امین حیدری دانش آموخته کارشناسی حقوق و کارشناسیارشد نمایش است. او نمایشنامهای به نام رؤیاها را نوشت که در جشنوارهی تئاتر جوان اصفهان تقدیر شد و در جشنوارهی تجربهی ۹۲ اجرا رفت. بعد هم نوشتن نقد تئاتر در چلچراغ و بعدتر تئاترنیوز و بعدتر هم آکادمی هنر را شروع کرد. به اینها بازی و کارگردانی چند اجرای دانشگاهی و ترجمهی چند نمایشنامهی کوتاه و مقاله را هم که اضافه کنیم میتوان نوشت همین و نقطه گذاشت.
داستان زوج و فرد
صدای ترقه و بمب. جیغ و فریاد شاد آدمها.
سارا لباس میپوشد. نگاهش میکنم. دکمههای مانتوش را میبندد.
- (لبخند میزند) چیه؟
- (خمیازه میکشم) هیچی… تا ساعت چند میمونی؟
- نمیدونم. هر وقت تموم شد میام دیگه.
- آیدا رو نمیبری؟
- اگه میاومدی همه با هم میرفتیم دیگه. ولی اینجوری همهش باید حواسم به اون باشه.
- پس زودتر برو تا بیدار نشده. اگه دیدت بهونه میگیره بات بیاد.
- تو مطمئنی نمیای؟
- حوصله شلوغ بازی ندارم.
- باشه… مواظب آیدا باش.
کیفش را بر میدارد. میخواهد از اتاق بیرون برود که شوخیام میگیرد: «گرگ زیاد شدهها». در چارچوب در میایستد و با لبخند رو بر میگرداند: «شکل برههام؟». چند لحظه بعد در خانه بسته میشود.
زیر دوش آب گرم ایستادهام. دستانم پشت گردنم گره خورده. آب روی شانههایم سر میخورد. قطرهها را نگاه میکنم. دستم را زیرشان میگیرم. رهاشان که میکنم به زمین میخورند و صدا میدهند. دور منفذ چرخی میزنند و محو میشوند. به جز صدای آب صدای محوِ شهر هم میآید. خانه ساکت است. احساس تنهایی عذابم میدهد. حس میکنم تنها التیام و تسکینم آیداست. هنوز در اتاقش خواب است. اما میدانم که این شب را از دست نمیدهد.
آیدا بیدار میشود. میآید داخل هال.
- سلام بابایی.
- سلام عزیزم.
همینطور که چشمهایش را میمالد میآید پیش من که روی مبل نشستهام. بغلش میکنم. سرش را روی شانهام میگذارد. موهایش را ناز میکنم. صدایش را درست کنار گوشهایم میشنوم: «چقدر صدا میاد». بوسش میکنم: «چارشنبه سوریه دیگه». تا اسم چهارشنبه سوری را میشنود سرش را عقب میآورد: «آخ جون… بابایی میریم بیرون؟» لپهایش را میگیرم: «میریم عزیزم. فقط یکم بابایی کاراشو بکنه بعد. دختر گلشم بره دست و صورتش رو بشوره و یکم غذا بخوره قوی شه». میگوید چشم و راه میافتد سمت دستشویی. وقتی بر میگردد میپرسد: «مامان کجاست؟» میگویم: «رفت بیرون یه کاری داشت انجام بده».
کنار پنجره صندلی میگذارد و بالا میرود: «بابایی بیا ببین چقد باحاله». میروم کنارش و به کوچه نگاه میکنم. بچهها دور هم جمع شدهاند. بزرگترها کمی عقبتر. چند نفری مدام از روی آتش میپرند. «آیدا اگه گفتی چرا از روی آتیش میپرن؟» کمی فکر میکند: «برا اینکه جشن بگیرن». میگویم: «اِ… زرنگی؟ خب میدونم برا جشنه. اما اینکه میپرن یعنی چه؟» کمی دیگر هم فکر میکند و بعد بی حوصله میشود: «نمیدونم». کمی برایش حرف میزنم. هیجان دارد. میخواهد بیرون برود. میگویم لباسهایش را بپوشد.
جلوی آینه ایستادهام. هوله را به سرم میکشم. خیلی وقت بود که دوش نگرفته بودم. آیدا میگفت: «بابایی ژولی پولی شدی». بیدار میشود. میآید در چارچوب در اتاق. میگوید: «سلام». جواب میدهم: «سلام آیدا جان». چند لحظه که میگذرد انگار توان گفتن حرفی را پیدا کرده باشد: «جایی نمیریم؟» نگاهش میکنم: «چرا عزیزم. برو دست و صورتتُ بشور و یه چیزی بخور جون بگیری بعد میریم». به پاهایش نگاه میکنم که کودکانه قدم بر میدارد.
