ر.الف، یک بازیگر تئاتر، در خانه نشسته بود و فیس بوکش را چک میکرد که مادرش با صدایی حدودا در اندازه 53 دسی بل فریاد فرمودند که: «پاشو برو میوه بخر.»
ظاهرا شب قرار بود عمه خانوم عزیز و دخترهاش که همان دختر عمههای آقای ر.الف بودند به همراه دامادهاش که فیالواقع شوهر دختر عمههای آقای ر.الف بودند؛ به منزل ایشان نزول اجلال کنند. آقای ر.الف با شنیدن این حرف انگار که افعی نیشش زده باشد؛ تشنج ریزی کرد و عرق سردی بر بدنش نشست. نه، نه اصلا فکر نکنید خدایی ناکرده ر.الف از مهمان بدش میآید. نه، خدا شاهد است بسیار هم مهماننواز تشریف دارند. فقط طفلکی وقتی میفهمد یک سری آدم؛ به خصوص فامیل قرار است دورهاش کنند و هر چی سوال تو ذهنشان در مورد صنعت سینما، تئاتر و تلویزیون، هنرهای نمایشی و اخبار هنرمندان دارند یکهو بپرسند استرسی میشود. ر.الف در این عوالم بود و تو تخیلاتش محیط گرم خانوادگی را بررسی میکرد که با صدای مادر گرامی به خودش آمد و رشته افکارش در مورد کنجکاویهای فامیل پاره شد. همان جا تصمیم گرفت جلو جلو قضاوت نکند و خودش را به تقدیر بسپارد.
گذشت تا بالاخره عمه خانوم به همراه متعلقین و متعلقات تشریف آوردند و بعد از چاق سلامتی و کسب اطلاع از همه جوانب زندگی، یواش یواش نظر امیر خان داماد وسطی عمه خانوم به ر.الف که یک گوشهای میوه میخورد و به خیال خودش کسی متوجه حضورش نبود جلب شد. امیر خان در فردوسی مغازه چرم فروشی دارد. مرد 38-39 ساله خوش مشربی است و کلا به سینما از بقیه دامادهای عمه خانوم بیشتر علاقمند است.
امیر خان همینجور که یک پر پرتقال دهنش را پر کرده بود پرسید:«خب چه خبرا؟ چی کارا میکنی گل پسر؟ پس کی تو تلویزیون میبینیمت بابا؟»
ر.الف جواد داد:«والا امیر خان من تئاتر کار میکنم، شاید هیچوقت تو تلویزیون نبینین منو.»
امیر خان: «جسارت نباشهها ولی تئاترو آخه کی میره ببینه. همهاش آه میکشن حرفهای صد من یه غاز میزنن که خودشونم نمیفهمن. بابا مردم دلشون خنده میخواد؛ با دلار 3000 تومن، گوشت کیلو 30 تومن، کی حال داره بره از این چیزا تماشا کنه بابا. برو از این کارای خندهدار بازیکن بهتره، علافی میری تئاتر؟»
ر.الف در ابتدا خواست به صورت کاملا آکادمیک، فرق تئاتر آزاد و تئاتر دولتی و خصوصی و غیره را یک توضیح مختصری بدهد؛ اما همین که چشمش به قیافه جمع و به خصوص امیر خان با دهن پر از خیارش افتاد منصرف شد و گفت: «خب اون کارها هم جایگاه خودشو داره، ولی سیستم کاری ما فرق داره با اونا.»(بنده خدا خوب چی بگه آخه؟)
امیر خان:«من قواعد مواعد بیلمیرم. هر چی هست خیلی باحاله. 2-3 ماه پیش رفته بودیم کار این بهزاد محمدی رو ببینیم با بچهها، جات خالی از خنده ترکیدیم به خدا، واقعا دمش گرم کارش خیلی درسته؛ شما نمیتونی خودت رو یه جوری به اون وصل کنی بچپی تو گروهش؟ تو که خوب جک میگی بابا، برو آویزونش بشو یه تستی بده. بلکه کارت بگیره.»
در همین لحظات بود که 4 سال کلاسهای تخصصی بازیگری دوره لیسانس واحد به واحد جلوی چشم ر.الف آمد. نیت کرد که یک سخنرانی مبسوط آکادمیک بکند ولی یک چیزی از یک جایی توی ر.الف گفت :«بی خیال بابا، این بنده خداها که گناهی ندارن. اصلا قرار نیست دغدغهشون تئاتر باشه و از زیر و بمش خبر داشته باشن. واسه اینا تئاترم خلاصه شده تئاتر آزاد و فقط خندیدن و جک و رقص و قر کمر.» پس نفس ریزی کشید و کظم غیض کرد و گفت:«امیر خان فرمایش شما متین؛ ولی سیستم کاری ما اصلا یه جور دیگه است؛ ما اول یه متن میدیم بعد اگه، اگه قبول بشه یه بودجهای میدن، بعد بازبینی، بعد از همهی اینا اجازه میدن 30 شب تو یه سری سالن که اونا میگن اجراش کنیم.»
