«آب یعنی این!» به این سوالات جواب میدهد که تحصیلات دانشگاهی به چه درد میخورد؟ آزادی فردی چیست؟ میان این همه روزمرگی معنا را کجا باید یافت؟ این سخنرانی را دیوید فاستر والاس، در سال 2005، در جشن فارغالتحصیلی کالج کنیون در آمریکا انجام داد و از آن زمان «آب یعنی این!» مدام مشهور و مشهورتر شده است. فقط یکی از ویدئوهای این سخنرانی در یوتوب یک و نیم میلیون بازدید داشته است که برای سخنرانی یک نویسنده و استاد ادبیات انگلیسی آمار فوقالعادهای است. فاستر والاس از نویسندگان شاخص قرن بیست و یکم آمریکا بود که در سال 2008 در سن 46 سالگی خودکشی کرد. اصل سخنرانی را میتوانید از اینجا گوش کنید یا نسخهی خلاصه شده به قلم خود والاس را ـ که بعدا در کتابی به همین نام هم منتشر شد ـ از اینجا بخوانید. ترجمهی دیگری از همین سخنرانی را هم میتوانید در سایت ترجمان بخوانید. احسان چادگانی زحمت این ترجمه را از روی متنی که خود والاس تنظیم کرده، کشیده است. لذت ببرید.
.
دو ماهی جوان کنار هم شنا میکردند که ناگهان به ماهی پیری برخوردند که خلاف جهت آنها شنا میکرد. ماهی پیر سری تکان داد و گفت: «صبح بخیر بچهها، به نظرتون آب چطوره؟» دو ماهی جوان کمی به راه خود ادامه دادند تا اینکه یکیشان به آن یکی نگاه کرد و گفت: «آب دیگه چه کوفتیه؟»
نگران نباشید. نمیخواهم خودم را آن ماهی پیر و دانا فرض کنم و برای شما ماهیهای جوان بگویم که آب چیست. من آن ماهی پیر و دانا نیستم. نکتهای که در این داستان وجود داشت این بود که آشکارترین و فراگیرترین و مهمترین حقایق، معمولا آنهایی هستند که دیدن و حرف زدن دربارهشان از همه سختتر است. البته این حرف کاملا کلیشهای و پیشپاافتاده است. ممکن است به نظرتان مبالغهآمیز و انتزاعی و چرند بیاید، اما در حقیقت، در خاکریزهای روزمرهی زندگی افراد بزرگسال، همین کلیشههای پیشپاافتاده اهمیت بسیار زیادی پیدا میکنند.
بخش بسیار زیادی از چیزهایی که من به صورت ناخودآگاه ازشان مطمئن هستم، کاملا غلط هستند. خب بگذارید یک مثال از همین چیزهایی که ناخودآگاه ازشان مطمئن هستم را برایتان بگویم. تجربهی بیواسطهی من از دنیای اطراف، تماما این عقیدهی ریشهدار را تایید میکند که من مرکزِ مطلقِ جهان هستم؛ که من واقعیترین و واضحترین و مهمترین انسان روی کرهی زمین هستم. ما معمولا زیاد راجع به این خودمرکزیت، که به صورت طبیعی در ما وجود دارد حرف نمیزنیم، زیرا از لحاظ اجتماعی منزجرکننده است، اما همهی ما در اعماق وجودمان به چنین چیزی باور داریم. همهمان به صورت پیشفرض اینگونهایم و در هنگام تولد، مغزمان اینطور برنامهریزی شده است. در این مورد فکر کنید: هیچ تجربهای نبوده که شما در آن، مرکزِ مطلقِ هستی نبوده باشید. دنیایی که تجربه میکنید درست روبری شماست، پشت سرتان است، سمت چپ و راستتان است، در تلویزیون شما، در مانیتور شما و در هرچیز شماست. افکار و احساسات آدمهای دیگر باید به طریقی به شما برسد، اما نفس وجود شما برای خودِ شما کاملا بیواسطه و واقعیست – خودتان میدانید چه میگویم. لطفا نگران نباشید، نمیخواهم دربارهی مهربانی و کمک به دیگران و چیزهایی که بهشان میگوییم “فضیلت” صحبت کنم. اصلا بحث فضیلت و خصایل نیک نیست – بحث بر سر این است که انتخاب کنیم تا کاری را انجام دهیم که به واسطهی آن به نحوی از شر این حالت پیشفرض و طبیعی و نهادینهشده در وجودمان خلاصی یابیم یا تغییرش دهیم؛ همین حالتی که ما را خودمرکزبین کرده و باعث میشود تا جهان را از منظر خودمان ببینیم.