دست آیدا را در دست گرفتهام. از خیابانها میگذریم. هر لحظه از شادی دیدن یک آتش، از شنیدن یک صدای بلند، دستم را محکمتر فشار میدهد. کنار پارک آتشی بزرگ بر پاست: «بابا بریم اونجا». برایش فشفشه میخرم. دور آتش جوانها معرکه گرفتهاند. آتشگردان میچرخانند. از روی آتش میپرند. با آهنگی بزم میگیرند و گلولههای رنگی به آسمان میفرستند؛ گاهی سرخ و گاهی سبز.
چند آجر کنار هم میچینم. نمیخواهم آتش ایزوگام پشتبام را خراب کند. آتشدان را روی آنها میگذارم. هوا کمی سرد است. آیدا کمی به پیراهن آستین کوتاهم نگاه میکند و میگوید: «بابایی سرما میخوریا». لبخند میزنم و نگاهش میکنم: «الان آتیش روشن میکنیم که سردمون نشه». از انباری کیسهای پر از چوب بیرون میآورم. میخواهد خودش بچیند. کیسه را به او میدهم و خودم روی صندلی زهوار در رفتهای میشینم. به آسمان نگاه میکنم که در فاصلههایی دور نورهای پراکندهای دارد. صداها انگار که نقشهای از قبل برای تسلسلشان باشد، به قطعِ هم شروع میشوند. «بابایی من آتیش بزنم». رو به رویم ایستاده. ذوق دارد همهی کارها را خودش بکند. آتشزنه را دستش میدهم: «مراقب باش». مایع را روی چوبها میریزد. وقتی میخواهد کبریت بزند ترس را در دستانش میبینم. چند بار آتشش در باد خاموش میشود: «آیدا میخوای حالا که همه کارا رو تو کردی منم کبریت بزنم؟» چند لحظه بعد آتش گُر میگیرد و چوبها سرخ میشوند. میگوید: «وای فشفشهم یادم رفت» و میدود. از در پشت بام که میگذرد صدای پاهای کوچک شتابزدهاش را بر پلهها میشنوم. چوبها را کمی جا به جا میکنم. وقتی میآید فشفشه را روی آتش نگه میدارد و زود برش میگرداند به آسمان. پرواز جرقهها که تمام میشود جا به جا میشود تا از روی آتش بپرد؛ اول کمی با تردید و بعد از یکی دو بار، مطمئن: «زردیِ من از تو، سرخی تو از من». چشمهایم را از او میگیرم. مرکز نگاهم ستارهایست که انگار رمقی برای نور ندارد و حاشیهاش، دویدنها و پریدنهای دخترم.
در راه برگشت آیدا در بغلم خوابید. ساعت نزدیک 12 بود. وقتی توی اتاق رفتیم کمکش کردم تا لباسهایش را عوض کند. روی تخت دراز کشید. پرسیدم: «میخوای برات یه لیوان آب بیارم؟» چیزی نگفت. خوابیده بود. لپهایش را بوسیدم و چراغ را خاموش کردم. سمت اتاق خودمان که میرفتم دکمههای پیراهنم را باز کردم. روی تخت دراز کشیدم. تقویم را از روی میز برداشتم. عددهای 1388 کنار تصویری از آب شدن برفهای پای یک کوه و پرتوهای تیز خورشید.
نیم ساعت بعد سارا از راه میرسد. خسته است و ساکت. لباسهایش را عوض میکند و روی تخت دراز میکشد. میپرسم: «خوش گذشت؟» میگوید: «خیلی خوب بود». میپرسم: «کیا اومدن؟» خمیازه میکشد: «همون بچههای همیشگی… خستهم. بعداً حرف بزنیم». حرفی نمیزنم. چند لحظه بعد بلند میشوم و به تراس میروم. شهر آرامتر شده بود. با خودم میگویم: «حتماً خستهای. حتماً بعداً حرف میزنیم…»
از پلهها که پایین میآییم آیدا میرود سراغ تلویزیون. من هم میروم توی اتاق خواب. چیزها به هم ریخته. گوشهی آیینه شکسته. ساعت نزدیک 10 است. صدای تلویزیون را میشنوم؛ موسیقی شکستِ مدامِ گربه. روی تخت میشینم. تقویم روی زمین افتاده. عددهای 1389 کنار تصویری از آب شدن برفهای پای یک کوه و پرتوهای تیز خورشید. به طرف تراس کشیده میشوم. چراغهای خیابان. آتشهایی روشن. نورهای رنگی در آسمان. صدای ترقه و بمب. جیغ و فریاد شاد آدمها…