مشقات آکتوری تئاتر

۱۲ مهر ۱۳۹۲ | ۱۸:۳۱
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 7 دقیقه

ر.الف، یک بازیگر تئاتر، در خانه نشسته بود و فیس بوکش را چک می­‌کرد که مادرش با صدایی حدودا در اندازه 53 دسی بل فریاد فرمودند که: «پاشو برو میوه بخر.»

ظاهرا شب قرار بود عمه خانوم عزیز و دخترهاش که همان دختر عمه­‌های آقای ر.الف بودند به همراه دامادهاش که فی‌الواقع شوهر دختر عمه­‌های آقای ر.الف بودند؛ به منزل ایشان نزول اجلال کنند. آقای ر.الف با شنیدن این حرف انگار که افعی نیشش زده باشد؛ تشنج ریزی کرد و عرق سردی بر بدنش نشست. نه، نه اصلا فکر نکنید خدایی ناکرده  ر.الف از مهمان بدش می‌آید. نه، خدا شاهد است بسیار هم مهمان‌نواز تشریف دارند. فقط طفلکی وقتی می‌فهمد یک سری آدم؛ به خصوص فامیل قرار است دوره‌­اش کنند و هر چی سوال تو ذهن‌شان در مورد صنعت سینما، تئاتر و تلویزیون، هنرهای نمایشی و اخبار هنرمندان دارند یکهو بپرسند استرسی می‌شود. ر.الف در این عوالم بود و تو تخیلاتش محیط گرم خانوادگی را بررسی می­‌کرد که با صدای مادر گرامی به خودش آمد و رشته افکارش در مورد کنجکاوی­‌های فامیل پاره شد. همان جا تصمیم گرفت جلو جلو قضاوت نکند و خودش را به تقدیر بسپارد.

گذشت تا بالاخره عمه خانوم به همراه متعلقین و متعلقات تشریف آوردند و بعد از چاق سلامتی و کسب اطلاع از همه جوانب زندگی، یواش یواش نظر امیر خان داماد وسطی عمه خانوم به ر.الف که یک گوشه‌ای میوه می­‌خورد و به خیال خودش کسی متوجه حضورش نبود جلب شد. امیر خان در فردوسی مغازه چرم فروشی دارد. مرد 38-39 ساله خوش مشربی است و کلا به سینما از بقیه دامادهای عمه خانوم بیشتر علاقمند است.

امیر خان همین‌جور که یک پر پرتقال دهنش را پر کرده بود پرسید:«خب چه خبرا؟ چی کارا می­‌کنی گل پسر؟ پس کی تو تلویزیون می‌­بینیمت بابا؟»

ر.الف جواد داد:«والا امیر خان من تئاتر کار می­‌کنم، شاید هیچ‌وقت تو تلویزیون نبینین منو.»

امیر خان: «جسارت نباشه­‌ها ولی تئاترو آخه کی می‌ره ببینه. همه‌ا­ش آه می­‌کشن حرف­‌های صد من یه غاز می‌­زنن که خودشونم نمی­‌فهمن. بابا مردم دل‌شون خنده می­‌خواد؛ با دلار 3000 تومن، گوشت کیلو 30 تومن، کی حال داره بره از این چیزا تماشا کنه بابا. برو از این کارای خنده‌دار بازیکن بهتره، علافی می‌ری تئاتر؟»

ر.الف در ابتدا خواست به صورت کاملا آکادمیک، فرق تئاتر آزاد و تئاتر دولتی و خصوصی و غیره را یک توضیح مختصری بدهد؛ اما همین که چشمش به قیافه جمع و به خصوص امیر خان با دهن پر از خیارش افتاد منصرف شد و گفت: «خب اون کارها هم جایگاه خودشو داره، ولی سیستم کاری ما فرق داره با اونا.»(بنده خدا خوب چی بگه آخه؟)

امیر خان:«من قواعد مواعد بیلمیرم. هر چی هست خیلی باحاله. 2-3 ماه پیش رفته بودیم کار این بهزاد محمدی رو ببینیم با بچه‌­ها، جات خالی از خنده ترکیدیم به خدا، واقعا دمش گرم کارش خیلی درسته؛ شما نمی‌­تونی خودت رو یه جوری به اون وصل کنی بچپی تو گروهش؟ تو که خوب جک می‌گی بابا، برو آویزونش بشو یه تستی بده. بلکه کارت بگیره.»

در همین لحظات بود که 4 سال کلاس‌­های تخصصی بازیگری دوره لیسانس واحد به واحد جلوی چشم ر.الف آمد. نیت کرد که یک سخنرانی مبسوط آکادمیک بکند ولی یک چیزی از یک جایی توی ر.الف گفت :«بی خیال بابا، این بنده خداها که گناهی ندارن. اصلا قرار نیست دغدغه‌شون تئاتر باشه و از زیر و بمش خبر داشته باشن.  واسه اینا تئاترم خلاصه شده تئاتر آزاد و فقط خندیدن و جک و رقص و قر کمر.» پس نفس ریزی کشید و کظم غیض کرد و گفت:«امیر خان فرمایش شما متین؛ ولی سیستم کاری ما اصلا یه جور دیگه است؛ ما اول یه متن می­‌دیم بعد اگه، اگه قبول بشه یه بودجه­‌ای می‌­دن، بعد بازبینی، بعد از همه‌ی اینا اجازه می­‌دن 30 شب تو یه سری سالن که اونا می­‌گن اجراش کنیم.»

theater-masks تئاتر

امیر خان:«آآآآآآ 30 شب همه­‌اش یه کارو اجرا می­‌کنین؟حوصله‌تون سر نمی‌ره؟»

ر.الف:«تازه یک ماه یا بیشتر هم تمرین می‌­کنیم.»

