محمد زارعی در آبان سال 1363 به دنیا آمد. او در رشته طراحی چاپ در دانشگاه هنر تهران تحصیل کرده و کارشناسی ارشد خود را در رشته ادبیات نمایشی به پایان رسانده است. زارعی تاکنون شش جایزه داخلی برای نوشتن داستان کوتاه گرفته است و همچنین به نوشتن نمایشنامه و فیلمنامه و نمایشنامه رادیویی هم میپردازد. علاوه بر آن تجربه کارگردانی تئاتر هم دارد. او اکنون بر روی رمانی احتمالا به نام مردههای اتفاقی کار میکند.
تشییع باد
قبل از همه، بچههايی که تو زمين خاکي پشت محل فوتبال بازی میکردند، ديده بودنش. فکر کرده بودند غريبه است. وانت آبی رنگش، که تنها نقطهی آبي رنگ بود تو پهنهی يکدست خاکستری بعدازظهر زمستانی، از اتوبان جدا شده بود و پيچيده بود سمت دالان زير گذر. از ریل راه آهن گذشته بود و بعد کوچهها را رد کرده بود و وقتي به خاکی رسيده بود، ايستاده بود. گرد و خاک که خوابيده بود، بچهها اول پاهايی را دیده بودند با پوتینهایی که برق میزد و بعد جوان بلند قدی را که از ماشين پیاده شده بود. خطوط صورتش، ابروهاش و برجستگی گونههاش تیز و اریب بود. بيشتر بچهها بوي عجيب را حس کرده بودند؛ بويی شبيه کاج نورس. “قباد” از ماشين پياده شده بود، بچهها را يکييکي ورانداز کرده بود، بعد با صدای خشداری گفته بود: “من قبادم.”
زمستان آن سال، فصل خشکی بود. حتی يک قطره باران هم از آسمان نباريده بود. طوری که تا سالها بعد ميگفتند: “آن سال خشکي.” آن روز هم مثل روز های قبل باد سردي شروع به وزيدن کرده بود. زنها دواندوان، در حالي که پوششی را رو سرشان با دست گرفته بودند، خودشان را رسانده بودند به پشت بامها و رختها را، آنهايي که هنوز باد نبرده بود را، جمع کرده بودند. هر روز باد تند میشد و خاک زيادی بلند میکرد. آن قدر خاک بلند میشد که ديگر چشم، چشم را نمیديد. طوري که بعدها تعريف میکردند، خیلی از آنهايی که بیپناه در خيابان میماندند، هیچوقت به خانه نمیرسیدند و آنهایی که میرسیدند هم تا مدتها نمیتوانستند ببینند.
اما آن روز نزديک ظهر باد شروع به وزیدن کرده بود. بچهها بیتوجه به سوز سردی که هنوز تو هوا بود، دويده بودند سمت زمين خاکی. بعد هم که وانت آبی رنگ از جاده پیچیده بود و بچهها تمام ظهر را دور ماشين و شیء فلزي عجيبی، که یک چرخ و فلک رنگارنگ بود که پشت وانت قفل شده بود، حلقه زده بودند و آواز میخواندند. گفتهاند وقتي بچهها دور ماشين شروع به چرخيدن و آواز خواندن کردند، قباد با بچهها همراه شده بود. بعد قوطی شامورتیاش را از ماشین آورده بود و اول چند تا کفتر رنگارنگ ول کرده بود و بعد هم شروع کرده بود به تعریف کردن نقلهاش؛ تا وقتي که مردها سر رسيدند.
در واقع صاحب دکهی لب اتوبان، بعد ازظهر که رفته بود دکهاش را باز کند، وانت آبی رنگ و حلقهی شادي بچهها به دور آن را ديده بود. بعد دويده بود و در همهی خانهها را زده بود و مردها را- مردهایی که بیکاری خانه نگهشان داشته بود را- آورده بود؛ با چماق و دستهکلنگ. کمکم زنهایی که کنجکاوتر بودند در حالی که لبهی چادر را گوشهی دهن گرفته بودند پشت سر مردها نیم دایرهای ساختند. بعضیهاشان با عجله از بین مردها راهی باز کردند و دست بچههاشان را گرفتند و سمت خودشان کشيدند و با همان عجله عقب برگشتند.
