COREY KILGANNON / امین حسینیون
اگر فیلم سرپیکو را دیده باشید، با فرانک سرپیکو آشنایید. پلیسی که پرده از فساد پلیس نیویورک برداشت. در سال 2010 نیویورک تایمز گزارشی مفصل از این روزهای فرانک سرپیکوی واقعی منتشر کرد. با امین حسینیون و شبگار همراه شوید و سرپیکوی واقعی را بشناسید.
نیویورک، هارلمویل[1] ـ شبیه شکارچی سمور بود، این مرد ریشویی که در جنگل پربرف در شمال نیویورک راه میرفت. اما خب، فرانک سرپیکو را همیشه به تغییر قیافه شناختهاند.
هرکس فیلم تحسین شدهی سرپیکو(سیدنی لومت،1973) را دیده باشد میداند او برای دستگیری مجرمین زیاد تغییر قیافه میداد: معتاد، کشیش، حتی الکلی میشد. قیافهی خارج از کارش هم پلیس عادی نبود، با گیس بافته و ریش پرپشت.
این مردی است که شکایتهای ممتد و رَسایش از فساد گسترده در پلیس نیویورک او را منفورترین پلیس نیویورک کرده بود. افسری که در یک عملیات مواد مخدر در 1971 به صورتش شلیک شد و فریاد کمک میکشید، ولی همقطارهایش ترجیح میدادند بمیرد. مردی که شهادتش نقطهی مرکزی رسیدگیهای کمیسیون Knapp[2] بود که نهایتا منجر به بزرگترین خانه تکانی تاریخ در پلیس شد.
چهار دهه بعد، فرانک سرپیکو هنوز ریشوست، هنوز خوشتیپ است و جذاب و متفاوت لباس میپوشد. در 73 سالگی هنوز آنقدر سر حال هست که مجرمی را تعقیب کند و دستبند بزند. در همان قدم زدن کوتاه در جنگل از مردی که سورتمهای با خود داشت بازجویی کوتاهی کرد، دنبال ردی از خون در برف رفت تا ناپدید شد. کمی قبل از آن، با بو کشیدن، کسی را در ملک او زباله خالی میکرد پیدا کرد و به پلیس گزارش داد.
آقای سرپیکو هنوز نشان کارآگاهی را که موقع ترک اداره پلیس با حقوق از کار افتادگی به او دادند با خودش دارد، و اسلحهی سازمانیاش را، که هنوز هم با آن در ملک 50 هکتاری خودش تمرین تیراندازی میکند. هنوز بقایای گلوله از تیراندازی سال 1971 در صورتش باقی مانده، گوش چپش کر است و اعصاب پای چپش مشکل دارند.
برای بسیاری، اسم «سرپیکو» یادآور آل پاچینو است، که اولین گلدن گلاب زندگیاش را برای بازی در این نقش برد. این فیلم، به همراه گزارشهای خبری مرتبط و کتاب پرفروشی به همین نام، خاطرهی عمومی را با تصاویر دردناکی همراه کرد: پلیس درستکاری که در ماشین پلیس به مقصد بیمارستان خون میریزد، جایی که در طی چند ماه درمان مرتب کارتهای در جهنم بسوزی دریافت میکرده است. البته آقای سرپیکو به جای جهنم، سگ گلهی پشمالویش آلفی را برداشت، سوار کشتی شد و به اروپا رفت. تیتراژ پایانی فیلم اینطور معرفیاش میکند:«و اکنون جایی در سوییس زندگی میکند.»
این جمله در آن زمان درست بود. بعد از سالها مسافرت در خارج، آقای سرپیکو حوالی 1980 به آمریکا برگشت و مثل یک آوارهی سرگردان زندگی کرد. نهایتا در ملکی، در دو ساعتیِ شمال نیویورک قرار یافت. او اینجا راهبانه در یک خانهی تک اتاقی که خودش در جنگلهای نزدیک رودخانه هادسون ساخته زندگی میکند. در 1997 او در مورد کتک زدنِ ابنر لوییما در یک کلانتری مصاحبه کرد، ولی عموما از مشغلههای گذشتهاش کاملا دور میماند.
حالا، پس از گذشت سالیان، آقای سرپیکو روی نسخهی خودش از ماجراها کار میکند. قبلا کتابی که پیتر ماس از زندگیاش نوشته بیش از سه میلیون نسخه فروش رفته(سهم سرپیکو از کتاب و فیلم باعث شده در طول سالیان بدون کار کردن راحت زندگی کند.) زندگینامهی جدید با همان صحنهی دهشتناک، مثل فیلم، شروع میشود: در جریان عملیات مواد مخدر به صورت سرپیکو شلیک شده است، در سه فوریه 1971، عنوان موقت کتاب جدید این است:«قبل از رفتنم.» این باقی قصه است. این را اخیرا، سر ناهار در یک رستوران سلف سرویس در نزدیکی ملکش گفت «این کتاب شخصیتر است. قبلا فکر میکردم چطور میتونم زندگی خودمو بنویسم؟ من که هنوز دارم زندگیش میکنم.» با اینکه کاملا سالم است اضافه کرد :«من به آخر خط نزدیک شدم، پس فکر کردم وقتشه شروع کنم.»
