علیه عادی‌سازی: درسی از «مونیخ پست» یا روش‌های مشابه هیتلر و ترامپ علیه رسانه‌های آزاد

۷ اسفند ۱۳۹۵ | ۱۷:۴۱
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 19 دقیقه

مقایسه میان ترامپ و هیتلر مدت‌هاست سر زبان‌هاست، از بین متن‌هایی که در این باب نوشته شده‌اند این مقاله جذاب‌تر به نظر آمد، چون داستان روزنامه‌ی مونیخ پست و مبارزه‌شان با هیتلر تا آخرین نفس را بازگو می‌کند. در همین حین مختصر و مفید سیرِ به قدرت رسیدن هیتلر را هم مرور می‌کند و خواندنش برای علاقمندان به این مقایسه مفید خواهد بود. در مورد مونیخ پست و تاثیرگذاری‌اش یک مقاله‌ی تخصصی دیگر را می‌توانید در این پیوند و به زبان انگلیسی بخوانید.

ران روزنبام (Ron Rosenbaum)

امین حسینیون

تصویری از روزنامه مونیخ پست
تصویری از روزنامه مونیخ پست

مقایسه‌ی ترامپ و هیتلر؟ اصلا قابل مقایسه‌ هستند؟ آیا می‌توان بحث کرد که چطور رسانه و فرهنگ باید با کمپین‌های تبلیغاتی آدولف هیتلر و دونالد ترامپ برخورد می‌کردند؟ کنش الانِ رسانه را؟ مسئله‌ی عادی‌سازی[1] را؟ چون من کتابی به نام «شرح هیتلر» نوشته بودم، در طول نبردِ انتخاباتی چندین سردبیر از من خواستند که ببینم در مورد این مقایسه چه می‌توان گفت.

تا صبح فردای انتخابات من قبول نکرده بودم چیزی بنویسم. نبرد ترامپ گاهی غیراخلاقی بود و هواداران متعصب خودش را هم داشت اما به نظر نمی‌رسید او و طرفدارانش متمایل به نسل‌کشی باشند. به نظر نمی‌رسید ترامپ به چیزی جز ساده‌لوحی آزاردهنده و وحشتناک متمایل باشد: یک لاتِ انتقام‌جوی کودک‌مآب که پیروان نژادپرستش دنبال او راه افتاده و وارد جریان اصلی جامعه شده بودند. وقتی می‌گویم پیروان منظورم آن حامیان خشونت علیه زنانی است که مجله نیویورک شرح اعمال‌شان را داده است. کسانی که به صورت زن‌ها مشت زدند و فحش‌های نژادپرستانه دادند. این‌ها کسانی هستند که ترامپ دنبال خودش به جریان اصلی آورده و همان‌طور که دوستم مایکل هیرشورن(Michael Hirschorn) اشاره کرده، آن‌ها دیگر وزارت دادگستری اوباما را در مقابل نفرت‌پراکنی‌هایشان نمی‌بینند.

این‌ها همه بد است، ولی نسل‌کشی حتی از روی تعریف هم با سیاست «عادی» و رفتار لاتیِ روزمره غیرقابل مقایسه است. مقایسه‌ی نژادپرستی بی‌جنم ترامپ و دروغ‌گویی مداومش با نسل‌کشی هیتلر، به ناچار نوعی فروکاستنِ جرم هیتلر بود و ظلم به قربانیان نسل‌کشی.

اما بعد از انتخابات اوضاع عوض شد. حالا ترامپ و نوچه‌هایش پشت فرمان نشسته‌اند و می‌خواهند خودشان را سیاست‌مداران موجه آمریکایی جا بزنند، در حالی‌که نظرات‌شان را از دفترچه‌ راهنمایی بیرون می‌کشند که به آلمانی نوشته شده است. حالا وقت آن رسیده که تاکتیک‌ها و استراتژی‌ای که نتیجه‌شان شد این انحراف بارز در ارزش‌های آمریکایی دقیق‌تر بررسی شود.