قباد همانطور بود که هميشه. همان کت و شلوار آبی-نفتی؛ همان پوتینهای براق و همان عينک آفتابي. گونههاي فراخ و پوست تيرهاش از سرما گل انداخته بود. وقتي که مردها رسيدند، حرفش را قطع نکرد. قصهش را تا ته گفت. جملهاش که به نقطه رسید، ساکت شد و به مردها نگاه کرد. گوشهی لبش منحني نرمي افتاد. مردها بياختيار نگاهشان را از چشم قباد دزديدند. قباد لب باز کرد و با تأخیر گفت: سلام!
یکی از مردها داد زد: برای چی اومدی؟
قباد خیلی جدی گفت: «این جا خانهام است.» بعد آرام طرف قوطی شامورتیاش رفت. يکي از مردها داد زد: برو قباد. تو مردهای قباد.
قباد سر جاش برگشت طرف صدا و گفت: «مردهام که مردهام. نمیتوانم به محلهام سر بزنم؟»
هیچکس نمیدانست کدام یک از آن خانههای قدیمی با در آبیرنگ و دیوار کجوکولهی خشتیاش روزگاری خانهی او بوده، اما کسی نمیتوانست او را انکار کند. شایع بود که آن موقعها که این زمینها تمام بیابان بود و این محله هنوز اسمی نداشت، قباد اولین خانه را این جا ساخته بود. بعضیها میگفتند جزو کارگرهایی بوده که برای کار در پالایشگاه از یک جایی، از یک شهر کوچک، با زن و بچهاش آمده و اینجا سر پناهی دستوپا کرده. بعضیها میگفتند میرزای جوانی بوده و سر قضیهی مشروطه، فرار میکند و در این بیابانی پناه میگیرد. و حالا طلسمش دامنگیر همهی کسانی میشود که با او معاشرت کنند. عدهای هم او را موجود شومی میدانستند –یک شاهزادهی خائن باستانی- که در پایان هر فصلی از تاریخ ظهور میکند. اما خود اهالی هم میدانستند که ماجراهای او با افسانه آمیخته و کسی به هیچکدام از این داستانها و دیگر داستانهایی که سر زبانها بود اطمینانی نداشت.
جسدش را چند بار، لای پَسَلههای مسگرآباد، بین گل و لای یخچال فرحآباد، تو جادهی خاوران و چند جای دیگر پیدا کرده بودند. چند بار هم اعدام شده بود. هنوز هم قدیمیترهای محله وقتی چشمشان به خبر اتفاقی، کشتاری میافتاد یا اگر شبنامهای دستشان میرسید بین قربانیها دنبال عکس دوبارهای از او میگشتند. بعد دم غروب که تو قهوهخانه جمع میشدند و لای صدای قلیانها مثل هر روز از گرانی و از زن و بچه گله میکردند، کاغذ کهنهی لوله شدهی خبر را جلوشان میگذاشتند و بدون این که حرف هم را قطع کنند، زیر چشمی بههم نشانش میدادند. اندوهشان را رو نمیکردند اما تو خندههای بیرمقشان حسی بود که برای همه آشنا بود. این جور وقتها روزنامه دست به دست میگشت و همه ساکت میشدند. مردها فقط قلیان میکشیدند و دیگر چیزی نمیگفتند. سکوت قهوهخانه میشد چیزی شبیه سکوت زیرِ آب و فقط صدای قلقل میآمد. فضا سبز و کبود میشد و چشمها میسوخت. شیشهها لجن میگرفت و کنار پایههای چوبی تخت ها خزه میبست و مردها موقع خداحافظیشان فقط دست میدادند و تا برسند بیرون و نفس بگیرند، چند لحظه بیشتر از شبهای دیگر به هم نگاه میکردند.
قباد از توی اسبابش کاغذ و توتون در آورده بود و برگشته بود جلوی مردها و داشت سیگار میپیجید. چند تا بچه هنوز چند قدمیش ایستاده بودند و هاج و واج تماشاش میکردند. مدتی بود کسی حرفی نزده بود. یکی که پیرتر بود از عقب گفت: ما فقط میگیم برو اینجا نباش.
قباد گفت: «نمیرم!» یکی از مردها از لای سبیلهاش دادی زد و چوب را از دست بقلیاش کشید و دوید سمت قباد. چوبش را هوا کرد و يک قدم تيز برداشت. قباد تکان نخورد. مثل کاج ايستاده بود سر جاش. سیگار را رو لبش گذاشت، نگاهش را زير پلک چرخاند و از صورت مردها يکييکي رد کرد. یکییکی سرشان را پایین انداختند. کسی از بین جمعیت خیلی یواش گفت: آمد تا دوباره آرامش ما را به هم بریزد.