به کسانی که میتوانند این حالت پیشفرض را در وجودشان تنظیم کنند میگویند “سازگار”، البته این را هم بگویم که این اسم همینجوری تصادفی ساخته نشده.
همهی شما که اینجا نشستهاید انسانهای تحصیلکرده و موفقی هستید و باید بدانید که مسئله بر سر این است که چه میزان از این عمل، یعنی تنظیم این حالت پیشفرض، از روی عقل و دانش صورت میگیرد. سوال سختیست. شاید خطرناکترین چیزی که در تحصیل آکادمیک وجود دارد، لااقل برای من که اینگونه بوده، این است که تمایل پیدا میکنیم تا دربارهی مسائل مختلف، بیش از حد روشنفکرانه بیاندیشیم و به جای توجه به اتفاقاتی که جلوی چشممان رخ میدهند و نگریستن به درون، خودمان را غرق بحثهای انتزاعی و اینجور چیزها میکنیم. مطمئنم همهی شما میدانید که هوشیار ماندن و توجه کردن بسیار سختتر از هیپنوتیزم شدن توسط این تکگویی همیشگی و ثابتیست که در سرمان پخش میشود. من بیست سال پیش فارغالتحصیل شدم، اما تازه کمکم دارم میفهمم که کلیشهای که در علوم انسانی از آن دم میزنند و میگویند “یاد دادن شیوهی تفکر”، در واقع صورت کوتاهشدهایست از یک ایدهی بسیار عمیقتر و جدیتر: “یاد گرفتن شیوهی تفکر”، و این در واقع معنیاش این است که یاد بگیریم بر چگونه فکر کردن و به چه فکر کردن تسلط پیدا کنیم. یعنی اینکه آنقدر آگاه و هوشیار باشیم که خودمان انتخاب کنیم به چه چیزی توجه نشان دهیم و از یک تجربه چه معنایی را استنباط کنیم. زیرا اگر نتوانید در سنین بزرگسالی به این نوع انتخاب دست پیدا کنید، به شدت دچار بدبختی میشوید. به آن کلیشهی قدیمی فکر کنید که میگفت: «ذهن، خدمتکاری فوقالعاده، اما اربابی افتضاح است.» این هم مثل خیلی از کلیشههای دیگر، در ظاهر ضعیف و حوصلهسربر است، اما حقیقتی عظیم و وحشتناک را در خود دارد. اینکه همهی کسانی که با سلاح دست به خودکشی میزنند، همیشه به مغز خود شلیک میکنند اصلا تصادفی نیست. و راستش را بخواهید، خیلی از اینهایی که خودشان را میکشند، از مدتها پیش از کشیدن ماشه مرده بودند. حرف من این است؛ چیز واقعی و حقیقیای که علوم انسانی باید به شما بیاموزد این است که چطور نگذارید زندگی مرفه و راحت و آبرومندانه، شما را تبدیل به موجودی مرده و ناآگاه کند. اینکه نگذارید ذهنتان شما را بردهی خودش کند. اینکه نگذارید این تنظیمِ پیشفرضِ موجود، شما را در انحصار خودش دربیاورد و شما را به طور کامل تبدیل به فردی تنها کند که هرروزش را در تنهایی میگذراند.
ممکن است این حرفم مبالغهآمیز و انتزاعی و چرند به نظر برسد. خب پس بیایید حرفهای ملموس بزنیم. شما هنوز دانشجویید و وقتی حرف از “هرروز احساس تنهایی کردن” میزنم، درست منظورم را متوجه نمیشوید. بخش بسیار بسیار بزرگی از زندگی آمریکاییها اینگونه است و هیچکس هم در مراسم جشن فارغالتحصیلی دربارهاش حرف نمیزند. کسالت، جریان یکنواخت هر روزه و سرخوردگیهای جزئی. پدر و مادرها و افراد مسنی که اینجا حضور دارند میدانند من چه میگویم.
