قدیمیترین چیزها، چیزهایی که بهشان عادت کردهایم. شاید ازشان خاطره داشته باشیم، و بهشان علاقه ولی درست جلوی چشم ما ناپدید شوند و متوجه غیب شدنشان نشویم. نیلوفر شاندیز در زیر دندان شب به قصه تلخ عادت میپردازد. شبگار بخوانید.
ما عادت کرده بودیم روی میز پذیرش باشد. دیگر نمیدیدیمش. همیشه بود. از من که قدیمیترین پرستار آنجا بودم هم قدیمیتر بود. گاهی زیرش را گردگیری میکردند ولی دوباره سر جایش میگذاشتند. نمیدانم به خاطر رنگش بود یا فرم ناجوری که داشت؛ مثل هرم بود. نوک تیز، آبی لاجوردی. شاید همان فرم و رنگ ناجور باعث میشد سال تا ماه کسی نگاهی به آن نکند یا پولی در آن نریزد. نوشتههای رویش به مرور زمان با گردگیریهای متعدد پاک شده بود و از کل کلمهی «صندوق صدقات» فقط صاد اول و «وق» آخر و «قا»یِ وسط صدقات مانده بود.
بیشتر وقتها اگر یکی از مراجعه کنندهها پول خُردی داشت تصمیم میگرفت یک حالی به صندوق بدهد. اول کمی وراندازش میکرد، آنقدر که نافرم بود. به سختی میشد فهمید رویش چه نوشته شده، خلاصه وقتی میفهمیدند که این همان صندوق مربوطه است، تازه باید دنبال آن شیاری که سکه یا اسکناس را از طریق آن توی صندوق میانداختند، میگشت. یک شیار باریک که بعضی از سکهها به زور از آن رد میشدند، اسکناس هم که باید مچاله و ده بار تا میشد تا عبور کند. کافی بود که اسکناس کهنه باشد، ممکن بود در این فرآیند چند تکه شود و به مقصد برسد.
هر چند وقت یک بار آقایی میآمد از طرف سازمان مربوطه، در هرم را از زیر باز میکرد. پولها را میشمرد و مبلغ را در قبضی برای تحویل به ما مینوشت، پول ها را میبرد و صندوق خالی را دوباره سر جایش میگذاشت. دوباره روز از نو، روزی از نو! معمولا سالی یکبار هم چند روزی صندوق به مرخصی میرفت. چند روز مانده به نوروز او را در انبار میگذاشتم تا جا برای سفره هفتسین جمع و جوری که ترتیب میدادم باز شود. مرخصیاش طولانی نمیشد چون معمولا سه چهار روزه، ماهی تنگ میمرد، سبزه زرد و سمنو خشک میشد و سفره بیمعنی. پس صندوق برمیگشت به جای خودش.
من واقعا تو باغ نبودم. اصلا هم یادم نمیآمد. تا زمانی که مدیر، فیلمهای دوربین مداربسته را نشانم داد، باز هم باورم نمیشد. مگر میشود چهار روز تمام سر جایش نباشد و من نفهمیده باشم؟ دوربینهای لعنتی! زن صندوق را زیر چادرش گذاشته بود و رفته بود. ما نه رفتن زن را دیده بودیم و نه نبودن صندوق را. مدیر از من میپرسید این خانم کدام یکی از بیماران آن شب بوده است؟ یا شاید همراه با مریضی بوده است؟ من نمیدانستم. صد نفر آمده و رفته بودند. بعضیها فقط سوال داشتند، چند نفر آدرس پرسیده بودند، تعدادی هم میخواستند از دستشویی استفاده کنند. من که همه را نمیبینم. این یکی مثل شبح آمده و رفته بود حتما. با آن چادر مشکی بور شده. در فیلم هراسان بود، جوری ایستاده بود که پشتش به دوربین باشد و آرام صندوق را زیر چادرش سراند. بیچاره به کاهدان زده بود. سعی کردم به یاد بیاورم تازگیها چند نفر سکه یا باقی پول خردشان را در آن انداخته بودند. تصویر دقیقی در ذهنم نمیآمد. قبضهایی که آقای متصدی برای ما مینوشت همیشه حول و حوش ده یا بیست هزار تومان میشد. با این پول چهکار میشد کرد؟ آن پول چه دردی را دوا می کرد؟ یادم آمد یک شب بچهای، محض بازیگوشی، سعی داشت کاغذ رنگی کوچکی در صندوق بیاندازد و دستش نمیرسید. اگر همهی صندوق از کاغذ پر شده باشد چی ؟
از وقتی صندوق رفته، من قدیمیترین عضو کلینیک شدم. اگر یک روزی مرا هم بدزدند شاید چهار روز طول بکشد تا کسی بفهمد. چشم ما به دیدن او عادت کرده بود. عادت داشتیم همیشه آن گوشه سمت راست میز پذیرش باشد. با آن رنگ آبی لاجوردی کدر و دلگیرش! بعضی چیزها وقتی مدام جلو چشم آدم باشند دیگر حضورشان یا وجودشان حس نمیشود. این شاید در مورد آدمها هم صدق کند. دیدهاید کسانی که همیشه هستند، دیگر بود و نبودشان فرقی نمیکند؟ این را میگویند عادت کردن. تازگیها آقای متصدی دوباره برایمان صندوق صدقه آورده است. مدیر هم گوشزد کرده که همه هوای این تازه وارد را داشته باشند. یک هرم نوک تیز و لاجوردی رنگ دیگر !
نیلوفر جان چقدر زیبا حقیقت زندگی امروز اکثر ما آدمها را بیان کردی. عالی بود ، خبلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
فکر کنم همه ما دچار عادت باشیم . مرسی از توجه شما
نه لاجوردی نه
تو سبزی نیلوفر