آلن دوباتن را کتابدوستان ایرانی با کتابهایی مثل «چطور پروست میتواند زندگیتان را تغییر دهد» میشناسند. او در این یادداشت که در روزنامه گاردین منتشر شده، به استقبال یک سوال همگانی میرود. کدام سادهتر است، عشق یا کار؟ با شبگار و رکسانا صنمیار همراه باشید.
اگر آخر هفتهها یک نفس راحت میکشید که میتوانید به رابطهتان استراحتی بدهید، تنها نیستید.
بهعنوان یک فرهنگ، همگی شدیدا با زیباییها و تاثیرگذاری عشق آشناییم؛ اهداف والایش را میشناسیم و شور و شادیاش را در فیلمها و آهنگها جشن میگیریم. در مقایسه با عشق، کار یک چیز مرده و خستهکننده است – چیزی که ما انجام میدهیم تا بتوانیم قبضهایمان را بپردازیم. با این وجود، جالب توجه است که کار اغلب اوقات، به رغم فقدان آن افسون، درواقع بخش آسانتر، لذتبخشتر و ملایمتر زندگی است. دلایلی برای این گفته وجود دارد.
1. شما باید حرفهای باشید.
کار اقتضا میکند همه کسانی که در اداره هستند، حرفهای رفتار کنند. حرفهای رفتار کردن لزوما به این معناست که وقتی در موقعیتی هستید که در عمق وجودتان میخواهید منفجر شوید، توهین کنید، فحش بدهید و گریه زاری کنید، باید چیزی بروز ندهید و آرام و منطقی خودتان را کنترل کنید.
سر کار نمیتوانید خودتان باشید، اطرافیانتان هم نمیتوانند – که به نظر میآید خیلی جعلی و غیرواقعی است. اما این فقدان صداقت میتواند خیلی هم خوب و خوشایند باشد در مقایسه با زندگی توی خانه، جایی که هرکس احساس میکند وظیفه دارد به معنای واقعی کلمه صادق باشد و راوی سانسورنشده تکتک حالات و احساسات درونیاش.
2. شما تعلیم میبینید.
اکثر شغلها اینگونه است که آدمهایی که آن کار را شروع میکنند در ابتدا هیچ از آن سر در نمیآورند. از شما انتظار نمیرود که از طریق الهامات درونی تشکیلات و تشریفات کار را بشناسید. بنابراین فرستاده میشوید به برنامههای تعلیمی و کتب راهنمایی به شما داده می شود که بخوانید. دو سال زمان میبرد تا اینکه از شما انتظار رود همه چیز را خوب بدانید و بفهمید.
برای عاشق و معشوقها چنین تجملاتی وجود ندارد. آنها باید همدیگر را فوری و غریزی بفهمند و این درک سریع را به دست آورند تا خلوص عشقشان را ثابت کنند. بعضی وقتها حتی عاشقها میگویند فهمیدهاند که برای هم ساخته شدهاند چون “بدون نیاز به حرف زدن” میتوانستهاند با هم ارتباط برقرار کنند. اما خارج از روزهای آغازین عشق، چنین ادعای قشنگی یک مصیبت به تمام معنا است. که عاشقان را به تعصب و گارد گرفتن در برابر توضیح دادن سوق میدهد. توضیح خودشان و امیالشان با صبر و حوصله و به طور کامل.
متاسفانه در ایدئولوژی رمانتیک، عشق بهعنوان یک اشتیاق فهمیده میشود تا آن چیزی که واقعا هست : مهارتی که باید آموخته شود.
3. واکنش حساستر است.
همه از مرور و بررسی کار متنفرند. اما درواقع آن را با آنچه در خانه میگذرد مقایسه میکنند. مرور و بررسی کار به شدت درایتمند است. یک نظر تند و خشن باید با حداقل هفت تحسین پوشانده و تلطیف شود. فرهنگ کار میداند که آدمها اگر احساس تحقیر و تهدید کنند پیشرفت نمیکنند و ایدههای روی تخته را یاد نمیگیرند.
در زندگی توی خانه ما معلمهای شایستهای نیستیم. ما از فکر اینکه آن فرد دیگر نتواند آنچه میخواهیم را انجام دهد (حتی اگر توضیحش نداده باشیم) وحشت داریم. ما با به هم کوبیدن در و احمق خطاب کردن او سعی میکنیم یادش دهیم. و متاسفانه تا به حال هیچکس تحت چنان شرایط هیستریکی چیزی یاد نگرفته است.
علاوه بر آن، احساس میکنیم مورد تعلیم معشوق قرار گرفتن قوانین عشق را نقض میکند: ما فکر میکنیم برای آن کسی که هستیم باید دوست داشته شویم. از آنجایی که همه پر از عیب و ایرادیم، تصور میکنیم که تعلیم در عشق جایی ندارد و بنابراین رفتار آن معشوقی که سعی دارد به نکتهای اشاره کند و به ما یادش دهد، زشت و زننده است. اما کاری که هر فردِ توی رابطه بیش از هر کار دیگری باید انجامش دهد این است که در راه عشق نهایت تلاشش را برای پیشرفت و بهتر شدن آن کسی که دوستش دارد بکند.
4. به شغل کمتر وابسته میشوید.
ما به کارمان تکیه میکنیم، درست است. اما اگر روزی به پایان برسد یک جورهایی دوام میآوریم. ولی در مورد عشق اینگونه نیست. بخصوص وقتی پای یکی دو تا بچه و یک بدهی وام در میان باشد.
و هرچه بیشتر به یکی وابسته شویم، هر ناامیدی از او زنگ خطر بلندتری برای ماست. ما در مورد عشق تنها خشنتر نیستیم، ما به شدت به آن وابستهتریم.
5. کار سادهتر است، همین.
اداره یک ایستگاه انرژی هستهای یا فرود آوردن جتهای بزرگ کارهای سادهای نیستند اما همچنان از تلاش برای خوشحال بودن کنار یک نفر دیگر که دهههای زیادی با او در رابطه جنسی بودهاید، خیلی آسانترند. هیچ چیزی سختتر از این در این جهان نیست. ما خیلی موجودات پیچیدهای هستیم، انتظاراتمان خیلی بالاست و فرهنگ عاشقانهمان در کمک به ما برای ارتقای کیفیت مراحل صبرمان، دیدگاهمان، واکنشهایمان و روشهای تعلیممان خیلی فقیر است.
عجیب نیست که اغلب وقتی بالاخره جمعه میرسد و میتوانیم از خانه بیرون بزنیم و یک بار دیگر هرچه دوست داریم با زندگیمان بکنیم، واقعا خوشحال میشویم.
عالی بود