خواندن داستان درباره دختری جوان که از هر لحاظ متوسط است، در نوجوانی برای من اتفاق جذابی بود. دختری که زشت نیست اما زیبا هم به حساب نمیآید، پول زیادی ندارد اما بیپول هم نیست، ازدواج کرده اما زندگی مشترکی ندارد و مادر شده اما حس مادری برایش پایدار نمیماند. اما با نگاهی دوباره به کتاب، پی بردم هنوز هم جذاب است. به گمانم حتی این ایده، با دیدگاه کنونیام به عنوان یک جوان در تناسب بیشتری است.
«چنین گذشت بر من» ناتالیا گینزبورگ، قصه دختری 26 ساله است که در پانسیونی زندگی میکند و روزها در مدرسهای درس میدهد. همین. روال یکنواخت زندگیاش با آمدن مردی تغییر میکند، در واقع به گمان خودش تغییر میکند؛ مردی که محبتی به او ندارد و این را اذعان میدارد اما در ذهن دختر خبر دیگری است. آنها علی رغم اینکه مرد به زنی دیگر عشق دارد با هم ازدواج و چهار سال زندگی میکنند. بچهدار میشوند، زندگیشان کمی گرم میشود اما دوباره مرد به سوی عشق قدیمیاش برمیگردد. زن که تا اینجا مثل بیشتر زنهای الگوی زندگیاش سکوت کرده بود دست به کاری میزند که انتظارش نمیرفت. در واقع زن تا پیش از پایان داستان زنی منفعل است. تعریفش از خوشبختی ازدواج کردن، مادر شدن و داشتن خانهای از آن خود! بود، چیزی که نصیبش نشد. « ميانديشيدم چه زيبا خواهد بود اگر ازدواج كنم و خانهاي از آن خود داشته باشم … هرگز احساس نميكردم خانهي من است و وقتي در باغ قدم ميزدم حس نميكردم كه حياط من است … پس در اين صورت خانهام كجا بود ؟ » صفحه 12
زن که اسمی ندارد و راوی قصه است، اولویت اولش در زندگی زن ِخوب و عادی بودن است، با همان خواستههای زنان قبل از خودش، مادرش و تمام زنهای مثل مادرش و نه زنان جدید مثل دخترخاله فرانچسکا که روابط آزادی دارد و زیبا است و خطر میکند. وقتی با آلبرتو ملاقات میکند، دوست دارد خیال کند که عاشق شده و دوستش دارد، خیالپردازی میکند، زیرا:«برای یک دختر فکر کردن به اینکه مردی دوستش دارد، جذاب است و اگر عاشق هم نباشد، انگار کمی هست و با چشمان درخشان و گامهای سبک و صدایی سبکتر و شیرینتر از آن، ملموستر جلوه میکند. پیش از آشنایی با آلبرتو اغلب فکر میکردم که برای همیشه تنها خواهم ماند.»
با اینکه اختلاف سنی آنها زیاد است اما پدر زن موافقت میکند و این ازدواج را به نوعی یک برتری برای دختری که زیبا نیست میداند. وقتی از به دست آوردن عشق و محبت مرد ناامید میشود خودش را با زن رقیب مقایسه میکند، زنانی که مردان را منتظر خود نگه میدارند و آنها را هیچوقت مطمئن نمیکنند. «گویی برای زندگی انتخابی وجود ندارد که هر دوی عشق و امنیت خاطر را تأمین کند و به محض حصول یکی، دیگری از دست میرود.»
به دنیا آمدن بچه زن را سرگرم میکند و گویی فراموش میکند که آلبرتویی هم وجود دارد اما خیلی زود این موضوع هم تمام میشود و دوباره با دیدن آلبرتو با عشق قدیمی، همه چیز از سر گرفته میشود. «آن چه را كه آلبرتو گفته بود به ياد ميآوردم كه مهمترين چيز براي زن و حتي مرد، بچه است. فكر ميكردم كه براي زن تنها چيزي است كه واقعا مهم است. اما براي مرد، نه! » مرگ فرزندشان آنها را برای مدتی به هم نزدیک میکند، با این حساب که این نزدیکی مثل بودن پنبه و آتش کنار هم است. «اینگونه بود که دوباره عاشق آلبرتو شدم و وقتی متوجه مسئله شدم، وحشت سراپایم را گرفت و حالا دیگر از فکر اینکه برای همیشه برود برخود میلرزیدم. وقتی … تایپ میکردم لرزه بر اندامم میافتاد … به من که نگاه میکرد میترسیدم از صورتم خوشش نیاید… فکر میکردم که چهقدر زندگی برای زنهایی که از مردی نمیترسند، آسان است.» صفحه88
ناتالیا گینزبورگ نویسنده ایتالیایی به سادگی هر چه تمامتر، زندگی یک دختر ساده با وقایع ساده و تکراری را شرح میدهد که در نهایت بسیار پیچیده میشود. زن نه توان شناخت حقیقت و کنار آمدن با آن را دارد و نه تلاشش به نتیجهای میرسد. پس واقعیت را میپذیرد ولی خیلی زود تحمل درد و رنج ناشی از آن را از دست میدهد و دست به کار جنون آمیزی میزند.
ایتالو کالوینو در مورد این کتاب گفته : «گینزبورگ در این کتاب خط حکایتی ملموس پرحادثه و سرشار از ناگفتههای دوست داشتنی انسان را دنبال میکند، خط بزرگی که موساپان را به چخوف متصل میکند و به مانسفیلد میرسد. این داستان حکایتی از ناگفتنیهای شیرین انسان را به خوبی نشان میدهد گرچه به نظر تلخ است اما چون دارای یک فرم ساده است از ارزش واقعی آن میکاهد.»
و درنهایت جملهی بینظیر آلبرتو درحال ترک کردن زن، که شاید کل قصه بر مبنای آن پایه گذارده شده است:« حقیقت را چون گوهری گران بها باید جست؛ آنکه در پی حقیقت است باید که از زندگی دست بشوید.»
من سه بار این کتاب رو خوندم ، عالیه :y