آوای وال/ راجر دین کایسر
از در یتیمخانه که بیرون آمدم و دیدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپیرینگ پارک، پسربچهی ناشنوا را به این طرف و آن طرف هل میدهند؛ فریاد زدم:«ولش کنید».
من اصلا پسرک را نمیشناختم اما از قد و قوارهاش فهمیدم هم سن و سال هستیم. او در خانهی قدیمی سفید رنگی در آنطرف خیابان یتیمخانه که خودم آنجا زندگی میکردم، زندگی میکرد. من او را چندین بار در ایوان جلوی خانهاش درحالیکه هیچ کاری جز تنها نشستن و در آوردن حرکات خندهدار با دستانش نمیکرد، دیده بودم.
در فصل تابستان برای شام یکشنبه شب به جز هندوانه چیزی نصیب ما نمیشد که آن را هم باید در محوطهی بیرون سالن غذاخوری میخوردیم مبادا میزهای داخل را کثیف کنیم. یکبار وقتی بیرون سالن هندوانه میخوردیم؛ او را از لابهلای حصار فلزی مشبکی که اطراف یتیمخانه کشیده شده بود دیدم.
بچهی ناشنوا شروع به علامت دادن با حرکات دست کرد، حرکاتش واقعا تند بود. یکی از آن دو پسر قلدر، که گندهتر هم بود، پسرک ناشنوا را به زمین کوبید و گفت:«تو یه احمقِ کودنی». قلدر دیگر دوید پشت پسر و با تمام توانش لگدی به کمر پسرک زد. بدن پسرک ناشنوا به لرزه افتاد. خودش را مثل توپ جمع کرد و تلاش کرد تا گارد بگیرد و سر و صورتش را بپوشاند. به نظر میآمد تلاش میکند فریاد بزند اما او نمیتوانست آوایی تولید کند، فکر نمیکنم.
من با تمام سرعتی که میتوانستم دویدم داخل یتیمخانه و به سمت بوتههای انبوه آزالیا رفتم. کمان دستسازم را که خودم با ساقههای بامبو و طناب درست کرده بودم بیرون کشیدم. چهار عدد تیر که آنها را هم از بامبو ساخته بودم و از تشتک کوکاکولا برای تیزی سرش استفاده کرده بودم برداشتم و در حالیکه تیر را در کمان کشیده بودم برگشتم بیرون یتیمخانه و در حالیکه به سختی نفس میکشیدم آرام ایستادم تا ببینم این بچه قلدرها جرات دارند دوباره پسرک ناشنوا را به باد مشت و لگد بگیرند؟
«تو یه احمق کودنی درست مثل اون، توی احمقِ گوش دراز» اینرا یکی از آنها در حالی که دستِ دوستش را میکشید گفت و تا جایی عقب رفتند که برد ِتیرِ کمان من نمیرسید. با اینکه مثل بید میلرزیدم گفتم: «اگه جرأت دارین دوباره بزنیدش». یکی از آنها که جثهی بزرگتری داشت دوید و محکمترین لگدی که میتوانست را به کمر پسرک ناشنوا زد و دوباره به عقب دوید و از تیررس من خارج شد.
پسرک ناشنوا تکانی خورد. صدایی درآورد که تا زندهام فراموش نخواهم کرد. صدایی همچون آوای وال نیزه خوردهای که میداند مرگش نزدیک است. من هر چهار تیرم را به طرف گردن کلفتهایی که خندان از کاری که کرده بودند میدویدند، شلیک کردم. پسرک را از روی زمین بلند کرده و کمکاش کردم تا به خانهاش که دو بلوک آن طرفتر از مدرسه بود برود. وقتی به خانهشان رسیدیم خواهرش به من گفت که برادرم ناشنوا هست، اما آنطور که آن قلدرها میگویند احمق و کندذهن نیست. او بسیار باهوش است، فقط نمیتواند بشنود یا حرف بزند. من به او گفتم وقتی آن گردن کلفت به پشت او لگد زد؛ صدایی از خودش در آورد ولی خواهرش گفت حتما اشتباه میکنم، چون تمام تارهای صوتی برادرش در یک عمل جراحی که ناموفق هم بوده، برداشته شده است.
وقتی خانهشان را ترک میکردم پسرک با دستانش علامتی به من داد. به خواهرش گفتم اگر برادرت باهوش است چرا اینچنین حرکاتی با دستانش انجام میدهد؟ او گفت که برادرش میخواهد با دستانش به من بگوید دوستم دارد. دیگر چیزی به خواهرش نگفتم، چون حرفش را باور نکردم. این را همه میدانند که هیچکس نمیتواند با دستانش صحبت کند، همه با دهانشان حرف میزنند.
تقریبا تا یکی دو سال بعد در فصل تابستان، هر یکشنبه که در پشت اتاق غذاخوری هندوانه میخوردیم، او را از لابهلای حصار میدیدم. او همیشه با دستش همان علامتهای مضحک را میداد اما من در جواب فقط برایش دست تکان میدادم، کار دیگری به ذهنم نمیرسید.
در یکی از آخرین روزهایم در یتیمخانه، پلیس دنبال من بود. آنها به من گفتند به مدرسهای در فلوریدا فرستاده میشوم که در واقع کانون اصلاح تربیت پسران در ماریانا بود و من از دست آنها فرار کردم. آنها چندین بار دور سالن غذاخوری دنبال من دویدند تا اینکه من با یک جهش به حصار فلزی آویزان شدم و تلاش کردم تا از آن بالا بروم و فرار کنم. در حالی که پلیسها من را پایین میکشیدند و به من دستبند میزدند؛ پسرک ناشنوا را دیدم که در ایوان نشسته بود و به من نگاه میکرد. پسرک که حالا دیگر دوازده ساله بود بیرون پرید، در عرض جادهی سن دیه گو دوید، انگشتانش را لای حصار فلزی گذاشت و فقط ایستاد و به ما نگاه کرد.
آنها من را با داد و فریاد چند صد متر با پاهایم بر روی زمین کثیف و پر از کاه کشیدند تا به ماشینهایشان برسیم. تنها صدایی که تمام آن مدت میتوانستم بشنوم، آوای بلند والی بود که دوباره نیزه خورده بود. هنگامی که ماشین پلیس دور میشد، دیدم که دست پسرک حصار را رها کرد و او به آرامی به پایین سرید و سرش افتاد میان برگها و کاههای روی زمین. آن موقع بود که فهمیدم او واقعا من را دوست داشت و میخواست مرا نجات بدهد چون فکر میکرد که من هم مثل والی نیزه خورده هستم.