اچ.جی.ولز/ امین حسینیون
نقدِ اچ.جی.ولز بر فیلم متروپلیس اثر فریتز لانگ، روز 17 آوریل 1927 در نیویورک تایمز منتشر شد. اکثرا فیلم را شاهکار میدادند، ولی ولز چندان از فیلم خوشش نیامده است، بخشی به این دلیل که به نظرش از اثر او «وقتی خفته برخیزد» سرقت شده است، و به دلایل دیگر که به تفصیل توضیح داده است. ولز بخش اعظم نقدش را روی غیرعلمی بودن متروپلیس متمرکز کرده است و وارد بحث مهارت سینمایی نمیشود. به نظر کمی آلمانستیز میرسد، و اقلا به نظر من ولز در سال 1927 هیچ ایدهای نداشته که ده سال بعد ممکن است در آلمان، هیتلر حکومت را به دست گیرد. با تمام این اوصاف خواندن نقد یکی از اساتید مسلم داستان علمی تخیلی، بر فیلم یکی از اساتید مسلم فیلمسازی خالی از لطف نیست. با امین حسینیون و شبگار همراه باشید.
اخیرا فیلمی بس احمقانه دیدهام.
باورم نمیشود کسی بتواند فیلم احمقانهتری بسازد.
و از آنجا که این فیلم تلاش میکند نشان دهد دنیا به چه سمتی میرود، فکر میکنم کتابِ من «دنیا به چه سمتی میرود[1]» با این فیلم ارتباط مستقیم دارد. اسم فیلم متروپولیس است، محصول استودیوی بزرگ [2]UFA در آلمان، و اینطور که میگویند با بودجهای بسیار سنگین تولید شده است.
فیلم با فشردگی خاصی تقریبا تمام بلاهت، کلیشهها، سادهانگاریها و آشفتگی ممکن را در مورد پیشرفت ماشینی و پیشرفت به طور کلی ارائه میکند، به همراه سس مخصوصی از احساساتیبازی که واقعا مخصوص خود این فیلم است.
این فیلم آلمانی است و تا قبل از اینکه تحت یک اسم جمعی آثار بد و خوبشان را یکی کنند، فیلمهای آلمانی فوقالعادهای ساخته شدهاند. این فیلم مشخصا برای ذوق آنگلو ساکسون ساخته شده است، ولی حتی اگر به این دلیل به فیلم ارفاق زیادی هم بکنیم، باز هم آنقدر عیب باقی میماند که بینندهی باهوش بفهمد حماقت فیلم بنیادی است.
شاید یک دلیل انزجارِ من از این سوپِ بدپخته این است که در آن قطعات فاسد شدهای از اثر سی سال پیش خودم، خفته برمیخیزد[3] را شناور دیدم. رباتهای کاپک[4] بدون هیچ عذری دزدیده شدهاند، و هیولای اختراعی مری شلی[5] هم، که برای بسیاری از اختراعات آلمانیها پدر بوده، دوباره در این ملغمه زنده میشود.
چیزی اصیل، هیچ. فکری مستقل، هیچ.
جاهایی از فیلم هم که نتوانستهاند از تخیل دیگران بهره گیرند، مولفین فیلم به سادگی از پدیدههای معاصر استفاده کردهاند. هواپیماهایی که بالا سر شهر پرواز میکنند نسبت به نمونههای معاصر هیچ پیشرفتی ندارند، گرچه به سادگی میشد این چیزها را سرزندهتر و شادابتر کرد، چند هلکوپتر اضافه کرد یا حرکات جدید و عجیب دیگر.
تمام اتومبیلها مدلهای 1926 یا قدیمیتر هستند. گمان نمیکنم در تمام این فیلم یک ایدهی جدید، یک لحظه آفرینش هنری، یا حتی تفکر هوشمندانه باشد. از اول تا آخر این خورشت متظاهرانه، شاید من یک نکتهی کوچک ناب را از قلم انداخته باشم، ولی گمان نمیکنم. و این مسئله اگرچه بینندهی باهوش را کسل میکند، ولی فیلم را تبدیل به راحتالحلقومی از ایدههای رایج، همان ذهنیتی که از آن آمده، کرده است.