برای مثال یک روز معمولی را تصور کنید. صبح از خواب بیدار میشوید، به سر کار دشوارتان میروید و نُه یا ده ساعت سخت کار میکنید. عصر که میشود خسته و کوفته به خانه برمیگردید و میخواهید شام بخورید و کمی استراحت کنید و شب هم زودتر بخوابید زیرا صبح باید زود بیدار شوید و دوباره همهی این کارها را انجام دهید. اما یادتان میافتد که در خانه غذا ندارید – بهخاطر کار دشوارتان این هفته نتوانستید خریدهای خانه را بکنید – و حالا پس از برگشتن از سر کار، باید سوار ماشینتان شوید و به سوپرمارکت بروید. ساعت کاری تمام شده و ترافیک بدجوری سنگین است، برای همین بیش از حد معمول طول میکشد تا به مغازه برسید. وقتی هم میرسید میبینید که آنجا به شدت شلوغ است، زیرا همه از سر کارهایشان برگشتهاند و هجوم آوردهاند به فروشگاهها. داخل مغازه هم به طرز وحشتناکی پرنور است و یک آهنگ آبکی یا پاپ هم پخش میشود. اصلا دلتان نمیخواهد آنجا باشید، ولی از طرفی هم نمیتوانید سریع بروید داخل و زود بیایید بیرون. باید در بین ردیفهای عظیم و شلوغ فروشگاه بگردید و چیزهایی را که میخواهید پیدا کنید و چرخدستی بددستتان را هم باید از بین آدمهای خسته، که آنها هم عجله دارند، عبور دهید. البته که چند پیرمرد و پیرزن هم هستند که به طرز زجرآوری آهسته حرکت میکنند، و همینطور افراد سربههوا و کودکان بیشفعالی که جلوی حرکت چرخدستیها را میگیرند و شما هم دندانهایتان را روی هم فشار میدهید و سعی میکنید مؤدب باشید و ازشان بخواهید راه را باز کنند. آخرسر هرچه را برای شام لازم است برمیدارید، اما با وجود اینکه ساعت شلوغی فروشگاه است، میبینید که تعداد صندوقها برای راه انداختن مشتریها کافی نیست، برای همین صفی طولانی ایجاد شده که هم احمقانه است و هم حرص شما را درمیآورد، اما شما هم نمیتوانید حرصتان را روی خانمی که پشت صندوق است خالی کنید.
بالاخره به هر شکلی هست به جلوی صندوق میرسید و جنسهایتان را میخرید و رسید را میگیرید و کارت میکشید، آخرسر هم صدای مرگ خطاب به شما میگوید “روز خوبی داشته باشین”. بعد از اینها باید کیسههای مزخرف را بگذارید توی چرخدستی و از بین انبوه جمعیت رد شوید و از محوطهی پر از آشغال و قلنبه سلنبهی پارکینگ عبور کنید و بروید سروقت اینکه کیسهها را یک جوری داخل صندوق عقب بچینید که در طول راه هیچچیز از کیسهها بیرون نیفتد و نریزد. بعد باید همهی راه را در ترافیک سنگین رانندگی کنید و… و… و…
نکته اینجاست که همین اتفاقات مزخرف و افسردهکننده، دقیقا همان جایی هستند که مسئلهی انتخاب پیش میآید. زیرا همین ترافیک و فروشگاه شلوغ و صف طولانیست که زمان فکر کردن در اختیار من میگذارند و اگر آگاهانه تصمیم نگیرم که چطور فکر کنم و به چه چیزهایی توجه نشان دهم، آن موقع هروقت که به فروشگاه بیایم و بخواهم خرید کنم، اعصابم خرد میشود، زیرا حالت پیشفرض من این است که در چنین شرایطی فقط خودم و گرسنگیام و خستگیام و به خانه رسیدنم است که اهمیت دارد و اینطور به نظر میرسد که این آدمها کیاند که سر راهم سبز میشوند؟ تازه ببینید که اینهایی که در صف ایستادهاند چقدر احمق و گاو و بیشعور هستند و بویی از انسانیت نبردهاند. آن بیفرهنگی را که وسط صف ایستاده ببینید که چقدر بلندبلند با موبایلش حرف میزند. خیلی بیانصافیست که من همهی روز را سخت کار کردهام، دارم از گرسنگی میمیرم، خسته هم هستم و بهخاطر این آدمهای احمق لعنتی حتی نمیتوانم بروم خانه و یک چیزی بخورم و کمی استراحت کنم.