نهایتا، داستان او در مورد بهبودی است. به قول خودش در تمام اروپا و آمریکای شمالی سرگردان زندگی کرده تا «زندگی خودمو پیدا کنم. من تجربه نزدیک به مرگ داشتم» توضیح داد «این باعث میشه درک کنید زندگی چقدر شناوره و چه چیزهایی توش اهمیت دارن.» بعد از اینکه اینجا مستقر شد، مسافرتش هم درونی شد. او از چیزی که به قول خودش اعتیاد آمریکاییها به مصرفگرایی و شستشوی مغزی رسانهای است حالش به هم میخورد. بیشتر غذاهای گیاهی و ارگانیک میخورد، روی اجاق هیزمی غذا میپزد که منبع گرمای خانه هم هست، خانهای که نه تلویزیون دارد نه اینترنت. «این زندگی امروز منه، جنگل، طبیعت، تنهایی.» او گفت. آقای سرپیکو به طب چینی عقیده دارد، به گیاهان دارویی و شیاتسو[3]. مراقبه میکند، فلوت ژاپنی و طبل آفریقایی و رقص تمرین میکند: تانگو، سوینگ، والس. هر طلوع در پیادهرویهای طولانی به حیوانات زخمی کمک میکند. مرغ نگه میدارد و با یک خانم معلم فرانسوی 50 ساله در ارتباط است.
اما هیچکدام از اینها نتوانسته شیطانهای درون سرپیکو را آرام کنند.
«هنوزم کابوس میبینم.» او گفت:«دری رو یه کم باز میکنم و توی صورتم منفجر میشه، یا یه جایی گیر کردم و به پلیس زنگ میزنم و کی میاد؟ رفقای همکار قدیمیام که حالشون ازم به هم میخورد.»
او که پسر یک مهاجر ایتالیایی در بروکلین بود، در کودکی احترام زیادی به پلیسهای محل میگذاشت. عاشق قصههای پلیسی رادیو بود و خواب پلیس شدن میدید. او که از 18 سالگی عضو ارتش شده و با ارتش به اروپا هم رفته بود آمادگی پلیس شدن را داشت. در 1959 به اداره پلیس نیویورک پیوست و وارد بازی بزرگان شد.
همکاران و روسایش با ظاهر هیپیطور او مشکل داشتند، و با بازداشتهایی که در ساعت بیکاری یا در قلمرو افسران دیگر انجام میداد. علاقهاش به باله و اپرا با جو غالب کلانتریهای نیویورک در تضاد بود. او به سبک بوهمی[4] زندگی میکرد. یک باغچه آپارتمان داشت، و در محلهاش همه او را پاکو صدا میکردند و نمیدانستند پلیس است.
پاسبان سرپیکو، ایدهآلیست، آشنا به خیابانها، به رشوه حساس بود ـ از غذاهای مفت بگیر تا رشوههای سنگین ـ از مجرمین، قماربازان، تجار معمولی، و کسان دیگری که اول به عنوان پاسبانی معمولی در بروکلین و بعدها به عنوان پلیس ضد فساد و کلاهبرداری میدید. سرپیکو چینن رشوههایی را نمیپذیرفت و به این خاطر، هم بین پلیسها منفور بود هم بین خلافکاران منفور.
در 1967، سرپیکو آنچه میدانست به فرماندهان رده بالای پلیس و شورای شهر گفت. او اسامی، تاریخها، مکانها و اطلاعات دیگر را منتقل میکرد ولی هیچ اتفاقی نمیافتاد. بعد از سرخوردگی شدید و ناامیدی، سرپیکو و دیوید درک، فارغ التحصیلی از دانشگاهِ امهرست که پس از رها کردن حقوق در 1963 به پلیس پیوسته بود با خبرنگار نیویورک تایمز تماس گرفتند. داستان صفحه اول دوید برنهام در 25 آوریل 1970؛ شهردار وقت جان. وی. لیندسی (John V.Lindsay) را مجبور کرد تا کمیسیون Knapp را راه بیندازد، سرپیکو در برابر این کمیسیون شهادت داد:«هنوز فضایی وجود ندارد که یک افسر صادق پلیس بتواند بدون ترس از بیزاری و تمسخر همقطارانش کار کند.» این کمیسیون، عظیمترین تحقیقات فساد پلیس را در تاریخ نیویورک انجام داد و الگویی از فساد و لاپوشانی را آشکار کرد که نتیجهاش شد اصلاحات اساسی در پلیس.
