دربارهی عقده ادیپ، صدها کتاب و فیلم و مقاله وجود دارد. برخی از نظریههای روانکاوی اصلا بر مبنای همین عقده پایهگذاری شده است. فرانک اوکانر داستانی دارد به نام «عقدهی ادیپ من» که حول همین قضیه میچرخد. دو داستان دیگر این هفته، از او. هنری و ناصر تقوایی است. بر خلاف هفتههای پیشین، داستانهای این هفته هیچ ربطی به هم ندارند. اگر شما توانستید ربطی پیدا کنید جایزه دارید.
پسر بچهی بیچارهی داستان «عقده ادیپ من»، پدرش را میبیند که بعد از سالها از جنگ برگشته و مادرش را از او میگیرد. پسر مدام خودش را با پدرش مقایسه میکند، قضیه با آمدن فرزند جدید بدتر هم میشود. به نظرم خیلی از ما، تجربهی مشابه این را داشتهایم؛ حسادت به پدر یا مادرمان و رقابت با آنها برای داشتن دیگری. نسرین طباطبایی متن را بسیار روان و گیرا ترجمه کرده است. فرانک اوکانر که به او چخوف ایرلند میگویند، در مصاحبهای گفته است:«من مدت زیادی شعر غنایی میسرودم. بعدا کشف کردم که خداوند، مقرر نفرموده که من شاعر غنایی باشم. و نزدیکترین چیزی که وجود دارد، داستان کوتاه است. رمان در واقع، منطق و دانش خیلی بیشتری از اوضاع و احوال طلب میکند. در حالیکه داستان کوتاه، همان جدایی از اوضاع و احوال را دارد که شعر غنایی هم دارد.» در هر حال این عقدهی ادیپ هم از آن دسته موضوعاتی است که تکراری نمیشود و همیشه قصهی تازهای را میشود با آن نوشت. این قسمتی از داستان است:
«پیش از آن بارها به مادرم گفته بودم که وقتی هر دو میتوانیم در یک تختخواب بخوابیم، چرا باید وقتمان را تلف کنیم و دو تخت را مرتب کنیم؟ و هر بار جواب شنیده بودم که خوابیدن در تختهای جداگانه برای تندرستی بهتر است. و حالا این مردک غریبه بیتوجه به سلامت مادرم در تخت او خوابیده بود!»
داستانهای ویلیام سیدنی پورتر یا همان او. هنری نویسندهی آمریکایی معروف است به بازی با کلمات و پایانهای غافلگیرکننده. داستان «soapy’s choice » یکی از همان داستانهای جالب او است. مرد میخواهد برای فرار از سرمای زمستان به زندان پناه ببرد اما هیچ راهی برای دستگیریاش پیدا نمیشود. بالاخره زمانی که او تصمیم مهمی برای ادامه زندگیاش میگیرد، سر و کلهی پلیس پیدا میشود؛ خروس بی محل! این قسمتی از ترجمهی داستان است:
«و حالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فورا شروع به بررسی اولین نقشهاش کرد. نقشهی سادهای بود. در یک رستوران سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد و آنها پلیس را خبر میکردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته به راه افتاد.»
ناصر تقوایی حقِ بزرگی به گردن سینمای ایران دارد. نه تنها سینمای ایران، بلکه ادبیات داستانی کارگری هم در ایران با داستانهای او آغاز شد. اگر ناصر تقوایی فیلمساز نمیشد، میتوانست یکی از بهترین نویسندگان نسل خود باشد، در این شک نکنید. قصهی « چاه » در جنوب ایران میگذرد؛ دقیقا جایی که تقوایی در آن بزرگ شده و آنجا را به خوبی میشناسد؛ شخصیتها چند غواص، جاشوی کشتی و موتورچی هستند. یک اتفاق در کشتی، شخصیتها را به ما میشناساند. البته با کلی ایجاز و ابهام؛ چیزی که در زبان داستانگوی تقوایی به وضوح دیده میشود. این چند جمله از داستان را بخوانید و بعد لینک اصلی را باز کنید:«پسرک انگار در شبی تاریک چیز وحشتناکی دیده باشد، آهسته آهسته پس رفت و آنگار از چیزی فرار میکند از بلندی عرشه پرید و همچنان که میدوید آماده بود اگر غواص از چنبرهی طناب پا بیرون بگذارد خودش را به دریا بیندازد. رفت روی بلندی قوسدار تختهی سرپوش موتورخانه نشست و به عرشه نگاه کرد تا خیالش آسوده شد. کوشید چشمهای غواص را به یاد نیاورد، در نگاه غواص مثل نگاه هر مردی که در هنگام شدت درد آرام باشد چیز وحشتناکی وجود داشت.»