پیشنهاد من یک مقایسه‌ی واقعی است میان هیتلر و ترامپ که ارزش تفکر دارد. شاید بشود اسمش را فنِ مخفی گذاشت، نوعی کنترل کلامی که هیتلر و ترامپ علیه رقبایشان استفاده کردند، مخصوصا علیه رسانه‌. آن‌ها شوخی نمی‌کنند. اگر شما هم تهدیدات کلامی و عکس‌هایی که در طول این انتخابات دریافت کردم را می‌دیدید(یکی خیلی مستقیم توییت کرده بود «من یهودی خفه می‌کنم»)، تهدیداتی که چندین خبرنگار یهودی دیگر و رنگین‌پوست‌ها دریافت کردند، برای شما هم این شهوتِ ترساندن واضح و صادقانه و هولناک می‌شد. دفترچه راهنمایی که به آلمانی نوشته شده نامش: «نبردِ من»[i]است.

من از یک مسیر انحرافی به این نتیجه رسیدم. داستان رابطه‌ی هیتلر و رسانه با یک اپیزود عجیب در مسیر قدرت گرفتن هیتلر آغاز می‌شود، برخوردی میان او و مطبوعات که به نظر می‌رسید ممکن است زندگی سیاسی او را تمام کند، اما افسوس که نکرد. در واقع، او را برای مبارزه‌ای که بعدها او را به قدرت ‌رساند آماده‌تر کرد.

این یکی از حوادث مهم، و تقریبا فراموش شده در دهه‌های تاریک قبل از جنگ جهانی دوم است ـ نوامبر 1923 در مونیخ« کودتای آبجوفروشی(Beer Hall Putsch)»، جایی که هیتلر شورش خونینی را برای تسخیر تمام جنوب آلمان آغاز کرد تا بعد از آن آماده‌ی حمله به برلین شود.

هیتلر و حزب نازیِ متورم‌ش ماه‌ها بود تهدید به شورش می‌کردند: اول تهدید به خشونت، بعد تهدید به اتحاد با یکی از حزب‌ها. هیتلر همه‌ را در تعلیق نگه داشته بود، به یکی قول می‌داد دست به خشونت نزند، با دیگری نقشه‌ی خشونت را می‌کشید و آخر هم به همه خیانت می‌کرد.

در اوج «کودتای آبجوفروشی»، برخوردی میان شبه‌نظامیان هیتلر و مهم‌ترین روزنامه‌ی اپوزوسیون مونیخ، یعنی «مونیخ پست»، شاید مسیر تاریخ را عوض می‌کرد، شاید به همه ثابت می‌شد که هیتلر بالقوه قابلیت شرارت‌های بسیار بزرگ‌تری از آن‌چه کسی در آلمان باور می‌کرد دارد. ابعاد شرارت هیتلر را فقط و فقط آن روزنامه‌نگارانی که با دقت پیگیری‌اش می‌کردند می‌توانستند تخیل کنند.

در شب هشتم نوامبر 1923، در یک میتینگ سیاسی پرهیاهو در «برگربراکلر» (Bürgerbräukeller)، یک سالن بزرگ و پرپژواک آبجو فروشی که معمولا میتینگ‌های سیاسی آن‌جا برگزار می‌شد، هیتلر ایستاد، تیری هوایی از تپانچه‌اش شلیک کرد، و اعلام کرد شبه نظامیانش سه رهبر اصلیِ ایالت باواریا در جنوب آلمان را دستگیر کرده‌اند و الان پشت تالار با دست‌بند نگه داشته‌اند، اعلام کرد که شبه‌نظامیانِ «طوفان‌ساز»ش ساختمان‌های دولتی را تسخیر و بعد به سمت شمال، به طرف برلین خواهند رفت. این اتفاق نیفتاد. آن روز صبح درگیری مسلحانه‌ای روی پل مرکزی شهر روی داد، نیروهای هیتلر نتوانستند از پل رد شوند، هیتلر تیر خورد و زمین افتاد، او به زمین سفت خورده بود.

علت شکست او چه بود؟ برخی گفته‌اند(من هم از آن گروهم) علت اصلی شکست تصمیم سرنوشت‌ساز هیتلر بود که شبه نظامیان نخبه‌اش را، که به نوعی پیشگامان نیروهای اس اس(Stosstrupp Hitler) بودند، دو دسته کند و یک دسته را بفرستد تا دفترهای روزنامه‌ی مونیخ پست را بکوبند و غارت کنند، روزنامه‌ای که هیتلر آن را «سَم‌پزخانه» می‌خواند (به خاطر این‌که می‌گفت علیه‌ش دروغ‌های توهین‌آمیز چاپ می‌کنند).

کوبیدند و غارت کردند. عکسی محوشده از مونيخ پستِ بعد از حمله دیدم ـ میزها و صندلی‌ها خرد شده بودند، کاغذها در اطراف پاشیده. انگار که انفجاری درون ساختمان رخ داده بود.

اواسط دهه‌ی نود که من برای اولین بار آن عکس را دیدم، خاطره‌ی این روزنامه‌ی مهم ضدهیتلر در دوران قدرت گرفتنش و رسیدنش از مونیخ به برلین تقریبا از تاریخ محو شده بود. اما در حین تحقیق برای کتابم، دسته‌ای از شماره‌های قدیمی روزنامه را در زیرزمین یک بایگانی در کتابخانه‌ی مونیخ پیدا کردم که انگار سال‌ها بود دست نخورده بود.

در مجموع، آن آرشیو داستان یک درگیری دوازده ساله میان روزنامه و هیتلر را تعریف می‌کرد، درگیری خیلی زود شروع شده بود، در 1921، پس از ظهور مرموز این خارجیِ اتریش‌زاده در خیابان‌های مونیخ در قالب خطیبی پرشور و فعالی زیرک. مونیخ پست هیچ وقت از تجسس در اینکه هیتلر که بود و چه می‌خواست دست نکشید و هیتلر همیشه به همین دلیل از آن‌ها متنفر بود.

وقتی هیتلر می‌خواست خودش را برای حاکمان شهر ملوس کند (گرچه هرگز از تهدید به خشونت دست برنداشت)، خبرنگاران مونیخ‌ پست پس‌زمینه‌ی پرابهامش را بیرون کشیدند، بی‌رحمانه مسخره‌اش کردند، درگیری‌های درون حزبی را برملا کردند، وجود یک جوخه‌ی مرگ «سلول جی(cell G)[ii]» را افشا کردند که رقبای سیاسی را می‌کشت و اقلا به اندازه‌ی قدرت خطابه‌ی هیتلر در موفقیت سیاسی‌اش موثر بود.

در 9 دسامبر 1931، روزنامه یک سند درون حزبی نازی را کشف و منتشر کرد که از یک «راه حل نهایی» برای یهودیان مونیخ خبر می‌داد ـ اولین استفاده‌ی هیتلر از اصلطلاح «endlösung» در چنین بستری. آیا این عبارت مجازی بود برای نابودی و ریشه‌کن سازی؟ هیتلر انکار کرد و اکثرا این احتمال را خیلی ناچیز می‌دیدند و فراموشش کردند و این افشاگری بزرگ را شرم‌آورانه ندیده گرفتند.

مونیخ پست بازنده شد و آلمان تحت سلطه‌ی نازی‌ها در آمد ـ ولی، به یک معنی، روزنامه پیروز هم شده بود؛ تنها آن‌ها اندازه‌ی شیطانی بودن هیتلر و نازی‌ها را درک کرده بودند. به نظر من هیتلر این را می‌دانست و به همین دلیل وقتی در سال 1923 رقبایش را در آشوب و تفرقه انداخته بود، فرصت را برای نابودی مونیخ پست مغتنم شمرد. از فرصت استفاده کرد، تلاش کرد، و البته در این کار هم شکست خورد.

بعد از مضحکه‌ی 1923، هیتلر نه ماه از یک حکم پنج ساله به جرم شورش را در زندان گذراند و بعد هم قسم خورد دیگر فعالیت سیاسی نکند. ولی حزب پارلمانی‌اش دست از تلاش نکشیدند، و هیتلر بالاخره انقدر از خودش رفتار خنثی نشان داد که دوباره به او اجازه حضور در انتخابات را دادند(البته منهای جنایت‌هایی که جوخه‌های مرگ نازی می‌کردند و مستقیما به هیتلر مربوط نبودند.) آیا واقعا هیتلر درس گرفته بود؟ یا مقامات اشتباه کردند؟ این‌طور که بعدها مشخص شد، هیتلر تاکتیک‌های بلوف را به خوبی آموخته بود، گاهی خودش را یک دلقک چاپلین‌مسلک سر به هوا نشان می‌داد و در دیگر اوقات یک افعیِ فرصت‌طلب، و در لحظاتی دیگر یک دولتمرد قابل اعتماد. جمهوری وایمار نمی‌دانست با او چه کند، پس وانمود کردند او عادی است. او را «عادی‌‌سازی» کردند.

به او و حزبش اجازه دادند دوباره برای انتخابات لیست بدهند و این آغاز یک پایان بود. دموکراسی به طریقه‌ای دموکراتیک خودش را نابود کرد. تا پایان نوامبر 1932، حزب هیتلر بزرگ‌ترین حزب در رایشتاگ[iii](Reichstag) بود، ولی اکثریت را نداشتند. بعد از آن انتخابات، به نظر می‌رسید انگار از اوجش عبور کرده است: مجموع آرای او افت کرده بود. به نظر می‌رسید احزاب دست راستی با «عادی‌سازی‌» او و او را پیشانی پیشروی خود ساختن، توانسته‌اند زیرکانه مهارش کنند.

میدان دادن به هیتلر حقیقتا احمقانه‌ترین حرکت سیاسی در جهان است که در حافظه‌ی بشر باقی مانده. فقط چند ماه طول کشید تا تمام امید‌ها به «عادی‌سازی» نابود شود. سر ریچارد اوانز(Sir Richard Evans)، مورخ پیشرو در زمینه تاریخ‌نویسی آن دوران با طول و تفصیل ثابت کرده است که آتشسوزی رایشتاگ[iv]، نقشه‌ی هیتلر برای برقراری حکومت نظامی نبوده است. این آتش‌سوزی کار یک هلندی بود، مارینوس وان در لوب. ولی هیتلر، بی‌رحمانه و وحشیانه، از این موقعیت سوء استفاده کرد، حکومت نظامی برقرار کرد و دموکراسی انتخاباتی را نابود کرد. او به هر حال دیر یا زود بهانه‌ای پیدا می‌کرد. هیتلر همین که به قدرت رسید تا حد نهایی قدرت پیش می‌رفت، تا «راه حل نهایی».

مونیخ پست هرگز از گزارش کردن این هدف نهایی و جنایت‌های هیتلر دست نکشید. از هر تلاشی برای «عادی‌سازی» خودکامه پرده برمی‌داشت. روزنامه تا دو ماه پس از سلطه‌ی او در ماه ژانویه به نبرد ادامه داد؛ تا مارس 1933، زمانی که نازی‌ها رسانه‌ها را تحت کنترل گرفتند و مونیخ پست «قانونا» تعطیل شد. چند روزنامه نگار شجاع دیگر هم بودند: کونراد هایدن(Konrad Heiden)، فریتز گرلیچ(Fritz Gerlich). ولی با سرعت تمام و کمال، نظم جدید حاکم شد: «هم‌خط‌سازی» (Gleichschaltung)[v] یا انطباق اجباری، عادی‌سازی وحشیانه. گوبلز و دیگر مسوولین پروپاگاندای نازی  تنظیم کردن بدنه‌ی سیاسی آلمان با نظم جدید را وظیفه‌ی خودشان می‌دانستند، معنی «هم‌خط‌سازی» این بود، یا منطبق شوید یا هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید.

روش هیتلر این بود که دروغ بگوید و بگوید تا به آن‌چه می‌خواهد برسد، که آن‌وقت دیگر دیر شده بود. اول، قسم خورد هیچ ادعای ارضی نداشته باشد. بعد بی‌سر و صدا تانک‌هایش را به راین‌لند(Rhineland) فرستاد. نه، او هیچ تمایلی به چک‌اسلواکی نداشت، فقط شودتنلند(Sudetenland)،‌آن‌هم به خاطر اینکه شهروندان آلمانی‌الاصل آن منطقه به او التماس می‌کردند نجات‌شان بدهد. اما خیلی سریع بلعیدن بقیه‌ی چک‌اسلواکی هم آغاز شد. بعد از چک‌اسلواکی او سیر می‌شد و اروپا می‌توانست به حالت عادی برگردد. دروغ!

البته، از نظر مقیاس عمل، ترامپ و هیتلر را نمی‌توان مقایسه کرد. تا این لحظه بزرگ‌ترین تصمیمات سیاسی ترامپ منصوب کردن چهره‌های تاسف‌برانگیز بر برخی پست‌های کابینه بوده است و صدور یک سری فرمان‌های اجرایی ترسناک. ولی خب، این هم یک شکل از نابودی است. درست است که راهپیمایان و دادگاه‌ها در برابر «ممنوعیت مسلمانان» ایستاده‌اند، ولی هر کنشِ جدید، هر دروغِ جدیدی که پذیرفته بشود، به نظر کمتر غریب می‌رسد. بگذارید این را به اسم درستش صدا کنیم: جاانداختن دروغ‌گویی. حالا ببینید به کجا رسیده‌ایم. شاید باید پیش‌بینی‌اش می‌کردیم ـ عملکرد سخیف ترامپ و دهان دروغ‌گوی بی‌حیایش آن‌قدر مسخره به نظر می‌رسیدند که ما جدی‌اش نمی‌گرفتیم، تا وقتی قضیه جدی شد.

توجه بی‌ضرری که می‌خواهد را به او بدهید و دیگر مزاحم نمی‌شود. تمام این ماجرا اگر در افق دورتر شرورانه به نظر نمی‌رسید، کودکانه بود. من به یاد گفتگویی افتادم که با آلن بالوک(1914-2004) داشتم، مورخ و استاد دانشگاه آکسفورد و نویسنده‌ی «هیتلر: مطالعه‌ای در باب استبداد(1952)»، اولین زندگینامه‌ی مفصل از دیکتاتور.

بالوک که آن زمان حدودا هشتاد ساله بود، به من گفت که چطور پژوهشگران هیتلر اغلب به اشتباه به سمت ضد یهود بودن او هدایت می‌شدند. در واقع، بالوک بود که استدلال کرد، احتمالا هیتلر «هیچ» اعتقادی نداشته است و از یهودستیزی فقط به عنوان ابزاری برای پیشبرد اهدافش استفاده کرده تا بخش خشن و لات جامعه‌ی آلمان را به خودش جذب کند. ترامپ هم برای پیروان نژادپرست و ضدیهود و لات و خشنِ خودش جذاب است.  بالوک گفت هیتلر «کلاه‌بردار اعظم» بود، کلاهبرداری که از ورق یهودیت استفاده کرد تا شور و هیجانی بیافریند، توهمی از یک جنبش. این مقایسه‌ای است که دنبالش بودم.

بالوک، همان‌طور که نوشته‌ام، بعدها نظرش را تغییر داد و آن تعبیری از هیتلر را پذیرفت که هیو ترور روپر(Hugh Trevor-Roper) پیش‌نهاده است، که می‌گوید ایدئولوژی ضد یهود در عمق ذهن تب آلود هیتلر وجود داشته است؛ اولی بین برابرها[vi]. این نکته درست باشد یا غلط، بالوک درست گفت که تاکتیکِ نقش احمق را بازی کردن، دلقکی شبیه چاپلین، بارها و بارها مثل یک حیله‌ی آشنا کار کرده است. این تاکتیک غرب را نامتعادل نگه داشته بود. غربی‌ها همواره هیتلر را دست‌کم می‌گرفتند و در مورد نقشه‌هایش متفق‌القول نبودند («هیتلر واقعا چه می‌خواهد؟»). عده‌ی کمی هیتلر را جدی گرفتند و قبل از این‌که دیگران بتوانند خودشان را جمع و جور کنند، او ملت‌های اروپا را مثل ورق‌های بازی تصاحب کرده بود.

قطع به انتخابات حاضر. ما همه شنیدیم که ترامپ سخنرانی‌های هیتلر را کنار تختش نگه می‌دارد، ولی بالاخره یک‌طوری این اتهامات را عادی‌سازی کردیم. او را جدی نگرفتیم، به خاطر دلقکی‌های عجیبش و گاف‌هایی که می‌داد. فکر می‌کردیم این‌ها باعث می‌شوند از رقابت کنار بکشد. اما این استراتژی پنهان او بود، عصاره‌ی موفقیت او. شما نمی‌توانید در برابر ترامپ موضعی بگیرید چون نمی‌دانید موضع او چیست. نمی‌توان او را متهم به چیزی کرد، اصلا نمی‌توان او را گیر انداخت. تاکتیک‌های او موفق شدند. ترامپ جدی گرفته نشد، پس اجازه یافت بر خلاف معیارهای رایج برای یک نامزد انتخاباتی جلو بیاید. کلاهبردار اعظم دوباره برنده شده.

ناگهان، پس از پیروزی ناباورانه‌ی ترامپ(البته اخیرا متوجه شده‌ایم که این برد مشکوک هم بوده است)، ملت به اجبار از خودش پرسید «راست افراطی» یعنی چه؟ تهدیدی واقعی است یا شوخی بدی است که باید تحملش کرد؟ آیا اهمیتی داشت که ترامپ درِ یک چاه فاضلاب پر از نفرت نژادی را برداشته؟ و دوباره، عادی‌سازی کلیدواژه بود.