مردم جوانهایی را یادشان بود، که رفیقهای بچگیشان بودند یا رفیق بچگی پدرشان، که مثل بقیه درس میخواندند و پشت محله فوتبال بازی میکردند و میرفتند و میآمدند؛ و یک روز رفتند و دیگر نیامدند. خیلی از جوانهای محله ساعتها با قباد کنار زمین خاکی مینشستند و سیگار دود میکردند و حرف میزدند. گاهی صدای بحث و فریادشان و گاهی صدای خندهشان تا توی کوچهها میرسید. بچههایی که کمی بعد گم و گور میشدند. اتفاقهای شومی که میافتاد و پای مأمورها و سیاهپوشها و غریبهها را به محل باز میکرد.
قباد رفت نشست روی بلوک شکستهی سیمانی کنار ماشینش. کلاغها کمکم آمدند و روی سر و شانه دور و بر قباد و ماشینش نشستند. همینطور که با سیگاری که ساخته بود بازی میکرد، گفت: «پس اوضاعتان آرام است؟» پیرمرد تکیدهای که عقب ایستاده بود فوری گفت: «نه.» و وقتی بقیه نگاهش کردند آب دهانش را توی دهان بیدندانش بازی داد. مرد چاقی گفت: «بفرستیدش برود، بچهها را هوایی میکند.» قباد جواب داد: «تو چرا هوایی نشدی؟» مرد چاق چیزی نگفت و وقتی همه نگاهش کردند سرش را انداخت پایین.
قباد رو به پیرمرد بیدندان گفت: «چهخبر مشتی؟» پیرمرد گفت: «مثل همیشه.» قباد گفت: «روی خانهات اتاق ساختهای.» پیرمرد گفت: «پسرم را زن دادم.» قباد گفت: «مبارکه.» چند قدمی راه رفت و بعد رو به پیرزنی که بیشتر بچههای محله ازش میترسیدند گفت: «ننه، توپ بچهها که میافته توی حیاط خانهات پس بده.» پیرزن قاهقاه خندید. قباد بلند گفت: «راستی آن دختری که مریض بود چهطور شد؟» کسی چیزی نگفت. قباد دوباره گفت: «پدر مادرش نیستند؟» یکی از جوانها گفت: «رفتند از این محل.» یکی از زنها گفت: «پارسال مرد.» قباد سرش را آرام تکان داد و ساکت شد. همه ساکت شدند. قباد سیگارش را روشن کرد، یک پاش را گذاشت روی بلوک سیمانی و یک دست را کرد توی جیبش. آرام سیگار کشید. تهسیگارش که روی خاک میریخت خاک را میسوزاند. پیرمرد اول از همه نشست. بعد مرد میانسال چاق. کمکم همه نشستند و سیگار کشیدن او را تماشا کردند. دود سیگار هم آرام بالا رفت و به ابر تیرهای پیوست روی آسمان. سیگار که به ته رسید قباد زیر پاشنه خاموشش کرد. چرخید و لبههای کتش را تکاند و کف دستهاش را به هم کوبید. بعد پاهاش را از بین هزار تا پرندهای که دور و برش نشسته بودند به زحمت بیرون کشید و به طرف وانت رفت. با یک دست پرندهها را از پشت ماشین کنار زد و با دست دیگر چرخ و فلکش را بیرون آورد. بچهها که دیدند قباد یکدستی چرخ و فلک را روی زمین گذاشت براش دست زدند. قباد رو کرد به بچهها: «کی سوار میشه؟» دوسه تا از مردها اعتراض کردند. اما وقتی قباد سرش را برگرداند سمتشان دیگر چیزی نگفتند. همان پیرزنی که بیشتر بچههای محله ازش میترسیدند گفت: «قباد خان این نوهی من درس نمیخواند.» بعد بچهای را از زیر چادرش بیرون آورد. قباد بچه را سوار چرخ و فلک کرد. در حینی که از زیربغل بلندش کرده بود گفت: «میخواند.» به پسر بچه با لبخند گفت: «مگه نه؟» بعد چرخید و گفت: «خودت هم میخواهی سوار شوی ننه؟» پیرزن ریسه رفت. قباد هم خندید و زیر بغل پیرزن را گرفت و سوار چرخوفلکش کرد. پیرزن از خنده به خودش میپیچید. بچهها هم که تا حالا با دهن باز نگاه میکردند، شروع کردند به خندیدن. بعد هم بدون اجازهی بزرگترها پاهاشان را از روی کلاغها رد کردند و نزدیک قباد رفتند. قباد چند تا چند تا برشان داشت و روی صندلیهای فلزی چیدشان. چرخ و فلک از میلههای سرد فلزی ساخته شده بود و گاهی جای جوشکاری به پای کسی میگرفت. اما بچهها از شدت هیجان به تیزیها و سرمای فلز اهمیتی نمیدادند. کم کم دو سه تا از مردها هم جلو آمدند. قباد آنها را بلند کرد و روی صندلیهای چرخ و فلک قرار داد. نوبت به پیرمرد و خانوادهاش رسید. آنها را طوری توی صندلیها پخش کرد که تعادل چرخ و فلک به هم نخورد. بعد به بقیهی مردها نگاه کرد. آنها هم در سکوت، نوبتی جلو آمدند. بعضی از مردها به یاد طعم لذتی که هنوز از بچگی زیر دندانشان بود بغضشان گرفت. بعد نوبت زنها و دخترهای جوان رسید. کسی اهمیت نمیداد که زنش یا دخترش کنار چه کسی مینشیند. همه مجبور بودند تنگ هم بنشینند تا جا برای همهی هم محلهایهاشان باشد. چرخوفلک قباد همهی اهالی را در خود جا داد.
