داستان بازبسته، به قلم مریم فیروزی تاثیر جنگ ایران و عراق بر روی یک خانوادهی جنوبی را بازگو میکند. با اینکه جنگ سالهاست تمام شده، این خانواده هنوز گرفتار آن هستند. احتمالا قصهها و فیلمهای زیادی از جنگ خوانده و دیدهاید، خواندن این داستان هم خالی از لطف نخواهد بود.
باز بسته / مریم فیروزی
در را که باز کردند، تمام پنجرهها بسته شد. آخر در باز میشد به حیاط خلوتِ همسایه و حیاط خلوتِ همسایه به هیچ کجا باز نمیشد. انسی گفت در را ببند. شکیب را گذاشت همانجا بماند. بعد گفت موریانه خودش پیدایش میشود. یا در را باز میکند یا در را دور میزند از پنجره میآید. شکیب دلخوش نبود. غمگین هم نبود. حتی انگار منتظر هم نبود. اصلا معلوم نبود چه بود. اما همان جا ماند پشت در. در بسته شد. پنجرهها باز شدند. انسی نفس کشید.
هر وقت اینطور نفس میکشید یعنی دوباره میخواست بنا کند، به تعریف کردن:” مو خودم مث موجیا چشام وِغ زده بود. پَ نه موسی رفته بود پی ماشین تا اثاثا رو بار کنیم و بریم. او خیرندیدهها هم از شب قبلش یه ریز میزدن. همینطور خمپاره و تیر و هرچی تو فکر کنی. از ترس سرُمو نَهادُم رو پام. یهو تکون خورد. گفتُم نه. چیزیم نمیشه. الان، نه وقتشه. هنو مونده. اما اصن مهلت نداد. تا بخواد جیغُم دِرآد، دستمال از سرُم وا کردُم چپوندُم تو دهنُم. نه جیغُم بخواد بره جایی. از هفت تا خونه ای ور تا هفت تا خونه او ور، خالی شده بود. همه رفته بودن. یهو یه خمپاره خورد وسط حیاط. گفتُم الانه که سقف هوار شه رو سرُم. بچهام داشت میاومد. گفتُم وسط بمبارون ای نه اومدنه. ای خودِ مُردنه. “
اینجا که میرسید ننه سکینه دست انسی را میگرفت و میگفت:” پَ ای حرفا چیه جلو بچه. هرچقدم مُخش تکون خورده باشه. نه نفهمه . حالیشه.” اما اینوقتها انسی خودش نبود. لحظهی دنیا آمدن شکیب میآمد جلوی چشماش. و هیچ چیز جز تعریف کردن، آرامش نمیکرد. مثل خوابزدهها میشد، انگار داشت با چشمان باز کابوس میدید. همه میگفتند، شکیب حتما موقع تولد، موج برش داشته. برای همین اینقدر گوشه گیر است و دل به هیچ چیز نمیدهد. موسی میگفت این حرفها زر مفت است. موسی حق داشت. آخر شکیب نه مخش تکان خورده بود نه موج برش داشته بود. تنها مرضش این بود که با بچههای دیگر فرق داشت. انسی از این فرق داشتنش میترسید. موسی میگفت اگر انسی جلوی هر کس و ناکس ماجرای دنیا آمدن شکیب را نگفته بود. مردم روی بچهاش اسم نمیگذاشتند. این حرفها را که میزد. انسی شروع میکرد به گریه کردن. اشکهایش که تمام میشد، شروع میکرد به نفرین کردنِ باعث و بانیاش. نفرینهایش که تمام میشد دیگر حرف نمیزد تا موسی بالاخره از دلش درمیآورد. ننه سکینه، دایهی موسی میگفت: “اگه همو وقت که همه بار کردن تو بار کرده بودی، بچهات ایطو(این طور) نشده بود.” موسی هیچوقت جواب ننه سکینه را نمیداد. شرمنده بود. همیشه شرمنده بود. اما شرمندگیاش را پشت محبت پدرانهاش پنهان میکرد. همین هم شد که بالاخره کلنگ را برداشت و شروع کرد به کندن دیوار. تمام این یک ماه هم انسی جلویش را گرفته بود. اگرنه موسی همیشه تخیلات شکیب را باور میکرد حتی وقتی که واقعا هم باورش نشده بود. شکیب گوشهگیری بود. برعکس همهی پسربچهها که دیوار راست را بالا میروند حتی حوصلهی ایستادن هم نداشت. در مهمانیها از کنار مادرش جم نمیخورد، مثل مجسمه یکجا مینشست. و انگار نه چیزی میبیند نه میشنود زل میزد به گوشهای. انسی اوایل از اینکه شکیب شبیه پسربچههای آتش پاره نیست روزی صدمرتبه