امیرخان:«بابا دمتون گرم؛ کار شما هم سخته­‌ها. حالا چقدری می­‌گیری بابت این همه جنگولک بازی؟»

«جنگولک بازی؟ آخه اینم حرفه می­‌زنی مرد نا حسابی؟ خوبه منم بگم تو هم صبح تا شب پوست گاو و الاغ می­‌کنی کیف و کفش درست می­‌کنی؟ شیطونه می‌گه همون ظرف خیارو بکنم از پهنا تو حلقش‌ها.» ر.الف این حرف‌ها را تو ذهنش مرور می­‌کرد که صدای امیر خان او را به خودش آورد.

امیر خان:«کجایی بابا؟ چرا مثل جت لی زل زدی به سینی میوه‌ها؟ می­‌گم چقدر می­‌گیری بابت این برنامه‌هات؟»

ر.الف:«بستگی به تجربه، تعداد کارایی که کردی و خیلی چیزای دیگه داره. مثلا من واسه یه کار حرفه‌ای 2تومن می‌گیرم.»

امیرخان:«خب می­‌افته ماهی 1 تومن بدک نیست.»

ر.الف: «نه این‌جوری حساب نکن امیر خان، شاید سالی یه کار یا دو تا کار بتونیم بکنیم کلا.»

در همین اثنا یک دفعه قیافه امیر خان دگرگون شد، چشم­‌ها گشاد، پره دماغ گشاد، رنگ قرمز، شش‌­ها پر باد، عضلات منقبض و یک جوری از خنده ترکید که تر­کش‌­های خیار نزدیک بود ر.الف را مورد اثابت قرار بدهد. ر.الف همین‌جوری مثل خواب زده­‌ها مانده بود که صدای عمه خانوم از آن ور اتاق او را به خود آورد؛ که می‌گفت:«الهی قربون بچه­‌ام برم که این‌قدر خوش سر زبونه؛ ببین چی گفته که امیر آقا داره این‌جوری می­‌خنده. خب به ما هم بگو عمه جون.»

امیر خان که خنده‌­اش فروکش کرده بود گفت:«ببخشیدا، مگه خر به مخت لگد زده آخه؟ والله بیای بازار شاگردی خودم رو بکنی بیشتر گیرت می‌آد که بنده خدا؛ خودت رو واسه چی علاف کردی؟ بابا باز اگه تلویزیون بود یه چیزی؛ باز چهار نفر می‌دیدنت یه فایده‌­ای داشت؛ حداقل ملت تو خیابون می‌شناختنت باهات یه عکسی می­‌گرفتن. دیگه تو صف وا نمی‌ایستادی، پلیس جریمه‌­ات نمی­‌کرد؛ پولشم بهتر بود. بعد یه مکث معنی داری کرد و دور و برش رو نگاه کرد و یه کم نزدیک‌­تر شد، یه لبخند مرموزی گوشه لب، سمت چپ سیبیلش نقش بست و با صدای آهسته گفت: «ولی با همه این حرفا دورت شلوغه و عشق و حال به راه دیگه؟»

ر.الف که وقتی دید امیر خان کلا از آن لحاظ تشریف دارند به جای جواب به همه سوال­‌ها به یک لبخند کوچیک و گفتن کلمه‌ «ای بابا» بسنده کرد و سر و ته قضیه را هم آورد. ر.الف خیالش داشت از بابت امیر خان و سوالاتش راحت می‌­شد که مجید، داماد کوچیکه عمه خانوم که تقریبا هم سن ر.الف هست؛ از جناح مخالف به سمت‌اش یورش آورد و گفت:«کلک خوب تو عشق و حال می‌کنیا با این شغلت.»

ر.الف گفت:«خب هر کاری سختی‌های خودش رو داره؛ ولی قبول دارم حرفت رو؛ آدم با شغلش حال کنه یه جورایی عشقو حاله؛ حتی اگه سختی‌هاش زیاد باشه.» مجید یک قیافه عاقل اندر سفیه به خودش گرفت و گفت: «سختی کجاس عمو جون؟ صبح تا شب دور هم می­‌خندین حال می‌­کنین؛ آخرشم کلی پول می­‌گیرین. دیگه دور هم جمع شدن و دلقک بازی در آوردن که سختی حساب نمی‌شه که. این علی صادقی رو ببین پیر نمی‌شه به مولا؛ هفته پیش پشت یه سانتافه مشکی دیدمش غش‌غش داشت می‌­خندید.»

ر.الف اولش خواست بگوید به خدا من تئاتریم، تئاتر چیز دیگری است کلا. تازه کی گفته همه‌ا­ش تفریح و خنده است؟ شما‌ها که تمرین و بی‌پولی و بدبختی‌­هایش را نمی­‌بینید و هزار تا ناله دیگر. اما یک چیزی ته دلش گفت:«ول کن بابا، تا تو بیای این چیزا رو توضیح بدی پیر شدی. در ثانی گیرم این رو توجیه کردی؛ بقیه اونایی که مثل مجیدن و تعداشونم کم نیست رو می­‌خوای چکار کنی؟» پس تصمیم گرفت با جمله طلایی «ای بابا» به جنگ مجید برود و گفت: «ای بابا.» مجید از این‌که توانسته بود نظرش را به ر.الف ثابت کند خوشحال بود و به محض بلند شدن بوی غذا به سرعت برق و باد به سمت آشپزخانه روانه شد.

حامد پشتیبان
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها