در شبگار قبلا در مورد بازنشستگی گفتیم. حالا بازنشستهای که نیازمند کار باشد تکلیفش چیست؟ نگهبان شب، از دور شغل سادهای به نظر میرسد اما برای به دست آوردن همین شغل ساده تلاش زیادی لازم است. نیلوفر شاندیز در ستون زیر دندان شب، این مسئله را بررسی میکند.
از آگهیای که برای استخدام نگهبان شب داده بودند، 5 ساعتی میگذشت. همکاران شیفت عصر میگفتند از زمانی که آگهی چاپ شده تلفن مدام زنگ خورده و احتمال دارد در شیفت شب هم زنگ بزنند یا بیایند تا فُرم استخدام را پر کنند. این تصمیم رییس بود. اینکه در شبهای سرد و طولانی پاییز و زمستان کلینیک نگهبان داشته باشد تا هم از خطرات و مزاحمتهای احتمالی جلوگیری کند و هم سر کوچه تابلویی بگذارد که مردم بدانند اینجا شبانه روزی است.«یک نفر مریض درددار هم نباید از دستمون بره.»
شیفت شب شروع شد و صدای زنگ تلفن همه را کلافه کرده بود. همکار پذیرش هر بار با عصبانیت میگفت:«به خدا من دیگه جواب نمیدم، مسخره کردن، این کارا مال شیفت روزه، نه شب با این همه مریض که تو سالن نشستن.» بعد دوباره تلفن زنگ میخورد و او گوشی را برمیداشت. یک سری فرم هم به من داده بودند تا اگر کسی برای درخواست کار آمد، فرم را پر کند و بعدا برای مصاحبه بیاید. فکرش را هم نمیکردم آن موقع شب کسانی برای تقاضای کار مراجعه کنند. محدوده سنی افرادی که میآمدند یا بیکارهای زیر سی سال بود که سواد درست و حسابیای نداشتند یا با سواد بودند و هیچ شغلی پیدا نمیکردند، بازنشستههای بالای 60 سال که وضعیت غمگینی داشتند، حقوق بازنشستگی مکفی نبود و بیشترشان خیلی پیر بودند یا حداقل ظاهرشان اینطور نشان میداد. در میانشان میانسالهایی هم بودند که دنبال شغل دوم یا شاید سوم میگشتند.
شب آرامی بود و من از فرصت استفاده کردم و بعضی از فرمها را خواندم. به اشتباهات دیکتهای که بعضی از متقاضیان در فرم نوشته بودند مثل «متعهل» میخندیدم و از تاریخ تولد بعضی از آنها که با چهره شان هم خوانی نداشت متعجب میشدم. با دیدن مدرک تحصیلی بعضیهایشان تاسف میخوردم و سابقه کاری عدهای از آنها هیجانزدهام میکرد.
یکی از آنها مردی بود سن و سالدار. چهرهاش میزد پُر 70 سال را داشته باشد اما در فرمش چیز دیگری نوشته بود. از لحظهای که وارد شد، معلوم بود چالاک است. زِبر و زرنگ میرفت و میآمد و با بقیه متقاضیان حرف میزد. با اینکه ریزه بود و قد کوتاهی داشت اما بلند حرف میزد و صدای محکم و قوی داشت. فکر کردم که بیچاره با این سن و سال، این کار به دردش نمیخورد. 9 ساعت شب کاری آنهم در این سرما، به خاطر چهارصد هزار تومان! ارزشش را داشت؟ حتما داشت که این همه استقبال شده بود. یک شب، دو شب نبود که، 6 ماه کل پاییز و زمستان، بعدش هم که عید میآمد و این جا هم که تعطیلی ندارد. اصلا با این سن و سال شاید عمرش کفاف ندهد. خودم شرمنده شدم از این فکر! ولی واقعا سرما آدمها را پیر میکند. گفتم:«شما لطفا این فرم رو پر کنین، این هم خودکار.» خیلی سریع کاغذ و قلم را از دستم قاپید و نشست و شروع کرد به نوشتن. همزمان با او پسر جوانی هم فرم پر میکرد و با دوستش زیرزیرکی میخندیدند. واقعا هم بعضی از سوالهای فرم خندهدار بود. مثلا نقاط قوت و ضعف، مسلما کسی نقطه ضعفش را نمینویسد یا حتی شاید نداند، نقطه قوت هم که هر چه باشد برای یک شغل ساده مثل این به چه کاری میآید؟ در یکی از فرمها خواندم مردی مسلط به زبان انگلیسی و فرانسه بود، حالا مثلا چند درصد در طول نگهبانی ممکن بود با یک توریست فرانسوی ملاقات کند و او را به کلینیک دندانپزشکی شبانه روزی ارجاع دهد؟ بگذریم.
مرد فرم را زودتر از پسر جوان پر کرد و برایم آورد. نگاه سرسری به آن انداختم تا مطمئن شوم همه چیز را نوشته است. سرش را نزدیک من آورد و با صدای بلند گفت:«خانم حقوق پیشنهادی رو من نوشتم طبق عرف، ولی حالا صحبت میکنیم با هم راه مییایم. مهم کاره. من خوش سابقهام.»
صدایش گوشم را اذیت میکرد، سرم را عقبتر بردم و گفتم:«بله، حتما همینطوره، چشم! من به مدیریت اینجا فرمها رو تحویل میدم، ایشالا که باهاتون تماس بگیرن.»