تبلیغاتِ انگلیسی فیلم میگوید واژهی متروپلیس «خودش نمادی از شکوه است» ـ و این به ما نشان میدهد که همیشه بهتر است قبل از حرف زدن در مورد معانی کلمات لغتنامه را نگاه کنیم. احتمالا مترجم چنین خطایی را مرتکب شده است. اسم آلمانی فیلم «’Neubabelsburg » بود و میشد به بابل جدید ترجمه شود. فیلم در مورد شهری است، شهری صد سال جلوتر. شهر با ارتفاع بسیار زیادی بازنمایی شده است؛ تمام هوا و شادمانی بالاست، و کارگرها پایینِ پایینِ پایینِ پایین زندگی میکنند، درست مثل خدمتگزارانِ آبی بوش در خفته برمیخیزد. سالها پیش در 1897 این سبک بازنمایی نمادین از روابط اجتماعی شاید قابل قبول میبود، ولی الان سی سال گذشته است و مقدار زیادی فکر و تجربه در اختیار ماست.
امروزه میدانیم که شهر عمودی در آینده، اگر ملایم بگوییم، بسیار نامحتمل است. حتی در نیویورک و شیکاگو، که فشار بسیار زیادی روی مناطق مرکزی شهر وجود دارد، فقط همین مراکز مرکزی کار و سرگرمی هستند که به شدت رشد میکنند و گران میشوند. همین فشار مرکزگرا که باعث افزایش عجیب قیمت در مرکز میشود باعث میشود که صنعت و نیروی کار به مناطق ارزانتر حاشیهای که فضای بازتر و هوای بهتری دارند منتقل شوند. تمام این مباحث قبل از 1900 نوشته و طرح شدهاند.
احتمالا حدود 1930 نوابغ استودیو UFA به کتابی در مورد پیشبینیهای آینده برمیخورند که ربعِ قرنِ قبل نوشته شده است. نتایج سرشماری 1901 بریتانیا به وضوح ثابت کرد که جمعیت شهری مرکزگریز میشود، و اینکه هر پیشرفتی در امکانات رفت و آمد افقی، گسترش جمعیت را بیشتر میکند. این لایهبندی عمودی جامعه، چیزی است قدیمی و سترون. بیخیال صد سال بعد از این، متروپلیس از نظر فرمها و اشکال، همین الان هم سی سال از تاریخ مصرفش گذشته است.
اما فرم کمترین بخش سترونی این فیلم است. تمام این شهر بزرگ قرار است تحت سلطهی یک شخصیت مفرد باشد. در نسخهی انگلیسی به او ارباب آقا(Masterman) میگویند، تا مبادا کوچکترین تردیدی در مورد کیفیت او باقی بماند. به طرز بیربطی اسم پسرش را بهجای اینکه خیلی کلیشهای جان[6] بگذارد، اریک گذاشته است. او با یک مخترع به نام راتوانگ(Rotwang) همکاری میکند، و با هم ماشین میسازند.
تعدادی آدم دیگر هم هستند. پسران پولدارها در حال عیش مدام به همراه بانوانی کم لباس دیده میشوند؛ چیزی شبیه باغ زمستانی یک هتل شیک در سال 1890 که مهمانی ناموجهی در آن برقرار باشد. بقیهی جمعیت در وضعیت بردگی مطلق به سر میبرند، شیفتهای کاری 10 تا 12 ساعتهای دارند که به طرز راز آلودی در 24 ساعت تقسیم شدهاند. بدون اینکه پولی برای خرج کردن داشته باشند یا مالکیت یا آزادی. ماشینها تولید ثروت میکنند. چطور، روشن نیست. ما ردیفهای طولانی اتومبیل میبینیم که دقیقا شبیه هم هستند، ولی کارگران نمیتوانند مالکشان باشند؛ ولی هیچ «بچه پولداری» هم نمیخواهد مالک این ماشینهای تکراری باشد. این روزها حتی طبقهی متوسط هم میخواهد ماشینش شاخص باشد. احتمالا اربابآقا این ماشینها را تماما عین هم میسازد تا خودش را سرگرم کند.
