هرکسی چند تا دوست خوب لازم دارد، حتی اگر دچار شیزوفرنی باشد! و قهوه آدمها را بههم نزدیک میکند. با شبگار همراه باشید و تجربیات دوستیابی یک بیمار اسکیزوفرنی را بخوانید.
دوست پیدا کردن برای من کار سختی است. پیداکردن کسی که بشود به اندازهی کافی به عنوان دوست به او اعتماد کرد، کار زمانبری است. این قضیه وقتی اسکیزوفرنی/شیزوفرنی دارید و فکر میکنید دیگران مسخرهتان میکنند، خیلی سختتر میشود.
اسکیزوفرنی روح پلیدی است بر شانه شما که بیوقفه در گوشتان زمزمه میکند، و مهم نیست شما چقدر و چطور تلاش میکنید، شیطان کوچک دست بردار نیست. در طول این 9 سالی که با این بیماری زندگی کردم این زمزمهها قطع نشدهاند و گویا قصد قطعشدن هم ندارند، فقط کمی کمتر شدهاند. من از او به عنوان همنشینم نام میبرم، اما این حاکی از درجهای از دوستی است، به هیچوجه منالوجوه من دوست یک شیطان کوچک نیستم.
من آشنایان زیادی دارم و صدها دوست در فیسبوک، اما دوستان واقعی را که بیشتر آنها خانوادهام هستند میتوانم با یک دست بشمارم. برای من پیدا کردن دوست شبیه صعود بدون طناب از دیوارهای سنگی است، که احتیاج دارد دنبال هیجان و ریسک بالا باشید. کسی که میخواهد دوست من شود، باید بپذیرد که من دیوانه هستم و حتی برای رسیدن به درجهای که بخواهید به آنها بگویید تنها چیزی که میشنوید زمزمهی یک روح پلید است، دلهرهآور است. آنها در موردتان زود قضاوت میکنند یا در کنار دوستان واقعی خود به شما میخندند.
اما در تلاشهایی که برای پیدا کردن دوست داشتم، کافیشاپها توانستند به مقدار زیادی کمکم کنند. روال سادهای که خوردن روزانهی نوشیدنی به نوعی زمینهای برای پرورش جامعه فراهم میکند.
من قبلا در یک شهر کوچک به نام “نی وت” زندگی میکردم که حدود 5 مایل پایینتر از بزرگراه بولدر، جاییکه در حال حاضر زندگی میکنم قرار داشت. هر روز حدود ساعت 6 صبح، من به کافه وینوت که یک کافیشاپ خصوصی بود میرفتم. هر روز صبح بدون استثنا پسری را که هم سن وسال من بود و بیرون کافه با کامپیوترش مینشست و سیگار برگ میکشید، میدیدم. دیدن مکرر او هر روز صبح و این موضوع که ما جزء بیست و چند سالههای این شهر بودیم باعث همصحبتی ما شد.
او روشنفکری بود؛ شدیدا درگیر نوشتههای نوام چامسکی، سیاست خارجی، وابستگیهای ما به نفت و جنبش Anti-GMO بود. عاقبت به واسطهی گفتوگوهای هرروز صبح باهم دوست شدیم. من به او در مورد دست و پنجه نرم کردنم با بیماری ذهنیام گفتم و او به من در مورد تاریخچهی جنگ در خاورمیانه گفت. به نظر قابل اعتماد میرسید، هر چند نمیتوانستم مطمئن باشم و هرگز نمیتوانستم تصور کنم که او مرا ساده و احمق بداند.
یک روز عصر، برای اولین بار به خانهی او رفتم. در آنجا انبوهی از کتابهای عجیب و غریب متافیزیک و تاریخچهی بومیان آمریکا را دیدم. او در بیشهای پر از درخت زندگی میکرد و در حیاط پشتیاش کلم و ماری جوانا پرورش میداد پیتزای سبزیجات خوردیم و با دوست دخترش که 11 سال از او بزرگتر بود آشنا شدم.