خدا را شکر میکرد. اما یک روز ترس برش داشت. مثل سه ماهگی شکیب که یکهو ترس برش داشته بود نکند بچهاش کور باشد و چراغ اتاق را خاموش کرده بود و چراغ قوه گرفته بود توی چشم شکیب تا ببیند پلکهایش را میبندد یا نه. آن روز هم ترس برش داشت. دست شکیب را گرفت چادر گلدارش را انداخت دور سرش و در حیاط را بازکرد. به شکیب گفت. برود با بچهها بازی کند. بعد در خانه را بست و پشت در منتظر ماند. آن روز شکیب تمام روز در کوچه ماند اما از جلوی در خانه یک قدم هم جلوتر نرفت. وقتی انسی در را باز کرد و دید پشت در خوابش برده، قیافهاش مثل جن زدهها شده بود. از همان روز بود که ماجرای دنیا آمدن شکیب ورد زبانش شد. او باید رفتار شکیب را توجیه میکرد. لااقل برای خودش. آن روز شکیب وقتی به خانه برگشت، مثل همیشه بود. آرام، و در خیالاتش. اما دیگر در تخیلاتش تنها نبود. شخص تازهای همراهیاش میکرد. موریانه دوست نادیدهی شکیب همه جا با او بود. و چیزی نگذشت که تمام لحظات شکیب را از آن خودش کرد. همه چیز شکیب بستگی به موریانه داشت. از غذا خوردنش گرفته تا مدرسه رفتنش. اگر کارخطایی میکرد و انسی دلیلش را میپرسید. شکیب میانداخت گردن موریانه. حتی یک بار با سنگ زد شیشهی همسایه را شکست و بعد گفت موریانه حوصلهاش سر رفته بود و او خواست کمی سرگرمش کند. همهی اهل خانه از دست موریانه دیوانه شده بودند جز موسی. موسی تنها کسی بود که حضور موریانه را در خانه به رسمیت میشناخت. او از همه چیز دوتا برای شکیب میخرید. تا یک وقت شکیب مال خودش را به موریانه ندهد. و ادعا میکرد هیچ مشکلی با موریانه ندارد فقط زبانش را درست نمیفهمد و از شکیب میخواست حرفهای موریانه را برای او ترجمه کند. سختترین لحظهها برای انسی وقتی بود که موسی و شکیب با هم بحثی سه نفره راه میانداختند. یا زمانی که شکیب از موسی میخواست موریانه را در خانه پیدا کند و موسی تمام خانه را زیر و رو میکرد تا بالاخره شکیب جای موریانه را لو میداد. موسی سعی میکرد تخیلات شکیب را تا آنجا که میتوانست واقعی جلوه دهد. شاید به خاطر اینکه دلش نمیخواست بگویند شکیب را موج برداشته. بیخبر از آنکه حالا دیگر همه مطمئن شده بودند موسی جنی شده و پسرش هم حتما به خودش رفته است. تا اینکه یک روز شکیب بیدار شد، و دیگر حرف نزد. انسی و موسی حتی یک کلمه هم نتوانستند از زیر زبانش بیرون بکشند. فقط مینشست کنار دیوار اتاق خوابش، و زل میزد به دیوار و تکان نمیخورد. یک بار ننه سکینه وقتی داشت از کنار اتاق رد میشد صدای آرامی از شکیب شنید. شنید که میگوید موریانه از همین در برمیگردد. وقتی به موسی گفت چه شنیده، موسی لحظهای صبر نکرد. با کلنگ افتاد به جان دیوار.
انسی ترسیده بود. یک بند جیغ میزد و اصرار که دیوار را نشکند. اصرارش شد التماس و التماسش شد ناله اما بیفایده بود. وقتی دید بی فایده است نشست همانجا و مثل شکیب زل زد به دیوار. ننه سکینه هم دائم زیر لب بسم الله میگفت و فوت میکرد به موسی، به شکیب، به انسی، به تمام دیوارها، به خانه که میگفت جنی شده و همه را جنی کرده. بعد با تسبیحاش ذکر عجیب و غریبی میگفت و دوباره فوت میکرد. دیوار ضخامتش زیاد بود. موسی خسته شد نشست پای دیوار. موسی که نشست شکیب بلند شد. با دستهایش گچهای دیوار را قدری کنار زد. یک چارچوب نمایان شد. ننه سکینه این بار با صدای بلند بسمالله گفت. انگار این بار خود جن را دیده باشد. موسی کلنگ را برداشت، افتاد به جان دیوار. چارچوب در نمایان شده بود.
انسی نفس که میکشید یعنی دوباره میخواست بنا کند به تعریف کردن: “موسی که در رو وا کرد. مو همو وسط ول بودُم. بچه تو بغلُم. هنو ترس داشتُم اما دردُم کم بود. موسی دو دستی زد تو سِرِش. مو دیگه صدای بمبارون تو سِرُم نبود. فقط صدای گریه بچه تو تمام تنُم وول میخورد. چِشام جایی رِ ِدُرُس نمیدید. همو وقت فکر کردُم تو قبرُم. ینی(یعنی) هرسه تامون تو قبریم. مو با همو بچهی تو بغلُم با موسی.”
موسی دراز کشید. پشت به دیوار. انسی حواسش به هیچکس نبود. ننه سکینه همانطور که فوت میکرد، زل زد به موسی “تو راسی راسی دیده بودیش؟ ننه با تونوم ! پَ نمیخوای بگی که موریانه بوده و مو نمیدیدُمش؟”
موسی بلند شد. در را پشت سرش طوری کوبید که صدای انسی محو شد. انسی به خودش آمد. در را باز کرد. سرش را تا نیمه بیرون آورد ” پ یعنی درُم مو کاشتم پشت دیوار؟” موسی چیزی نگفت. دزار کشیده بود توی اتاق دیگر، انسی رفت کنار موسی! موسی رویاش را گرداند سمت دیوار. دایه دست شکیب را گرفت بردش پشت دیوار. انسی خودش را چسباند به موسی. موسی جم نخورد. انسی دستاش را کشید روی گونهها. موسی جم نخورد. انسی موهایش را نوازش کرد. موسی ابروهاش را در هم کشید. انسی دستهایش را عقب برد. ” او وقت که تو هنو نیومده بودی! یه صدایی پیچیده بود تو گوشُم، نه که صدای تو باشه. صدای غریبه بود. لای جیغ بچه میشنیدُمش. تو چه میدونی مو گیج و ویج لای خون و عرق، چطو بچهمو چسبیده بودُم به تنُم. صدا تو گوشُم زنگ میزد. یکی جلو چشِ مو، همو وقت که ای جییغ میزد و تو رفته بودی کدوم خاکسّونی، تو خرت و پرتای خونه میگش. حتی نکرد یه چیکه آب بده دسُم. یه خرده که گشت ای ور و او ور اومد سمت مو. دور دسِش چند تا ساعت بود، ساعتِ خونی که مگسا دورش امون نمیدادن. دسِش کشید روم، بچه هنو جیغاش هوا بود. دس برد به دسام. به النگوها. در نیومِدن. دسّام ای هوا بزرگ شده بود. نه که زورش کم باشه، از بچه خوف داشت. چشاشو که بست زورش اومده بود. مو از درد زوزه کشیدُم. النگوها از لای گوشت و خون راه وا کردن. همه رو که نهاد تو جیبش، چشامو بسم و وا کردم. نبود. مگسا هنو بودن، ولُم نکردن. وز وزش هنو تو گوشُمه. عینهو صدا شکیب و تو وقتی با موریانه آواز میخونین.”
موسی سرش را گرداند سمت انسی. انسی چشم انداخت به ننه سکینه، ننه سکینه به شکیب نگاه کرد. چشمهای شکیب روی دست انسی هزار تا شد. موسی انسی را بغل کرد. انسی چشمهایش را بست. خوابید. موسی شروع کرد به خواب دیدن. صدای خر خر ننه سکینه بلند شد. شکیب هنوز خیره ماند بود به دستهای انسی.
صبح، همه با صدای بسته شدن پنجرهها بیدار شدند. انسی آمد جلوی در. موسی آمد جلوی در. ننه سکینه با تسبیحاش آمد جلوی در. در باز مانده بود. پنجرهها بسته شده بودند. شکیب نبود. تنها یک موریانه مانده بود بر چارچوب در.