از آن شبهایی بود که پشه میپراندیم. بد هم نمیگذشت؛ دندانپزشک شیفت آن شب، تازه به کلینیک آمده بود. نه اینکه تازه کار باشد، نخیر! به قول خودش در مطب شخصیاش غاز میچراند حالا آمده به این کلینیک تا اینجا هم پشه بپراند. جوان بذلهگو و بامزهای بود. بیچاره شانس نداشت؛ هر وقت شیفت او بود خبری از مریض نبود؛ اما با روحیه ادامه میداد و کلی جوک برای خودش میساخت. از اینکه پا قَدَمش بد است و هر جا میرود همه فرار میکنند. من و همکارانم هم تعارف میکردیم که:«نه آقای دکتر، روزی دست خداست، شما پا قَدَمت خوبه که هیچکس دندون درد نمیگیره.» ولی خودمانیم، پاقدمش بد بود دیگر! بالاخره بعد از چند ساعت بیکاری، در کلینیک باز شد.
خدا به خیر بگذراند. باید خیلی مواظب باشید. بعضی وقتها بعضی از لذتها آدم را تو دام میاندازد؛ به خصوص وقتی که یواشکی میخواهید لذت ببرید؛ همه چیز خوب و دلچسب به نظر میآید ولی دقیقا همان لحظه که انتظارش را ندارید آن اتفاق بد میافتد. رسواییاش یک طرف، دردسرهای دیگرش یک طرف.
مردِ جاافتاده، قد بلند و درشت هیکلی در را باز کرد؛ با صورت گوشتآلود و سر بی مو. از آن دسته بیموهایی که ارثی طاس هستند و چند تارِ مویی هم که باقیمانده میتراشند. گرمکن پوشیده و کفش راحتی پایش بود. همسرش برعکس او انگار از مهمانی میآمد؛ آن وقت شب! لباس رسمی و آرایش کامل و کفش پاشنه بلند. مرد تا بنا گوش سرخ شده بود، بر عکس او، خانم خونسرد و آرام آدامس میجوید. خانم بیشترین فاصله را با همسرش داشت، کمترین میلی نداشتند که نزدیک هم باشند. آن هم با غرولندهای مرد!
دکتر نگاهی با لبخند به من انداخت، یعنی:«آخیش، بالاخره یکی پیدا شد.» ولی چند دقیقه بعدش فهمیدیم که حق با دکتر بود، مریض نمیآمد بهتر بود تا اینکه یکی از آن پُر دردسرهایش بیاید. قضیه خیلی ساده بود. یک غذای خوشمزه، مرد را نصفه شبی بیدار کرده و یک تیغ ماهی ناقابل در لثهاش فرو رفته بود. دکتر با تمام ابزاری که میشناخت لثه مرد را معاینه کرد. نمیشد که نمیشد؛ بد قلقی میکرد. آن شب، پیدا کردن یک تیغ ماهی در لثه از پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه سختتر شده بود.
مرد غر میزد که:«دکتر جون حسش میکنم، همینجا، اصلا پدرمو در آورده. زن! یا تو غذات سنگه یا ماهی میپزی که این همه تیغ داشته باشه، آخه اینم شد آشپزی خانم؟ آقای دکتر، ببین، اینجا که انگشتمو گذاشتم، دیدی؟» حالش را میشد فهمید. دکتر فلکزده وسط آن همه خون و بزاق چیزی نمیدید. پدر لثه درآمده بود.
زنش از آن طرف زیر لب، جوری که مرد نشنود، به دستیار میگفت:«از بس پُرخوره خانوم، نصفه شبی دیدم یواشکی رفته سر یخچال، یک تیکه ماهی از سر شب مونده بود، خودش میدونست تیغ داره، تو اون تاریکی نشسته به خوردن ماهی، خب معلومه، هی گفتم مرد بیا، برات خوب نیس، آخه چربی خون هم داره، گوشش بدهکار نبود که، صد دفعه تا حالا مُچش و گرفتم. بیا! تحویل بگیر.» البته از روی ظاهر آقا هم میشد به همین نتیجه رسید. نه اینکه من ظاهربین باشم و قضاوت کنم، نه ! آن شکم خودش با آدم حرف میزد.
دکتر میگفت:«نه اینطوریا هم نیست جناب، حتما دستپختشون خیلی خوبه که شما رو این وقت شب کشونده پای یخچال، من همین الان از توی دهان شما یک پرس سبزی پلو با ماهی درآوردم.» همه در اتاق خندیدیم؛ به خصوص خانم محترم که تقریبا از خنده غش کرده بود. مرد بیچاره هم یک لبخند خون آلود نثار دکتر کرد.
مرد دوباره گفت:«این یکی دندون رو دیدی دکتر جون، دیدی شکسته؟ همین چند وقت پیش تو پلو، یک سنگ بود این هوا، اومد زیر دندونم، عینکشو نمیزنه موقع پاک کردن برنج دندونم ترکید، میدونه من چربی خون دارم ها از این غذاها درست میکنه، منم نمیتونم بیخیال بشم.»
بالاخره تیغ ماهی توسط دکتر شکار شد. دکتر در حالی که بخیه میزد، با مرد شوخی میکرد و میخندید. من و دستیار و دکتر، همه لبخند میزدیم؛ مثل یک پایانِ خوش در یک سریال تلویزیونی. مرد بلند شد و با دکتر دست داد و از او تشکر کرد؛ البته حرفهایش با آن همه گاز استریل در دهانش مفهوم نبود، اما اصرار داشت که خیلی تشکر کند. با همسرش به سمت در رفتند، اینبار نزدیکِ هم راه میرفتند و زن میگفت:«یه کم ماکارونی از ظهر مونده، برسیم خونه برات گرم میکنم جون بگیری.» خندهام گرفته بود. با خودم فکر کردم، یک سنگ کوچک هیچوقت یک زندگی را خراب نمیکند، حتی اگر دندانهای زیادی بشکنند؛ حداقل تا زمانی که دلِ کسی نشکند.