گفت:«دخترم، بهش بگو پشیمون نمیشن، هر تعهدی لازم باشه میدم، شانسم هم خوبه، مطمئن باش پشیمون نمیشن.» روی این جمله چند بار تاکید کرد. مانده بودم چه بگویم، فقط سر تکان دادم. پسر و دوستش به حرفهای مرد میخندیدند. آخر هم بلند حرف میزد، هم یک جمله را چند بار تکرار میکرد.
بالاخره رفت و دروغ نگویم نفس راحتی کشیدم و فرم او را روی فرمهای دیگر گذاشتم و برای خودم چای ریختم. خوشبختانه نیم ساعتی میشد که تلفن زنگ نخورده بود. مدیر به من گفته بود کسانی که به نظرم مناسب نیستند را خودم از دایره خارج کنم. تاکید هم کرده بود که:«خانوم، دلسوزی نکن، کسی رو میخوایم که دیپلمه باشه، زن و بچه نداشته باشه، ساده باشه و قوی. بالاخره اگه درگیریای نصفه شب پیش اومد، بتونیم روش حساب باز کنیم.»
من هم خندیدم و گفتم:«بزن بهادر باشه یعنی؟» پس احتمالا فرم مرد را باید از دور خارج میکردم، نگاهی به رزومهاش انداختم. 30 سال سابقه در ناجا! تعجب کردم. یک عمر کار کرده بود و حالا برای یک شغل ساده آنطور از من درخواست میکرد. با این سن و سال! الان وقتی بود که باید استراحت میکرد و نفس راحتی میکشید نه اینکه دنبال کار باشد. تولدش روز عید بود، یک فروردین. ولی زندگیاش ربطی به عید نداشت انگار. یادم آمد مدیر گفته بود دلسوزی نکنم.
تا فردای آن روز مرد از فکرم بیرون نرفت. ساعت 10 صبح شد و میدانستم حتما مدیر کلینیک آمده و احتمالا فرمها را بررسی کرده است . طی تماسی که گرفتم فهمیدم که جوان متاهلی را که دیپلم دارد و چهارشانه است را استخدام کردند. پیرمرد دیگر هیچ شانسی نداشت .
نگهبانی کار سختی است، همه که نباید دکتر و مهندس باشند. با خودم گفتم از آن به بعد هر جا نگهبانی میبینم باید بدانم ممکن است شروع کند و با زبان فرانسه برایم شعر بگوید یا معلم موسیقی باشد و سازی بنوازد. دیگر هیچ چیز بعید نیست.
هممم.
آيا نويسنده واقعا شاغل در كلينيك است؟
كدوم كلينيك؟
ميشه يكي از اون فرمها رو پر كرد؟
نقاط ضعف و قوت دارم.
بله نویسنده در کلینیک دندانپزشکی کار می کنه در ضمن شما فقط نقطه قوت دارین ، ضعفی ندارین پس فرم به شما تعلق نمی گیره
عالی … البته اینم به نوع دیگه درد داشت … خب بالاخره اجتماعی نویسیه، طبیعی درد داشته باشه …
نیلوفر جان عالی بود. ساده و عمیق ، با یک پایان بسیار زیبا. سبک نوشتنت را خیلی دوست دارم.
مرسی آزاده عزیز
خوب بود
هرچی زیر دندان شب تو مرورگرم اومد رو خوندم ، فک میکنم همشونو
جالب بودن اما وقتی می خواستم نظر بذارم نمیدونم چرا ، اما یهویی نمیشد
شاید واسه این بود که از پرستار و دکتر و داروساز چیز خوبی تو ذهنم نبود
ولی خوب حالا هرچی می خواستم بگم یه جا میگم تا یهو نظرم عوض نشده باز! 🙂
بی رودرواسی میگم مخاطبمم نویسنده اس ، انتظار هم ندارم نظرمو رو تایید کنین
مثلا اونجا که شب تو کلینیک خوابیدینو آقای ه اومد گفت که شیر آبو بردن شما مقنعه تون سرتون بود؟! آخه داشتین به آقای ه نگاه میکردین دیگه
یا واسه اون کارگر افغانی ، مگه دکترا هم میفهمن افغانی و ایرانی کیه؟! مگه قسم نخوردن؟
راستی کسایی هم که تو داروخونه کار میکنن قسم میخورن؟!
قسم میخورن که یه جوون دانشجو که اومده دارو اعصابشو بگیره تهدید نکنن؟!
که دیگه نیای این دارو رو بگیریا!
یا قسم میخورن که آدم بمونن؟! که بفمن؟ مگه سواد ندارن؟ مگه نمیدونن بعضی دارو ها هیچ جوره نباید قطع بشه یهویی؟
اصن بیخیال ولش کن
ممنون اگه خوندی تا اینجاشو
تاییدشم نکن لطفا
واقعا ناراحت کننده بود 🙁
دانشجوی افغانی از شهرستان که در تهران درس میخوانم دیسک کمر دارم لطفا دک نگهبانی شیفت شب با جای خواب برایم پیدا کنید ممنون
یکی از زیبا ترین داستانهای بود که تا بحال خونده بودم ولی ای کاش واقعیت نداشت .
به نظ ر من نویسنده این متن واقعا در کار نویسنندگی مهارت و تجربه خاصی دارد..
خیلی خوب بود
خيلی عالی بود متاسفم مدتی است متن جديدی از شما نديدم همه ما منتظر خواندن متنهای جديد و جذاب شما هستيم