و البته اگر به لحاظ اجتماعی در وضعیت آگاهتری از حالت پیشفرض خودم باشم، میتوانم تمام طول راه را در ترافیک حرص بخورم و از ماشینهای غولپیکر و شاسیبلندی که آمدند توی خیابان و با خودخواهی تمام الکی گاز میدهند، متنفر باشم؛ میتوانم به این موضوع فکر کنم که ماشینهایی که پشت شیشههایشان برچسبهای مذهبی و وطنپرستانه چسبانده شده، متعلق به زشتترین و بیملاحظهترین و خشنترین رانندههاست که معمولا هم دارند با موبایلشان حرف میزنند و فقط برای اینکه چند متر در این ترافیک احمقانه جلو بیفتند، از بین ماشینها لایی میکشند؛ میتوانم به این فکر کنم که فرزندانِ فرزندانمان چقدر از ما بهخاطر حرام کردن سوختهای فسیلی و گند زدن به هوا متنفر خواهند بود؛ اینکه چقدر ما مزخرف و احمق و حالبههمزن هستیم و چقدر همهچیز گند است و این حرفها…
دقت کنید، اگر من این شیوهی تفکر را برای خودم انتخاب کنم اشکالی ندارد، خیلی از ما همین فکرها را میکنیم، ولی اینطور فکر کردن انقدر راحت و اتوماتیک است که اصلا نیازی به انتخاب نیست. اگر اینطور فکر میکنیم برای این است که حالت پیشفرضمان اینگونه است. بهخاطر همین شیوهی اتوماتیک و ناخودآگاهِ فکر کردن است که بخشهای خستهکننده و زجرآور و شلوغ در زندگی آدمبزرگها را تجربه میکنیم و به این باور ناخودآگاه و اتوماتیک هم رسیدهایم که در مرکز هستی قرار داریم و نیازها و احساسات ماست که اولویتهای دنیا را مشخص میکند. مسئله اینجاست که برای فکر کردن دربارهی چنین شرایطی، راههای دیگری هم وجود دارد. مثلا در ترافیک سنگین: اصلا غیرممکن نیست که یکی از این آدمهایی که در یکی از این شاسیبلندها نشسته، در گذشته تصادف هولناکی برایش رخ داده باشد و حالا رانندگی بهنظرش شدیدا وحشتناک شده و روانشناساش گفته باید یک ماشین شاسیبلند بسیار بزرگ بخرد تا کاملا احساس امنیت کند. یا رانندهی این ماشین غولپیکری که جلوی شما پیچیده، شاید یک پدر است که فرزندش زخمی شده یا مریض است و باعجله میخواهد او را به بیمارستان برساند، کاملا هم دلیل عجله کردناش موجهتر و فوریتر از دلیل عجله کردن من است، در واقع این منم که سر راه او قرار گرفتهام. یا میتوانم این را به خودم بگویم که این آدمهایی که در صف ایستادهاند تا جنسهایشان را حساب کنند، درست به اندازهی من بیحال و افسردهاند و شاید زندگی بعضیهایشان بسیار سختتر و یکنواختتر و دردناکتر از زندگی من باشد.