قرار است باور کنیم این ماشینها تمام وقت درگیر تولد انبوه چیزی هستند که هرگز استفاده نمیشود، و در این مسیر ارباب آقا پولدار و پولدارتر میشود. این مزخرفترین فکر فیلم است. اگر تودهی مردم قدرت خرید نداشته باشد، ثروت در یک تمدن ماشینی محال است. جمعیت بزرگ ولی بی پول بردگان، شاید در جامعهای که ماشینهای تولید انبوه وجود ندارند لازم باشد، ولی در جایی که ماشین تولید انبوه هست چنین فکری حتی برخورنده هم هست.
چنین پرولتاریایِ راستینی هنوز در چین دیده میشود، در شهرهای بزرگ جهان باستان هم وجود داشتند، ولی در آمریکا اثری از آن نیست، که بیشترین پیشرفت را در مسیر صنعت ماشینی داشته است، حتی ذرهای هم دلیل وجود ندارد که تصور کنیم در آینده نیز چنین چیزی وجود خواهد داشت. کلیدواژهی ارباب آقا «کارآمدی» است، و قرار است ما بپذیریم که کلمهی ترسناکی است. و سازندگان این مظهرِ حماقت آنقدر ناامیدانه از تمام کاری که برای پیشبرد مفهوم کارآمدی صنعتی انجام شده ناآگاهند که او را طوری نشان میدهند که از نیروی کارش تا مرز خستگی مفرط کار میکشد، آنقدر که بیهوش میشوند، ماشینها منفجر میشوند و مردم به کام مرگ میافتند.
در فیلم کارگران در پاسخ به سیگنالها، دستگیرهها را میچرخانند ـ کاری که به سادگی میتواند خودکار شود. تلاش زیادی برای تاکید روی این نکته شده که کارگران بیروح، ناامیدانه و بیتفاوت و ماشینوار، بیگاری میکنند. ولی یک تمدن ماشینی نیازی به بیگاری محض ندارد؛ هرچقدر ماشینها پیشرفتهتر، نیاز به آدمهایی که ماشینی فکر کنند کمتر. کارخانهی ناکارآمد به برده نیاز دارد، معدنی بینظم و آشفته آدمها را میکشد. دوران بیگاری ناامیدانهی انسان را پشت سر گذاشتهایم. و این فیلم با حماقتی شرورانه با تمام این واقعیتها در تضاد است.
جریان غالب زندگی اقتصادی امروز این است که بیگاری به طور کامل حذف شود، یا کارهای دستی حساس با ماشینهایی که در دستانی ماهر قرار دارند جایگزین شود، و جهتگیری به سمت افزایش کارگران نسبتا راحت، نیمه ماهر و چندکاره است. این جهتگیری طبعا ممکن است ابتدا تودههای بیکار ایجاد کند، و در خفته برمیخیزد زیر دریچهها تودههای بیکار زندگی میکردند. اما آن کتاب در 1897 نوشته شده بود، زمانی که هنوز امکان کنترل جمعیت برای جهان روشن نشده بود. در آن زمان معقول بود تصور کنیم جماعتی از آدمهای بیکار زیر زمین زندگی میکنند. ما نمیدانستیم با آن تاریکی دهشتناک چه کنیم. ولی امروز دیگر چنین بهانهای وجود ندارد. و البته آنچه در این فیلم تصور میشود هم بیکاری نیست، بیگاری است، که دقیقا همان چیزی است که ذره ذره از بین میرود. سازندگان فیلم حتی به این هم دقت نکردهاند که ماشین، بیگاری را از بین میبرد.
«کارآمدی» یعنی تولید در مقیاس انبوه، ماشینهایی که در نهایت پیشرفتگی هستند، و دستمزدهای بالا. تیمی که از طرف دولت بریتانیا به آمریکا اعزام شده بود تا دلایل موفقیت آمریکا را مطالعه کند، بر همین موضوع تاکید کرده است. آمریکا که هر روز صنعتیتر میشود و کارآمدتر، آنقدر از نیروی بیگاری بینیاز است که سختترین موانع را سر راه سیل مهاجرین بیتخصص اروپایی برپا کرده است. UFA از این واقعیت چیزی نمیداند.
