. انتهای کوچه، خانه، از تن به در کردن لباسها، بازکردن پنجرهی اتاق، برهنه ايستادن در چهار چوب پنجره و لمس شدن با دستهای نسيم پيام آور بهار، و بعد رفتن به زير لحاف نرم و خوابيدن. اين افکار دختر بود. اما …ناگاه صورت را به خاطر آورد. خودش بود! و نسيم از وزش ايستاد. بايد ميدويد. و از حرکت ايستاد. لحظهای سکوت مطلق. و بعد صدای آرام نفسهایی از پشت سر. وحشت زده چرخيد و به پشت سر نگاه کرد. صورتکی خندان از بالای سر به او خيره شده بود؛ يک نيمهی توپ پلاستيکی با دوحفره به عنوان چشم به فاصلهی سه انگشت و شکافی کمی پایین تر به نشان شادی؛ شاديی رعبآور. شکه شد و قبل از اينکه توان انجام کاری داشته باشد يا حتی فريادی بزند با ضرب شديد سيلی چندين بار دور خودش چرخيد و نقش زمين شد. چنان ترسيده و شکه شده بود که حتی جيغ هم نزد؛ قطرههای اشک گوشهی چشمها جمع شده بودند. سيلی دوم و از هوش رفت؛ در حالی که تنها چند متر با در خانه فاصله داشت. ابر تيره آهسته و به تعدی در حال در آغوش کشيدن آسمان بود. بزودی باران میباريد.
…
(5)
يخ زده بود، درست کنار سطل زباله؛ و گربهها دورش جمع شده بودند و بهش چنگ میزدند و پنجه ميکشيدند. هرچند درست نمیديد، اما به نظر يک بچه موش میآمد. سطل بزرگ در جایی عجيب، کنج ديوار و چسبيده به چينهی عريض خانهی انتهای کوچه قرار داشت. هوا سرد شده بود. شب پيش آسمان گريسته بود و زمين باران خورده، يخ بسته بود و او به سختی قدم بر میداشت. سالها بود که قلبش مشکل داشت، چشمانش درست نمیديد و کمرش خميده بود. برای اينکه به زمين نيافتد خيلی آهسته قدم بر میداشت و با اين حال بر خلاف نظر دکتر، که اساسن چيزی نمیفهميد و فقط میخواست از دست او خلاص شود، هرگز چوب دستی به دست نگرفته بود و نمیگرفت. “زمستون به اين سردی، نوبره”! با خودش گفت. مثل هميشه به ياد روزگار گذشته افتاد؛ اينکه چقدر سرزنده و دلربا بود، اينکه چه چيزها ديده بود، اينکه سالها بود چنين سرمایی نديده بود! بيچاره بچه موش! گربهها دوتا سهتا دورش حلقه زده بودند. گربهها! گربههای پشمالوی ملوس، گربههای ناز، گربههای بيچاره! او عاشق گربهها بود و آنها تنها دوستانش بودند و اين ساعت از صبح، فقط آنها توی کوچه و کنار جايگاه بزرگ انباشت زباله بالا و پایین میپريدند. و البته امروز انگار هيجان زده تر بودند. همينطور به آرامی در حالی که پای چپش را روی زمين میکشيد و کيسهی سياه بزرگ و کيسهی سفيد کوچک را به سختی و با زحمت با خود حمل میکرد، به سمت جايگاه زباله میرفت. دلش نمیخواست قبول کند اما پير شده بود؛ شايد کمی زودتر از موعد! تنها بعد از شصت و نه سال. به آن زن مسن ژاپنی فکر میکرد که در سن هشتاد و شش سالگی به قلهی کوه مرتفعی (يادش نمیامد چه کوهی) صعود کرده بود. اگر اين خبر هم مثل بيشتر اخبار دروغ نمیبود؛ هنوز هم میشد اميدی به زندگی داشت. کمکم به سطل بزرگ رسيده بود. کيسهی سياه را به زحمت درون سطل انداخت و سمت گربهها رفت تا از نزديک ببيند مشغول بازی با چه هستند و کيسهی سفيد حامل بقايای مرغ تکهتکه شدهی غذای شب پيش را، مثل هميشه به آنها هديه دهد. اما با ديدن غذای گربهها ناگهان نفسش در سينه حبس شد. چيزی که میديد قابل باور نبود! عرق سردی بر کل وجودش نشست؛ ترس و وحشتی غير مترقبه و غير قابل وصف. اشتباه کرده بود؛ بچه موش نبود! دست ظريف دخترانهای بود پيچيده شده در تکه کيسهای پلاستيکی؛ خونين، يخ زده، متلاشی! در کنار چالهای از خونابهی يخ زدهی سرخ. اول فکر کرد اشتباه کرده، ولی هر چه بيشتر دقت میکرد بيشتر باور ميکرد. شکه شده بود. و ناگهان معلق بين ديوار و سطل عظيم، شبهه بدنی! بدونِ … !!! يک تصوير موحش! شُکي به غايت عظيم! چشمانش را بست! ولی وقتی دوباره آنها را باز کرد صحنه بدون تغيير هنوز هم انجا بود. سرش گيج میرفت؛ ناگهان چيز محکم و اطمينانبخشی را زير تن خودش حس کرد. به زمين افتاده بود. زمين سخت، زمين بزرگوار. چشمهايش را بست و همگی به خواب رفتند. بدنش، ذهنش و قلبش! گربهها حالا دور پيرزن جمع شده بودند.
…
(6)
صورتک پلاستيکی صورتیبنفش و سفيد، به عوض آويز شدن از سقف، به دقت مقابل عکس، پيش روی پسرک شادمان قرار گرفت؛ اما بدون رد سرخ رنگ هميشگی. رد سرخ تيره بر روی صورتکها او را به ياد جوانی با موهای طلایی میانداخت، غمگين اما آماده برای انتقام. انتقام از تمام اين موجودات فريبندهی از خود راضی. خاطرهای محو، جوانی از دست رفته! روی مبل نشست. سی و شش لبخند زيبا در پشت صورتکهای سفيد و بنفش پنهان شده بودند. اما صورت سی هفتم هنوز از ديوار به او لبخند میزد. به ديوارهای اتاق خيره شد؛ صورتکها، رنگ سرخ و سايههای متناوب تيره؛ يک اثر هنری، اما ناتمام. مدتها تلاش و تمرين برای اين آخرين لبخند. اما سرانجام موفق نشده بود. تمام خشم و نفرت از بين رفته بود، در آخرين نگاه، در آخرين لحظه؛ اما با چيزی جايگزين نشده بود. خلایی فراگير او را در خود گرفته بود، يک تهی بودگی بیانتها؛ شکست. نگاهش بر روی صورتکها میچرخيد؛ بلاخره تمام شده بود و تا چند دقيقه بعد او هم به آنها ملحق میشد. از پشت عينک تيره به لبخند پسرک و صورتک خندان مقابل او خيره شده بود. ان روز بنا بود دنيا هم پشت صورتک پنهان باشد اما حالا خود او بايد پشت صورتک پنهان میشد. ماسک پلاستيکی سفيد و بنفش را برداشت و آرام به صورتش نزديک کرد. هميشه از بوی چسب به وجد میآمد. محبوس شدن در پس اين صورتک ابدی را به آرامی وجدان میکرد. شکاف چشمها و لبخند مصنوعی صورتک به آهستگی او را در خود فرو بردند. اين بار بنا نبود که صورتک از چهره برداشته شود. چاقوی دسته چوبی زيبا را که مدتی چشم به راه اين لحظه در کنار قاب عکس به انتظار نشسته بود، به دست گرفت. لبه چاقو را لمس کرد. اين بار ماموريت چاقو متفاوت بود. نقاش، دستهی چاقو را به دست چپ گرفت، تيغه چاقو بر روی رگ تپندهی دست راست قرار گرفته و به آرامی پوست را شکافت و شيار عميقی در آن ايجاد کرد. حسی از درد نداشت، حتی از درد هم تهی شده بود. خون به آرامی شروع به جاری شدن کرد. چاقو را با دست راست گرفته و رسمی مشابه بر روی دست چپ نقش کرد. چاقوی سرخروی به آهستگی مقابل قاب عکس بر روی ميز آرام گرفت. به مبل تکيه زد، دستها را از دو طرف آويزان کرد. حال اثر هنری در حال تکميل شدن بود: نور سرخ رنگ فراگير، ميلههای سياه سايه، ردهای خون جاری بر کف اتاق که از بين چوب کبريتهای نيمه سوخته مسير خود را به سمت ديوار هموار میکردند، شمعهای شعله ور، سی و شش صورتک سفيد و بنفش خندان و او که در ميانهی اتاق با چشمانی بسته و لبخندی ابدی به خواب میرفت؛ سی و هفت صورتک. قرصهای خواب و آرام بخشها کار خود را به خوبی به انجام میرساندند. خواب؛ آرامش، رهایی.
