من خودم از خیلیها شنیدم که رفتند خارج و برگشتند و گفتند دلشان برای جوبهای تهران تنگ شده است. البته که حق هم دارند؛ چون جوب تهران خاص است. شما هم اگر روی جوب تهران تعصب نداری، مشکل خودت است. من روی خودم تعصب دارم؛ والسلام. البته بگویم که جوبها خیلی هم حرف درستی نیست. ما همه یکی هستیم. جوب در تهران یکی است. مثل درختی که هزاران شاخه و میلیونها زیر شاخه دارد؛ ولی همچنان همان درخت است؛ جوب تهران هم یکی است. من جوب تهران هستم؛ یک مسافر. شمال تا جنوب این شهر را از روز اولش سیر کردهام تا همین الان. از جوب بودن هم هیچ شرمی ندارم. هفتهی پیش که روی کاناپهی روانکاوم دراز کشیده بودم گفت خودت باش، راحت باش. کمی مطبش خیس شد؛ ولی جلسهی مفیدی بود. شاید بخندی که جوب را چه به روانکاو؛ ولی تو هم اگر تهران را تمام و کمال میدیدی مغزت جواب نمیداد. تو در بهترین حالت چند درصد تهران را درک کردهای؟ کمی به این حرف من فکر کن. اما بگذریم و برسیم به اینکه چرا این نامه را نوشتم.
چند روز قبل اتفاقی افتاد که مرا خیلی تکان داد. یک آقایی در ولیعصر به همراه خانم جوانی که گویا از روشنفکران روزگار هم بود ـ از روی عینکش میگویم و سه زبانه حرف زدنش و اینکه به هویج میگفت مخروط زرد و نارنجی خوراکی ـ قدم میزد. کلی حرف زد در باب پاکیزگی و محیط زیست و پاکت سیگارش را له کرد گذاشت توی جیبش. چند کیلومتر پایینتر دختر سوار ماشینش شد و رفت. پسر پاکت را انداخت توی من. خب، کسی دورش نبود. دختر هم رفته بود و آقا خودش شده بود؛ یعنی همه چیزش عوض شده بود. اما جوب همان جوب بود. بله، هرجای تهران که بروی هیچکس هم نباشد؛ جوب که هست دوست عزیز. من که میبینم شما چطوری هرچیزی که میخوری را پرت میکنی. بعد هم ناله میکنی سطل آشغال نبود! چشم، هماهنگ میکنیم هرجا شما چیپس و پفکت تمام شد سطل آشغال هوشمند سبز شود. خوب هست، راضی هستی؟ در کمبود امکانات شهری شکی نیست، ولی در کیفیت رفتار شما آدمها شک هست.
یک مرد پا به سن گذاشتهای هست، در یکی از خیابانهای پر درخت تهران. هر روز صبح قدمی میزند و نانی میخرد و شیری و خلاصه صبحانهای. هروقت میبیند این رفتگران بنده خدا درگیر تمیز کردن من هستند، او هم کمکی میکند. واقعا هربار متاثر میشوم. اما جوب بودن یکی از معایبش نداشتن دست است، و ناتوانی در امر خطیر بغل. از این ناتوانی در بغل کردن خاطرهای دارم که شامل حال یک خانمی میشود، ولی جایش اینجا نیست؛ شاید در نامهای دیگر به آن هم پرداختم.
نه، نه، نه، قصدم اصلا این نیست که بگویم شهر ما خانهی ما، آشغال نریزید و یک کمر خم میشود تا این پفک را بردارد و از این حرفها. گرچه تمام این حرفها درست است. میخواهم بگویم ای کسی که به خودت میگویی شهروند؛ شما با کسی که به خودش نمیگوید شهروند فرق داری. توقعی از آنها نمیرود از شما میرود. کلیت حرف بندهی جوب همین است و بس. من کثیفم، زشتم، بعضا بوی بد میدهم و یک جاهایی از فرط رکود به گنداب هم کشیده شدهام؛ اصلا من بد و شما خوب. ولی شما چقدر خوبی؟ حرفش را میزنی یا مثل همین پیرمرد مهربان اگر زباله را روی زمین ببینی، یا بغل جوب؛ برش میداری و توی سطل میاندازی؟ این هم یادت باشد؛ همین جوبهایی که جولانگاه موشها و زبالهها شدهاند؛ یک زمانی استخر بچههای تهران بودهاند. خیلی سریع گفتم؛ خصلت جاری بودن سرعت است.
شايد در حال حاضر تهران تنها شهردنيا باشد كه هنوزخيابان هايش جوي دارد
احتمالا شما هیچ جای دنیا سفر نکردید که اینقد بی مغز و مفهوم نظر می دید به سایر کشورها