این‌ها بود که مرا به یاد مونیخ پست و دفاعش از آلمانِ وایمار(Weimar Germany) انداخت. به نظرم رسید چقدر نهادهای دموکراتیک در برابر نفرت سازماندهی شده شکننده‌اند. هیتلر حیله‌گرانه نقشه‌هایش را تا زمانی که به جایگاه قدرت رسید و توانست اعمال‌شان کند مخفی نگه داشت. ترامپ هم حیله‌گر بود. حمایت دیوید دوک، رهبر کوکلاس کلن را نه رد کرد، نه پذیرفت. دیوید دوک! کوکلاس کلن! در همین کشور! ترامپ ادعا کرد او را نمی‌شناسد. نمی‌شد به خاطر کسی که نمی‌شناسد از رقابت اخراجش کرد. در این‌باره همه‌ی ما اشتباه کردیم، فکر کردم او احمق است و بی‌حیا، نه زیرک و حیله‌گر و توانا در نواختن‌ رسانه‌ها، آن‌طور که پاگانینی ویولون می‌نواخت. این انتخابات ضعفِ یک دموکراسی ضعیف را برملا کرد، جایی که آزادی‌های بنیادین را می‌توان با سرکوب حق رای و خودمداری محو کرد.

پس از پیروزی ترامپ پیگیر این بحث شدم که ترامپ را چقدر باید بخشید، و ترامپ چقدر مسوول این موج گفتمان نفرت است که راست‌های افراطی برایش هورا می‌کشند. بعضی‌ها آرامش‌شان را در هشتگ #رئیس_جمهور_من_نیست[vii] یافتند. دیوید رمنیک (David Remnick) ظاهرا صبح فردای انتخابات با استعداد غریبی در بیزاری بیدار شده بود که نوشت:«فانتزی عادی‌سازیِ دونالد ترامپ ـ این ایده که یک نامزد خودمدار به نحوی تبدیل به یک سیامت مدار پخته می‌شود فقط چون در انتخابات پیروز شده ـ حالا لابد برایتان یک خاطره دور است، توهمی که در هم شکسته.»

در این روحیه تجا کول(Teju Cole) از مجله‌ی نیویورک، جامل بویی(Jamelle Bouie) در اسلیت، ماشا جسن(Masha Gessen) در نقد کتاب نیویورک، چارلز.م.بلو(Charles M. Blow) در نیویورک تایمز، و همین اخیرا چارلز.پی.پیرس(Charles P. Pierce) در اسکویار به او محلق شدند. به نظر می‌رسد جنبشی در حال شکل‌گیری است. شکل نهایی این جنبش هنوز نامشخص است. اما حالا که مدتی گذشته، آن شور اولیه از بین رفته است. به نظر می‌رسد موضع پیش‌فرض عادی‌سازی است. باید با همین کنار بیاییم؟ یا باید مقاومت کنیم، حتی شده با رفتن به خیابان‌ها؟

وقتی در مورد روش‌های مختلف کنش فکر می‌کردم، چیزی غم‌انگیز به یادم آمد ـ شاید غمگین‌ترین چیزی که تا به حال خوانده‌ام: آخرین شماره‌های مونیخ پست. آن‌ها جبهه‌ی شجاعانه‌شان را حفظ کرده بودند. به نحوی، در کمال احساس، انتشار یک داستان دنباله‌دار را پیش از ویرانی(Götterdämmerung[viii]) شروع کرده بودند، انگار یک روزنامه‌ی عادی در روزگاری عادی هستند. نویسنده‌ی رمان اسم مستعار مبهم بی.تراون را به کار می‌برد و نام رمان رزِ سفید است. موضوع رمان حرصِ شرکت‌هاست و زمین‌خواری در میدان‌های نفتی مکزیک ـ متنی اعتراضی که شاید به درگیری‌های امروز ما شبیه‌تر باشد تا مشکلات آلمان در دهه‌ی 1930.

در جستجوی آخرین شماره‌های مونیخ پست، بایگانی دیگری در مونیخ را جستجو کردم، اما آن‌ها حتی از تصورات من هم ناامید‌کننده‌تر بودند. روزنامه در مبارزه با یک دروغ مرد، در مبارزه با جنایت‌کاران نازی و عادی‌سازی رژیم هیتلر.