امیر خان:«آآآآآآ 30 شب همهاش یه کارو اجرا میکنین؟حوصلهتون سر نمیره؟»
ر.الف:«تازه یک ماه یا بیشتر هم تمرین میکنیم.»
امیرخان:«بابا دمتون گرم؛ کار شما هم سختهها. حالا چقدری میگیری بابت این همه جنگولک بازی؟»
«جنگولک بازی؟ آخه اینم حرفه میزنی مرد نا حسابی؟ خوبه منم بگم تو هم صبح تا شب پوست گاو و الاغ میکنی کیف و کفش درست میکنی؟ شیطونه میگه همون ظرف خیارو بکنم از پهنا تو حلقشها.» ر.الف این حرفها را تو ذهنش مرور میکرد که صدای امیر خان او را به خودش آورد.
امیر خان:«کجایی بابا؟ چرا مثل جت لی زل زدی به سینی میوهها؟ میگم چقدر میگیری بابت این برنامههات؟»
ر.الف:«بستگی به تجربه، تعداد کارایی که کردی و خیلی چیزای دیگه داره. مثلا من واسه یه کار حرفهای 2تومن میگیرم.»
امیرخان:«خب میافته ماهی 1 تومن بدک نیست.»
ر.الف: «نه اینجوری حساب نکن امیر خان، شاید سالی یه کار یا دو تا کار بتونیم بکنیم کلا.»
در همین اثنا یک دفعه قیافه امیر خان دگرگون شد، چشمها گشاد، پره دماغ گشاد، رنگ قرمز، ششها پر باد، عضلات منقبض و یک جوری از خنده ترکید که ترکشهای خیار نزدیک بود ر.الف را مورد اثابت قرار بدهد. ر.الف همینجوری مثل خواب زدهها مانده بود که صدای عمه خانوم از آن ور اتاق او را به خود آورد؛ که میگفت:«الهی قربون بچهام برم که اینقدر خوش سر زبونه؛ ببین چی گفته که امیر آقا داره اینجوری میخنده. خب به ما هم بگو عمه جون.»
امیر خان که خندهاش فروکش کرده بود گفت:«ببخشیدا، مگه خر به مخت لگد زده آخه؟ والله بیای بازار شاگردی خودم رو بکنی بیشتر گیرت میآد که بنده خدا؛ خودت رو واسه چی علاف کردی؟ بابا باز اگه تلویزیون بود یه چیزی؛ باز چهار نفر میدیدنت یه فایدهای داشت؛ حداقل ملت تو خیابون میشناختنت باهات یه عکسی میگرفتن. دیگه تو صف وا نمیایستادی، پلیس جریمهات نمیکرد؛ پولشم بهتر بود. بعد یه مکث معنی داری کرد و دور و برش رو نگاه کرد و یه کم نزدیکتر شد، یه لبخند مرموزی گوشه لب، سمت چپ سیبیلش نقش بست و با صدای آهسته گفت: «ولی با همه این حرفا دورت شلوغه و عشق و حال به راه دیگه؟»
ر.الف که وقتی دید امیر خان کلا از آن لحاظ تشریف دارند به جای جواب به همه سوالها به یک لبخند کوچیک و گفتن کلمه «ای بابا» بسنده کرد و سر و ته قضیه را هم آورد. ر.الف خیالش داشت از بابت امیر خان و سوالاتش راحت میشد که مجید، داماد کوچیکه عمه خانوم که تقریبا هم سن ر.الف هست؛ از جناح مخالف به سمتاش یورش آورد و گفت:«کلک خوب تو عشق و حال میکنیا با این شغلت.»
ر.الف گفت:«خب هر کاری سختیهای خودش رو داره؛ ولی قبول دارم حرفت رو؛ آدم با شغلش حال کنه یه جورایی عشقو حاله؛ حتی اگه سختیهاش زیاد باشه.» مجید یک قیافه عاقل اندر سفیه به خودش گرفت و گفت: «سختی کجاس عمو جون؟ صبح تا شب دور هم میخندین حال میکنین؛ آخرشم کلی پول میگیرین. دیگه دور هم جمع شدن و دلقک بازی در آوردن که سختی حساب نمیشه که. این علی صادقی رو ببین پیر نمیشه به مولا؛ هفته پیش پشت یه سانتافه مشکی دیدمش غشغش داشت میخندید.»
ر.الف اولش خواست بگوید به خدا من تئاتریم، تئاتر چیز دیگری است کلا. تازه کی گفته همهاش تفریح و خنده است؟ شماها که تمرین و بیپولی و بدبختیهایش را نمیبینید و هزار تا ناله دیگر. اما یک چیزی ته دلش گفت:«ول کن بابا، تا تو بیای این چیزا رو توضیح بدی پیر شدی. در ثانی گیرم این رو توجیه کردی؛ بقیه اونایی که مثل مجیدن و تعداشونم کم نیست رو میخوای چکار کنی؟» پس تصمیم گرفت با جمله طلایی «ای بابا» به جنگ مجید برود و گفت: «ای بابا.» مجید از اینکه توانسته بود نظرش را به ر.الف ثابت کند خوشحال بود و به محض بلند شدن بوی غذا به سرعت برق و باد به سمت آشپزخانه روانه شد.