یک روز صبح برای مشورت با من به کافیشاپ آمد. گفت دوران سخت و پراضطرابی داشته و دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیست. آن روز صبح ما چندین ساعت صحبت کردیم، متوجه تفاوتهای ظریفی در اضطرابمان شدیم. من از ترس بیدلیل خود دربارهی شک داشتن دیگران به سالم بودنم برای او گفتم و او در مورد احساس کلیاش که دنیای پیرامونش در حال سقوط است.
فکر میکنم گفتوگوی آن روز ما بیش از حد بود، چون صبح روز بعد او در کافی شاپ نبود و من او را هرگز دوباره ندیدم. گاهی بیش از حد آسیبپذیر بودن باعث سقوط میشود. مثل این بود که ما بر لبهی درهای راه میرفتیم که نتیجهی رابطهی عمیقمان بود.
افراد دیگری هستند که وارد دایرهی درونی من شدهاند و از آنجا بیرون نمیآیند. بدون گوش دائمالشنوایشان و زبان طنز تلخشان هیچ هستم. بعضی وقتها که میخواهم تا ابد روی تخت غلت بزنم، اینها لبخند بر روی صورتم میآورند.
من دوستی به اسم برایانا دارم که مرا در بدترین شرایطم دیده است. با او چند سال پیش وقتی که بیرون کافی شاپ نشسته بودم برای مجله مینوشتم ملاقات کردم. برای من دست تکان داد و پیشم آمد و از من پرسید که چه مینویسم. مردد بودم. موهای آبی و نگاه وحشی چشمانش را دیدم. گفتم چیز مهمی نمینویسم. اما از من سوال پرسید و بیآنکه متوجه شوم 2ساعت گذشته بود. پی برد که بیماری اسکیزوفرنی من بعد از سفر به سازمان ملل متحد، که من فکر میکردم پیامبرم و در صدد نجات دنیا، تشخیص داده شد.
انگار هرگاه به کافه میرفتم او هم آنجا بود. این خیلی لذتبخش است؛ کسی را داشته باشی که با او بنشینی و صحبت کنی. من و او خیلی با هم فرق داشتیم. ما یکجور موسیقی را گوش نمیدادیم: او پانک بریتانیای قدیمی، کارهای خیلی سنگین گوش میداد و من آهنگهای آرام تر “دیو متیوز” یا “بلوز ترولر” را ترجیح میدادم. او آنارشیستی دو آتشه بود و من آدمی آرامتر که بیطرف است، اما معتقد است که همه باید با مهربانی باهم رفتار کنند.
مواقعی بود که با تناقض گوییاش عصبیام میکرد. مانند وقتی که داستانش راجع به سحر و جادو و جن و یا مست کردن با دوچرخهسواران که هیچ ربطی بههم نداشتند را به من میگفت. او برای چندین سال در یک کلبه با دوست پسرش در بیابان تگزاس بدون آب وبرق زندگی میکرد و برای فروش قهوه به کافیشاپهای خصوصی به کشورها سفر میکرد.
او خیلی دلسوز است. با این حال خودش را آدم سرسختی توصیف میکند. سر و کار داشتن با آدمهای خشن در بیمارستانهای روانی و زندانها، منصرف کردن آنها از خودکشی و خود را در معرض خطر قرار دادن او را سرسخت کرده است. به مدت 6سال، همان کارها را برای من انجام داد.
علی رغم توهماتم که آدمها به من صدمه میزنند، او در کنارم ماند. در برخی از دورههای افسردگی بسیار شدیدم از من میخواست بیرون برویم. بدون او شرایطم ثبات نسبی فعلی را نمیداشت. یک جورایی باهم کنار میآییم.
از اینکه او و چند نفر دیگر را از میان چند هزار نفری که ملاقات کردم دارم، راضی هستم. چون بدون آنها من هنوز شانس خوبی دارم که بخواهم بیرون بروم و فکر کنم پیامبرم و در مورد بیگانگان و رسیدن آخر زمان صحبت کنم.
به هر حال هرکسی به یکی دو تا دوست خوب احتیاج دارد.
خیلی خوب بود ممنون. منتظر ادامه ش هستم. به شبگار خوش اومدی خانم نریمان