…
(7)
ماشين نزديک به يک روز بود که آنجا رها شده بود. بدن نيمه جان دختر که صورتش در پشت نيمه توپی با خطوط بنفش و سفيد پنهان شده بود، بدون کمترين آسيب جسمی در صندوق عقب اتومبيل پيدا شد. تنها يک نيمه توپ پلاستيکی با سه قطره خون در لبهی کناریاش، توسط نوار چسب پهن و بی رنگی که چندين و چند بار دور سر دخترک پيچيده شده بود، صورت او را کاملا پوشانده بود! دختر چنان وحشت زده بود که قادر به سخن گفتن نبود، يا شايد صرفن نمیخواست که سخنی بگويد، هرچند همه چيز را به خاطر داشت؛ از بسته شدنِ درِ صندوق عقب با صدایی مهيب، تاريکی، تقلا، سستی، بیهوشی، هوشياری، سستی، تقلا، بیهوشی، هوشياری، تقلا ……………. تا رهایی! از اولين کلام: “ببين باز هم من هستم”، تا آخرين جمله: “اين آخرين هديه را هم از من به پذير؛ از امروز تا آخر عمر، زنده خواهی بود”! زمانی که سرانجام به سخن آمد، کمک کرد تا او را بيابند! دير شده بود! اثر هنری خلق شده بود؛ کامل. اما در مورد دخترک ديگر، هيچ مسببی پيدا نشد. جزئياتی هم از پرونده به کسی ارائه نشد. واقعه وحشتآور بود چنان که حتی به روزنامهها هم اطلاعاتی داده نشد و تنها روزنامهای هم که به نحوی اطلاعاتی به دست آورده بود، از چاپ آن خودداری کرد. پيرزن بیکس در خفا به خاک سپرده شد. از ماموران دستاندرکار بررسی واقعه، اطلاع چندانی در دست نيست؛ مگر دوتن که دست به خودکشی زدند: يکی به تنهایی، با پرواز از فراز زيباترين هتل شهر، ديگری با کل خانواده، محبوس در خانه خود! و پرونده هيچگاه مختومه اعلام نشد. در عين حال، لحظاتی پيش، دو دختر دانشجوی جوان سوار تاکسی زرد رنگي شدند که رانندهی سیوچند سالهی آن با ظاهري آراسته و عينکی قطور، بينی کشيده و ريشی کمپشت، لحظاتی پس از حرکت، آنها را به همسر خود در صندلی کمک راننده، که چهرهاش را در ميان شالی تيره پيپچده بود و تنها چشمان سرخرنگ سوزانش از ميان شال ديده میشد، معرفی کرد. و اکنون، درست در همين لحظه، رانندهی تاکسی لبخند زنان به جادهای فرعی و ناهموار میپيچد و اتومبيل را به سمت ساختمانهایی متروک در محلهای در حال تخريب هدايت میکند و در حالی که نگاه آتشيناش به چشمان سرخ و خندان، و دندانهای برّان همسرش، و نگاه آکنده از وهم و وحشت دو دختر خيره شده است؛ ردی از گرد و خاک در پشت خود بر جای میگذارد و از نظرها دور میشود. مدتي است ابرهای تيره از هر سو آسمان را در بر گرفتهاند.
پايان