زن جوانی ناگهان از هیچ کجا سبز میشود تا به این بردگان کمک کند، او خودش را به اریک، پسر ارباب آقا تحمیل میکند و با هم به مقابر میروند، که با وجود لولهکشی گاز، لولههای بخار، کابلها، فاضلاب و .. موفق شدهاند عینا شبیه روم باشند، پر از اسکلت و مخلفات، و زیر شهر متروپلیس وجود داشته باشند. این زن نوعی از عبادت مسیحی را در غارهای غیرقابل توضیح برگزار میکند، بردگان عاشق او هستند و به او اعتماد دارند. او به طرز خیلی جالبی راه خودش را در مقبرهها با مشعل پیدا میکند نه لامپهای برقی که امروز آنقدر رایج هستند.
چنین بازگشتی به مشعل نمونهی خوبی از روحِ این نمایش است. مشعلها مسیحی هستند، ما قرار است تصور کنیم مشعلها انسان هستند. مشعلها قلب دارند. ولی چراغهای برقی دستی، شیطانیاند، ماشینیاند و قلب ندارند. مخترعِ بدِ بد، یک ماشین خیلی بزرگ دارد. آیینهای مری(همان زنی که حرفش زده شد) فرقه محور نیستند، چیزی شبیه مدرسهی یکشنبهی کلیسا، و در مقبرهی مخصوص خودش او حتی یک منبر مناسب هم ندارد، صرفا یک دسته صلیب چتر مانند دارد.
ایدهی مرکزی دینِ اون به نظر میرسد رد کردنِ ماشین و کارآمدی است. او مبلغ این درس بزرگ اخلاقی است که هرچقدر تلاشهای انسان محکمتر و شجاعانهتر باشد، آسمان خشمگینتر میشود، برای این منظور داستان برج بابل را نقل میکند. داستان بابل همانطوری که میدانیم، علیهِ «غرور» است. برای آموختن فروتنی به روح انسانی است. تلقین کنندهی سترونی است. برج بابل را گویا مردانی بیمو ساختهاند. قبلا گفتم که هیچ چیز اصیلی در این فیلم نیست. ولی این مورد آخر به نظرم کاملا اختراع میرسد. در این فیلم مردان بیمویی میبینید که بابل را میسازند. عدهشان هم زیاد است. چرا کچلند، هیچ توضیحی وجود ندارد. حتی قرار نیست خندهدار باشند، و خندهدار هم نیستند، این فقط یک چیز احمقانهی دیگر است. کارگران متروپلیس قرار نیست شورش کنند یا کاری برای خودشان بکنند، طبق آموزشهای مری البته، چون باید به کینهورزی آسمان تکیه کنند.
ولی راتوانگ، مخترع، رباتی میسازد، که گویا اجازهای هم از کاپک نگرفتهاند که صاحب اصلی این ایده است. این ربات قرار است عین آدم باشد و رفتار انسانی داشته باشد ولی «روح» نداشته باشد. قرار است جایگزینی باشد برای برده. اربابآقا به درستی اشاره میکند که این ربات هرگز نباید روح داشته باشد، و به جان خودم قسم من نمیدانم اصلا چرا باید روح داشته باشد. تمام هدف تمدنِ ماشینی حذف بیگاری و روح بیگاری است.
ولی این مسئله ظاهرا برای سازندگان بسیار ترسناک و تاثیرگذار بوده، گویا کاملا طرفِ روح و عشق و امثالهم هستند. تعجب میکنم چطور دنبال روحدار کردن ساعت شماطهدار و چرخ و فلک نیستند. اربابآقا، که هنوز اصرار دارد شرور بودنش را ثابت کند. راتوانگ را اقناع میکند که روبات را دقیقا به شکل مری بسازد، تا شورشی در میان کارگران ایجاد کند تا ماشینهایی را که زندگیشان به آنها وابسته است نابود کنند، و یاد بگیرند که کار کردنشان لازم است. نقشهی عجیب و غریبی است، ولی حتما فهمیدهاید که اربابآقا مردی است به غایت شیطانی. لبریز است از غرور و کارآمدی و مدرنیته ـ چه چیزهای بدی.