آقای برنهام هنوز یادش هست:«اون روزها خیلی ترسناک بود ـ واقعا داشتن با جونشون بازی میکردن.» او امروز در یک شرکت دادهپردازی و تحقیقات کار میکند. «ما باعث خجالت شهر شدیم، و خیلی چیزها واقعا تغییر کردن.»
سرپیکو کاملا موافق نیست. او باور دارد که اداره پلیس هنوز هم حاضر نیست مشکلات داخلیاش را بپذیرد چون اولویت فرماندهان پلیس پرهیز از رسوایی است.
«از پلیسهای جوون میشنوم، با من تماس میگیرن، هنوز یه افسر پلیس صادق نمیتونه با خیال راحت بره جایی و شکایت کنه. دیوار آبی[5] همیشه هست چون تمام نظام پلیس ازش حمایت میکنه.» سخنگوی پلیس در جواب سرپیکو میگوید «این روزها خیلی چیزها تغییر کرده، این یه اداره پلیس جدیده و ایشون واقعا آنقدر مسن هستن که پدربزرگ بعضی افسرهای امروزی باشن.»
سرپیکو از شهر پرهیز میکند، ولی بخشی از او هنوز هم با خانههای دولتی است. چندین سال پیش، او در دانشگاهی حاضر شد تا با رییس پلیس زمان خودش، پاتریک مورفی، رو در رو شود، که در بین تماشاچیان بود و به او گفت:«من سی و پنج ساله یه گلوله تو سرم دارم و مسئول اون گلوله تویی.» سرپیکو یادش هست که این را به مورفی گفته، و او جوابی نداده.
مایکل بوساک، کسی که 27 سال پیش از پلیس نیویورک بازنشسته شده، سالهاست به شکل یک مورخ داخلی پلیس عمل میکند. او گفت که مدت طولانی از طریق ای.میل با آقای سرپیکو در تماس بوده و ایمیلهای او طولانی بوده، در مورد موضوعات متعدد حرف میزده و انگار که در آنها زمان ثابت مانده بوده. بوساک گفت:«پلیس نیویورک نسبت به چهلسال پیش هزار بار صادقتر شده، به نظرم آقای سرپیکو هنوز رنج زیادی میکشن و چیزی که از سر گذرونده… خب شاید روی فکرش تاثیر گذاشته.»
قطعا آقای سرپیکو هنوز از اینکه با درجهی کارآگاهی بازنشسته نشد دلخور است، از اینکه موزهی پلیس در منهتن پیشنهادش را که یونیفورم یا سلاحش را به موزه بدهد رد کرد؛ از اینکه ریاست پلیس هیچوقت از او نخواسته در مورد فساد یا اصلاحات حرف بزند. مدال افتخاری که به او دادند ـ بالاترین مدال پلیس ـ ته یکی از کشوهایش افتاده است.
در مورد مدالش گفت:«حتی برام مراسم هم نگرفتن. از پشت باجه مدال افتخارو دادن به من، مثل یه پاکت سیگار. پلیس هیچوقت منو به چشم کسی که پایِ حق واستاده نگاه نکرد، چون حرمت رو شکسته بودم، چون حرف زدم.»
در طول دوران حضورش در اروپا، سرپیکو مزرعهای در هلند خرید و با زنی هلندی ازدواج کرد که دو فرزند داشت. زن از سرطان مرد و خانوادهی زن سرپرستی بچهها را از سرپیکو گرفتند. او مزرعه را فروخت و به آمریکا برگشت و از مرز مکزیک تا کانادا تمام کشور را گشت.
در 1980 زنی از او شکایت کرد که پسری از سرپیکو دارد. سرپیکو مدتها در دادگاه تلاش میکرد ثابت کند پدر بچه نیست، ولی نهایتا شکست خورد. پسر را بزرگ نکرد، و امروز هم با الکس سرپیکو ارتباط محدودی دارد. سرپیکو محل دقیق خانهاش را نگفت. مصاحبه با او در کافیشاپهای متعدد و رستورانهای نزدیک محل زندگیاش انجام شد، جایی که محلیها او را با نام پاکو میشناسند، همان لقب قدیمیاش در دهه 60.