یک هفته بعد از این‌که هیتلر در 30 ژانویه 1933 قدرت را قبضه کرد، مونیخ پست طبق عادت بخش بررسی جنایات را با این تیتر منتشر کرد:«از دستان حزب نازی خون می‌چکد»، و تلفات را برشمرد: 18 نفر کشته، 34 نفر زخمی در نبردهای خیابانی با سربازان طوفان‌ساز SA (SA Stormtroopers)

تیترهای بعدی این‌ها بودند:

آلمان تحت سلطه رژیم هیتلر: جنایت و وحشت سیاسی

گناه خون‌آلود حزب نازی

آلمان امروز: هیچ روزی بی جنایت نیست

وحشت خونبار در خیابان‌های مونیخ

راهزنان و جانیان به قدرت رسیده‌اند

مردم به خودشان اجازه می‌دهند که بترسند.

دوران عادی‌سازی همه جا شروع شده بود اما مونیخ پست هنوز مقاومت می‌کرد.

مونیخ پست باخت، بلی. دیر نبود تا دفترشان بسته شد. برخی روزنامه‌نگارانش به داخائو رفتند، برخی «ناپدید» شدند. اما آن‌ها در پیشگاه حقیقت پیروز بودند. پیروزی آن‌ها علیه عادی‌سازی بود. آن‌ها هرگز از نبرد با دروغ دست نکشیدند، چه بزرگ چه کوچک، و از خودشان پیشینه‌ای برای ایستادگی باقی گذاشتند که قهرمانانه و انگیزه‌بخش است. آن‌ها حقیقت «راه‌حل نهایی» را پیش از آن‌که دیگران حتی بتوانند تخیلش کنند کشف کرده بودند. حقیقت همیشه ارزش دانستن دارد. پس از روزنامه‌نگاران‌تان حمایت کنید.

لینک منبع

[1] عادی‌سازی را معادل Normalization به کار برده‌ام، یعنی فرآیندی که طیِ آن هر پدیده‌ای را می‌توان تبدیل به امری روزمره کرد.

[i] نبرد من به فارسی هم ترجمه شده است و از این‌جا قابل دریافت است، متن انگلیسی کتاب هم در این‌جا قابل مطالعه است.

[ii]  از وظایف سلول جی، کشتن کسانی بود که درون حزب نازی با هیتلر مخالف بودند. یکی از اقدامات مونیخ پست انتشار این جمله از هیتلر بود که:«هیچ‌چیز در جنبش بی‌اطلاع من رخ نمی‌دهد…بدون اجازه‌ی من…حتی فراتر از آن.. بدون این‌که من آرزویش را داشته باشم.» این نقل قول که در روزنامه‌های بسیاری در جهان نقل شد، برای هیتلر دردسرساز بود چون او را مستقیما به جنایت‌ها وصل می‌کرد. (منبع)

[iii] مجلس آلمان. از همین کلمه برای نام بردن از ساختمان مجلس هم استفاده می‌شود، تقریبا مشابه کاربرد مجلس در زبان فارسی.

[iv] مختصر این‌که وان در لوب کمونیست بود، هیتلر به بهانه‌ی این آتش‌سوزی نمایندگان حزب کمونیست و بسیاری از اعضای حزب را بازداشت کرد، کرسی‌های خالی شده‌ی مجلس آلمان را اعضای حزب نازی پرکردند و تبدیل شدند به اکثریت مطلق.

[v]  این اصطلاح به برابرسازی هم ترجمه شده است، از آن‌جا که برابری در فارسی عموما معنای اخلاقی مثبتی را منتقل می‌کند، از هم‌خط‌سازی استفاده کردم.

[vi] primus inter pares

[vii]  پس از پیروزی ترامپ در انتخابات گروهی از مخالفانش در توییتر هشتگ #notmypresident را استفاده می‌کردند.

[viii] نام سمفونی‌ای از واگنر است که با نابودی تمام می‌شود و اصطلاحا به آخرین روزهای هیتلر گفته می‌شود. هیتلر دستور داده بوده تمام برلین را نابود کنند، ولی این دستور عملی نشده است. نویسنده این اصطلاح را در این متن به تمام دوران حکومت هیتلر تعمیم داده است.

کارشناس فیلمنامه نویسی و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و دانشجوی دکترای پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس. فیلمنامه نویس، و نویسنده رمان های سیاسیا در شهرمارمولک ها، ماجرای خونزاد و ماجرای کفترکش و منتقد و نویسنده در مجله شبگار
امین حسینیون