وقتی چرخوفلک شروع به چرخیدن کرد کمکم دانههای برف پیدا شدند. شاخههای کاج کمکم سنگين شد و به زودی سنگينتر میشد. هيچ صدايی نبود، جز جيرجير چرخش لولاها و اهرمها. میلههای رنگارنگ مدام شکل ستارههایی را میساخت و بعد به نرمی شکل جدیدی میگرفت. و همهی دشت در سپيدي بکر بينهايتي فرو میرفت.
وقتی اهالی آمدند پایین و توی میدانگاهی زمین بازی جمع شدند، صورتشان نم داشت. یکییکی اضافه شدند و کنار هم ایستادند. در سکوت همه باهم داشتند به تصویر چرخش میلههای فلزی فکر میکردند. بیرون همهچیز خشکش زده بود، به جز دانههای برف که کور و سرگردان از آسمان پایین میآمدند. باد ایستاده بود، هیچ شاخهای تکان نمیخورد. اما در خیال مردم غوغایی بود. آمبولانس با سرعت کم نزدیک شد و دور ایستاد. پیکر قباد روی یک تخته دراز افتاده بود وسط میدانگاهی و یک تکه قالی روش بود. برف بیشتر سطح قالی را گرفته بود و فقط لکههای قرمزی از زیر برف پیدا بود. آنقدر سیاهپوش دور و اطراف جمع شده بود که کسی جرأت نمیکرد نزدیک جنازه برود. همه عقب ایستاده بودند. بالاخره پیرمرد جلو رفت و یک طرف تخته را گرفت. وقتی تخته تکان خورد پای قباد از زیر قالی بیرون زد. یکی از جوانترها هم بیتوجه به پچپچهای بقیه جلو آمد و کنار دست پیرمرد ایستاد. بعد دولا شد و دستهی دیگر تابوت را گرفت. بعد از او دستهای از جوانترها و مرد چاق میانسال آمدند گرد تابوت و بیحرف، هماهنگ با صدای نفس بلند پیرمرد بلندش کردند. بعد راه افتادند. با قدمهای کوتاهی که گاه به گاه سُر میخورد و توی برف رد میگذاشت. جمعیت که تاحالا عقب ایستاده بود، بیتوجه به سیاهپوشهای اخمآلویی که میدانگاهی را دوره کرده بودند، کمکم پشت سر تابوت راه افتاد. آنهایی که توی خانه مانده بودند هم بیرون آمدند. بعضی از زنها از خانه بیرون میدویدند و همین که به جمعیت میرسیدند، آواز بلند گریهشان را رها میکردند. ماشین نعشبر از فاصلهی ده پانزده متری، آرامآرام جمعیت را دنبال میکرد. وقتی مردم گامهاشان را آرام کردند، نعشبر کنار تونل زیر گذر ایستاد.
جمعیت برای دقایقی ایستاد و صدای شیون زنها بالا رفت. مردها هم هقهقشان را بیرون ریختند. دستهای زیادی که دور تخت جنازه جمع شده بود، جنازهی قباد را توی مخزن عقب ماشین گذاشت. آنهایی که چشمشان خیس بود تنها صدای بسته شدن در ماشین را شنيدند و بعد وقتی چشمهاشان را پاک کردند بچهها را دیدند که تا دم زیرگذر دنبال رد ماشین روی برفها میدوند و گم شدن لکهی آبيرنگی را در غباری دور دنبال میکنند.