و اینک نوبت تاج چرندیات فیلم است، تبدیل شدن ربات به مری. راتوانگ، باید بدانید، در خانهای کوچک و قدیمی زندگی میکند، که وسط یک شهر مدرن کاشته شده است. خانهاش پر از ستاره پنجپر و یادآورهای دیگری است از رومانسهای آلمانی که این شخصیت از میانشان بیرون کشیده شده است. گاهی حتی بوی مفیستوفلس(Mephistopheles) هم میدهد. پس حتی در Ufa هم آلمانها هنوز میتوانند، همان آلمانیهای عاشقِ جادو باشند. شاید آلمانیها هیچوقت از براکن[7] آنقدر هم دور نشدند. شب والپورگیس[8] اسم تخیلِ شاعرانهی آلمانی است، و فانتزی ملیشان با حسِ عدم امنیت همیشه با جارویی که بین پاهایش دارد به اطراف میپرد.
راتوانگ، با ابزاری بیشک شیطانی، یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز و مدرن را در این خانهی کوچک جا داده است. آزمایشگاه از خانه بسی بزرگتر است، ولی او قطعا از انیشتن و دیگر شیاطینِ مدرن کمک گرفته است. مری باید به تله بیافتد، درون ماشینی که شبیه یک مخلوط کنِ شفاف است قرار گیرد، و هزار جور بلایِ پرجرقه سرش بیاید، تا روبات شبیه او شود.
این امکان که راتوانگ بتواند خودش روباتی شبیه او بسازد، گویا اصلا از ذهن سازندگان هم نگذشته است. روبات پر از سوراخ است، تمام محوطهی آزمایشگاه را گویا مرتبا صاعقه میزند، محتویات یک سری شیشه و فلاسک به شدت میجوشند، انفجارها و جرقههای کوچکی رخ میدهند. راتوانگ تمام عملیات را بدون اطمینان انجام میدهد، و بالاخره، روبات شبیه مری میشود، همه چیز آرام میشود و راتوانگ هم. مریِ دروغین چشمک شومی به تماشاچیان میزند و میرود تا کارگران را بشوراند، مقادیر زیادی آب بازی در فیلم میبینیم، مثل بسیاری از فیلمهای بزرگ، مقادیری خشونت و نابودیِ غیرقابل باورِ ماشینها و شورش و نابودی، و بعد، به طرز گیج کنندهای، متوجه میشویم که ارباب آقا درسش را یاد گرفته، که کارگران و صاحبکاران از این پس باید با «عشق» به هم پیوند بخورند.
حتی برای یک لحظه هم کسی این داستان ابلهانه را باور نمیکند، حتی برای یک لحظه هم چیزی جالب یا قانع کننده در این سری حوادثِ کشآمده و تاسفآور نیست. به طرزِ عجیب و وحشتناکی کسالتبار است. حتی نمیشود به فیلم خندید. یک شخصیت خوشقیافه، همدلی برانگیز یا خندهدار بین بازیگران نیست، البته، باید پذیرفت که میان این همه بیفکری و چیزهای بیربط تقلید شده، جایی برای خوش قیافه بودن یا رفتار عاقلانه وجود ندارد. این که فیلم چیزی بزرگ و مهم برای گفتن دارد، یک تظاهر واضح است. هیچ کاری با هیچ موضوع اخلاقی یا اجتماعی پیش از جنگ جهانی یا هیچ موضوعی که بعدا ممکن است پیش بیاید ندارد. تماما جعلی است، و یک جعلِ ضعیف و سطحی. من از این همه تحمل در برابر فیلم که منتقدان دو سمتِ آتلانتیک نشان دادهاند متعجبم. و بودجهی فیلم، لندنتایمز میگوید شش میلیون مارک بوده! چطور این همه پول خرج این فیلم شده من باورم نمیشود، بیشتر جلوههای ویژه را مشخصا با ماکتهای ارزان قیمت گرفتهاند.
تاسف این است که فیلمی بدون تخیل، نامنسجم، به شدت احساساتی و غیرقابل باور، امکانات بسیار خوبی را هدر داده است. اعتقاد من به فیلمسازی آلمان ضربهی سختی خورده. این فیلم به کندذهنی هم خیانت کرده است. فکر میکردم آلمانیها حتی در بدترین حالت میتوانند با سختکوشی به نتیجه برسند. فکر میکردم مدرن و صنعتی شدهاند.