دوباره میگویم، لطفا فکر نکنید میخواهم نصیحت اخلاقی بکنم یا اینکه بخواهم بگویم شما “باید” به این شکل فکر کنید یا اینکه همه از شما انتظار دارند اتوماتیکوار به همین صورت فکر کنید. نه، اصلا. اینجوری فکر کردن سخت است و به لحاظ ذهنی انرژی میگیرد و اگر شما هم مثل من باشید، روزی میرسد که دیگر اگر بخواهید هم نمیتوانید اینجوری فکر کنید یا اصلا کلا دیگر دلتان نمیخواهد اینجوری فکر کنید. اما بیشتر روزها، اگر به اندازهی کافی آگاه باشید و به خودتان حق انتخاب بدهید، میتوانید به این زن چاق و کلهپوک و بزککردهای که توی صف سرِ دخترش جیغ میکشد جور دیگری نگاه کنید؛ شاید او اکثر اوقات این گونه نیست؛ شاید سه شب متوالیست که بالای سر همسرش که دارد از سرطان استخوان میمیرد بیدار مانده و دستش را گرفته؛ شاید هم همان خانمی باشد که با حقوق کم در همان شرکت خودروسازیای کار میکند که دیروز با یک مهربانی کوچک اداری، به همسر شما کمک کرد تا از یک سری کاغذبازیها نجات پیدا کند. البته شاید هیچکدام از اینها نباشد، اما غیرممکن هم نیست – فقط بستگی به این دارد که شما بخواهید چه چیزی را در نظر بگیرید. اگر اتوماتیکوار از واقعیت اطلاع دارید و میدانید چه کس و چه چیز بهواقع اهمیت دارد، در واقع اگر بر اساس حالت پیشفرضتان عمل میکنید، آنموقع شما هم مثل من نمیتوانید احتمالاتی را در نظر بگیرید که چندان هم بیاهمیت و آزاردهنده نیستند. اما اگر واقعا یاد گرفتهاید که چگونه فکر کنید، که چگونه توجه نشان دهید، آنموقع است که میدانید که انتخابهای دیگری هم دارید. آنموقع است که قدرت این را پیدا میکنید که تجربهی موقعیتهای اعصابخردکن و پرسروصدا و آزاردهنده برایتان نه فقط بامعنا باشد، بلکه قداست نیز پیدا کند و در کنار همان نیروهایی قرار میگیرند که ستارهها را روشن میکند – یعنی عطوفت، عشق و وحدت ناپیدای همهی هستی. حالا نه اینکه همهی این حرفهای عرفانی درست باشند ولی تنها حقیقت موجود در جهان این است که شمایید که تصمیم میگیرید چطور به آن نگاه کنید. شمایید که آگاهانه تصمیم میگیرید که چه چیز معنا دارد و چه چیز بیمعناست. شمایید که تصمیم میگیرید چه چیزی را بپرستید…
زیرا چیز دیگری هست که حقیقیست. در خاکریزهای روزمرهی زندگی آدمهای بزرگسال چیزی به نام بیخدایی وجود ندارد. چیزی به نام نپرستیدن وجود ندارد. همهی آدمها میپرستند. تنها انتخابی که ما داریم این است که چه چیزی را بپرستیم. همهی ما یک جور خدا یا یک چیز الهی را برای پرستش انتخاب میکنیم – حالا میخواهد عیسی مسیح باشد، یا الله یا یَهٌوه یا خدای ویکاها یا چهار حقیقتِ شریفِ بوداییها یا هرجور موازین اخلاقی و غیرقابل نقص دیگر – یکی از دلایل اصلی این موضوع این است که اگر هرچیز دیگری را بپرستیم، زنده زنده ما را خواهد خورد. اگر پول یا هر شیء دیگری را بپرستید، اگر معنای واقعی زندگی را اینگونه ببینید، هیچموقع به حد کافی نخواهید داشت. هیچوقت احساس نمیکنید که به اندازهی کافی دارید. حقیقت همین است. اگر بدن و زیبایی و جذبهی جنسیتان را بپرستید، همیشه احساس میکنید زشت هستید و وقتی زمان بگذرد و کمکم پیر شوید، قبل از اینکه خاکتان کنند میلیونها بار میمیرید و زنده و میشوید. همهی ما این چیزها را تا حدی میدانیم. همهشان مثل اساطیر و ضربالمثلها و کلیشهها و داستانهای تمثیلی در ما کدگذاری شدهاند. استخوانبندی هر داستان زیبایی هم همینها هستند. نکته اینجاست که هرروز باید حقیقت را آگاهانه جلوی رویمان قرار بدهیم. اگر قدرت را بپرستید، احساس ضعف و ترس خواهید کرد و مدام میخواهید قدرتتان از بقیه بیشتر باشد تا این ترس را از خودتان برانید. هوش و درایتتان را بپرستید و آخرسر احساس حماقت میکنید و میبینید یک حقهباز بیشتر نیستید و همیشه هم میترسید که بقیه به حقهباز بودنتان پی ببرند. و الی آخر.