شبیه شخصیتش در فیلم، هر روز با لباس جدیدی ظاهر میشد، یک روز چوپان، یک روز معدنکار، یک روز راهب. هر گوشش یک گوشواره انداخته و دور گردنش ذرهبینی برای بهتر خواندن. ممکن است در کافیشاپ کلامی از دانته نقل کند یا ناگهان با سازدهنیاش آهنگی بنوازد. او از ایتالیایی، اسپانیایی، آلمانی، هلندی و عربی و روسی چیزهایی میداند. سرپیکو در تئاترهای محلی هم نقشهایی بازی کرده است، گونزالو را در طوفان شکسپیر، کارآگاه را در ده سرخپوست کوچک آگاتا کریستی و یوهان موست در اما، اثر هوارد زین. خودش گفت:«دوران بازیگری من تو خیابونهای نیویورک شروع شد. وقتی پلیس بودم نقشهای زیادی بازی کردم، از دکتر تا ساقی، و اکثرا زندگی من بستگی به این داشت که نقشمو چطوری بازی کنم.»
آن وقتها، زمانی که بین رفقای پلیسش تبدیل به مظنون شده بود. سرپیکو شایعهای راه انداخت که در حال نوشتن کتاب است، ولی فقط به عنوان بلوف:«من گفتم اسم همه رو تو کتاب نوشتم، گفتم اگر بلایی سرم بیاد همهشو نوشتم، ولی واقعیتش هیچی ننوشته بودم.»
بعد از چندین تلاش ناموفق برای همکاری با نویسندگان دیگر که به قول خودش داستانهایش را درک نمیکنند. سرپیکو در یک کارگاه هفتگی داستاننویسی ثبت نام کرد. البته همکلاسیهایش هم همیشه داستانهایش را درک نمی کنند. «چطوری درک کنن؟» او گفت «سر کلاس ما مثلا زنهایی هستن که در مورد بچههاشون مینویسن، چه میدونن باجگیر چیه.»
فرانک سرپیکو داستانش را در خانه با دست مینویسد، بعد در کتابخانه عمومی تایپ میکند، روش تایپ دو انگشتی که در جوانی برای تایپ گزارش بازداشت با ماشین تایپهای دستی استفاده میکرد. صفحات را در یک پوشه جمع میکند. این خاطرات با صحنه تیرخوردنش در جریان عملیات مواد مخدر شروع میشود. روزی که همقطارانش حاضر نبودند او را نجات دهند ولی یکی از مستاجرین سالمند ساختمان به او کمک کرد. این بیشباهت به صحنهی اول فیلم نیست. سرپیکو گفت تا به حال فیلم را کامل ندیده ولی قبول کرد که یکبار هم با من فیلم را روی لپتاپ من ببیند. وقتی آل پاچینوی زخمی را به بیمارستان میرساندند، سرپیکوی واقعی از پنجره بیرون را نگاه میکرد، نمیتوانست نگاه کند، گفت زیادی دردناک است.
در ادامهی فیلم روی فیلم توضیح میداد: لباسهای خودش از فیلم خیلی بهتر بوده، همینطور تغییر قیافههایش. صحنهای که در آن رییس پلیس به او یک نشان پلیس طلایی هدیه میدهد دستکاری شده بود، در واقعیت نشان را از یک کارمند در مرکز پلیس تحویل گرفته.
بعد از فیلم انگار آقای سرپیکو دیگر توان نداشت. از پنجره به بیرون خیره شده بود، به درختهایی که در تاریکی ناپدید میشدند و گفت:«کاری که عاشقش بودم از من گرفتن. من فقط میخواستم پلیس باشم، ولی ازم گرفتنش.»
[1] Harlemvilleاز بخش های شهر Hillsdale در ایالت نیویورک، خودِ شهر جمعیتی 2000 نفری دارد.
[2] Knapp، کمیسیونی بود که شهردار نیویورک برای رسیدگی به فساد اداره پلیس تشکیل داد و به خاطر اسم رئیسش قاضی Whitman Knapp، به این نام مشهور شد. این لینک ویکیپدیای کیمیوسیون است، و این هم لینکِ تصویری کمیسیون.
[3] شیاتسو(Shiatsu) به ژاپنی یعنی فشار انگشت، اسم یک نوع ماساژ ژاپنی است که بر اساس روشهای طب سنتی چینی طراحی شده است.
[4] Bohemianism سبک زندگی بدون تعهدات دائمی، ترجیحا خارج از شهر، آغشته با هنر و در جوار همفکران، این اصطلاح اولین بار در قرن نوزدهم برای توصیف زندگی متفاوت هنرمندان در شهرهای بزرگ اروپا وارد زبان انگلیسی شد.
[5] اشارهای است به اتحاد پلیس (به خاطر یونیفورم آبی پلیس) در برابر تحقیقات بیرونی.
کانال تلگرام شبگار: https://telegram.me/shabgarmag