اینکه ببینیم جریان امروز اختراعات ماشینی به کدام سمت است و تاثیرات این اختراعات بر شرایط کار چیست واقعا جالب است. به جای سرقت از کتابی که سی سال از عمرش گذشته و زنده کردن اخلاقگرایی نابارور اوایل دوران ویکتوریا، میشد به همان سادگی، بدون بودجهی بیشتر، و بسیار جذابتر از این، کمی زحمت کشید و نظرات چند پژوهشگر جوان، چند معمار و مهندس بلندپرواز و جاه طلب و مدرن را در مورد جریان اختراعات روز جمع کرد، و آن نظرات را هنرمندانه پرورش داد. هر دانشگاه فنی میتوانست طرحها و پیشنهاداتی برای پرواز و حمل و نقل در سال 2027 ارائه کند.
امروز انبوهی از متون در مورد نظام کاری در جهت کارآمدی جود دارد که میشد با هزینهی کم عصارهشان را استخراج کرد. مسئلهی توسعهی کنترل صنعتی، رابطهی صنعت و جهتگیری سیاسی، اینکه تمام اینها به چه سمتی میروند، امروز در مرکز توجه هستند. ظاهرا افراد UFA از این چیزها خبر نداشتند و نمیخواستند چیزی بدانند. برای اینکه درک کنند چطور تمام این چیزها را میشود با زندگی امروز مرتبط و برای آدمهای دور از بحث جذابشان کرد، کاهل و ابله بودند. به پیروی از بدترین سنتهای سینمایی جهان، در خودشیفتگیِ محض، خودبسندگیِ عجیب، مطمئن از قدرت تبلیغاتِ پرسروصدا برای جلب توجه عموم، و بدون هیچ هراسی از نقدهای احتمالی، بدون آگاهی از تفکر و دانشی خارج از فهمِ خودشان، به کار در استودیویِ عظیمشان مشغول شدند و دویست متر دویست متر این ملغمه را تولید، و بازار را برای هر فیلم بهتری در این حوزه نابود کردند.
شیش میلیون مارک! نابود شد و رفت!
سینمایی که در آن فیلم را دیدم پر بود. همهی صندلیها به جز گرانترینها پر بودند، و کمکم بالاخره این صندلیهای خالی هم پر شدند. تصور میکنم همه آمده بودند ببینند شهرِ صد سال بعد چه شکلی است. به نظر من تماشاچی به فیلم جواب نمیداد، من هیچ نظری نشنیدم. از تماشاچیان دستگیرم نشد که این متروپلیس را به عنوان یک پیشبینیِ ممکن باور کردهاند یا نه. متوجه نشدم که به نظرشان فیلم ابلهانهتر بود یا آیندهی بشر، ولی قطعا یکی از این دو بوده است.
[1] The way the world is going یک اثر غیرداستانی از هربرت جرج ولز در مورد آیندهی جهان
[2] UFA Studios استودیو بزرگ فیلمسازی در آلمان که در رقابت با سینمای جهان به خصوص آمریکا در 1917 افتتاح شد
[3] The sleeper wakes ولز در طول نقد در مورد این اثر توضیحات کافی میدهد
[4] Karl Capec کارک کاپک یا هر تلفظی که در پراگ دارد، ایدهی ربات را در یک نمایشنامه در سال 1921 به جهانیان معرفی کرد، او رماننویس، نمایشنامهنویس، مقالهنویس و … بود.
[5] منظور ولز فرانکشتاین است.
[6] ولز به این کلیشهی رایج انگلیسی اشاره میکند که همیشه اسم پسرها جان است، و البته به نظرم اریک هم برای آلمانها دست کمی از جان ندارد.
[7] Brocken کوهی است در آلمان که پدیده طبیعی فوقالعادهای به نام شبح براکن در آن روی میدهد که تصویری عظیم میان ابرها دیده میشود
[8] Walpurgis night شبی است که جادوگران فراز کوه براکن جمع میشوند تا با شیطان تجدید بیعت کنند