نگاه کنید! چیز موذیانه و پنهانی که در مورد این شکلهای پرستش وجود دارد این نیست که اینها شیوههایی شیطانی یا گناهآلودند؛ این است که همهشان ناخودآگاهاند. همهشان از روی حالت پیشفرضاند. از آنگونه پرستشهاییاند که روز به روز و بهتدریج در شما رسوخ میکنند و بدون اینکه خودتان بفهمید، به طرز نگاه و چگونگی ارزشگذاری شما بر چیزهای مختلف تأثیر میگذارند. دنیا هم کاری نمیکند تا شما را از عمل کردن طبق حالت پیشفرضتان باز دارد، زیرا دنیای آدمها و پول و قدرت در کنار هم به خوبی و خوشی پیش میروند و از ترس و تحقیر و ناامیدی و تمایلات و پرستشِ نَفْس تغذیه میشوند. فرهنگ حال حاضر ما، این نیروها را طوری مهار کرده که ثروتهای کلان، آسایش و آزادی شخصی به همراه داشتهاند. آزادیِ اینکه خودمان پادشاه قلمروی سرزمینمان باشیم، سرزمینی که به اندازهی جمجمهمان است، سرزمینی که در مرکز هستی قرار دارد. این نوع آزادی خیلی چشمگیر است. اما انواع دیگری از آزادی نیز وجود دارد. نوعی از آزادی هم هست که از همه باارزشتر است و در این دنیای برندهشدن و بهدستآوردن و به نمایشگذاشتن حرفی از آن به میان نمیآید. آن نوعی از آزادی که بهواقع اهمیت دارد شامل توجه، آگاهی، نظم و تلاش است؛ شامل این است که از ته دل به انسانهای دیگر توجه نشان دهیم و هرروز و هر دقیقه، بدون هیچ چشمداشتی، در هر راهی که میتوانیم، هرچند کوچک، برایشان ایثار کنیم. این یعنی آزادی واقعی. گزینهی دیگر این است که در حالتی ناخودآگاه زندگی کنیم، طبق حالت پیشفرضمان، اینکه مدام درون حلقه بدویم و دنبال پنیری باشیم که هیچوقت هم دستمان بهش نمیرسد، اینکه مدام این حس عذابآور همراهمان باشد که یک چیز لایتناهی را داشتیم و حالا از دستش دادهایم.
میدانم چیزهایی که گفتم خیلی حرفهای سرگرمکننده و جالب و الهامبخشی نبودند. اما چیزی که من میبینم این است که حقیقت واقعی، از جزئیات ریز و دقیقش عاری شده است. البته شما هرجور بخواهید میتوانید راجع بهاش فکر کنید، اما لطفا سرسری از این موضوع عبور نکنید. هیچکدام از این حرفهایی که زدم دربارهی اخلاقیات یا دین یا متعصب بودن یا سوالهای قلنبه سلنبه دربارهی زندگی پس از مرگ نبود. حقیقت واقعی در زندگیِ قبل از مرگ است. بحث بر سر این است که چطور به سی سالگی یا شاید پنجاه سالگی برسیم، بدون اینکه دلمان بخواهد یک گلوله در مغزمان خالی کنیم. بحث فقط بر سر آگاهیست – آگاهی از چیزهایی که بهشدت واقعی و ضروریاند، چیزهایی که اطراف ما وجود دارند اما نمیبینیمشان و باید مدام به خودمان یادآوری کنیم که “آب یعنی این. آب یعنی این.”
انجام دادن این کار خیلی خیلی سخت است، اینکه هرروز بتوانیم آگاه باشیم و آگاهانه زندگی کنیم.
عالی بود
خیلی سخت بود اما من با 50 سال سن به خوبی حسش میکنم
بحث بر سر این است که چطور به سی سالگی یا شاید پنجاه سالگی برسیم، بدون اینکه دلمان بخواهد یک گلوله در مغزمان خالی کنیم.
حیف شد که نتونست دووم بیاره.راست میگفت تو این زمونه رمان نویس بودن و خودآگاه بودن سخته.