با شنیدن نام رئالیسم جادویی، معمولا یاد چه چیزی میافتید؟ گابریل گارسیا مارکز نویسنده آمریکای لاتین؟ پدرو آلمودوآر فیلمساز اسپانیایی؟ داستان ایرانی که اینبار معرفی میکنم «گدا» نوشته غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر ایران است که دستی در نوشتن داستانهایی در مکتب رئالیسم جادویی دارد. اگر مارکز پدر این مکتب باشد؛ ساعدی حتما عموی ایرانی آن است. «گدا» داستان یک مادر پیر است که بعد از مرگ همسرش، جایی در خانه فرزندانش ندارد و با پول کمی که دارد، میخواهد قبر بخرد (چون خواب دیده که رفتنی است). او برای امرار معاشش، گدایی و شمایلگردانی (نوعی نمایش مذهبی ایرانی) میکند و آن را ثواب میداند. داستان خیلی تاثربرانگیز است و مثل بیشتر آثار ساعدی که ایران دهه 30 و 40 را توصیف میکند؛ پر از توصیف و تمثیل و استعاره است. نکته جالب داستان از نظر من، استفاده زیاد از کلمه ترس است. ساعدی خودش دکتر روانپزشک بود. احتمالا این قضیه در شناخت او از ترسهای قهرمان داستانش، بیتاثیر نبوده است. به هر حال، این لینک داستان و این هم شما. لینک صوتی داستان را هم گذاشتهام. قسمتی از داستان در اینجا آمده است:
«بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار ميترسيدند كه من بلايی سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو میزنه، عزيزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان میكشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش میدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم…”
میدانم تابستان تمام شده، اما داستان ترجمه این هفته که طنز هم هست هنوز لذت خودش را دارد. داستان «تابستان، یک روز بعدازظهر…» از ارسکین کالدول، ترجمه احمد شاملو است. کالدول نویسنده آمریکایی که ویلیام فاکنر او را یکی از 5 رماننویس بزرگ آمریکا میخواند، در این داستان از فقر و زندگی روستاییان جنوب آمریکا، روابط سیاهپوستها و سفیدپوستها، سکس و خشونت با زبان طنز گروتسکوار میگوید. فضای داستان خیلی بامزه و جالب است. این قسمت از آن را بخوانید، خودتان دستتان میآید :
«آق ویک! دلم میخواد بذاری راجع به ویلی خانوم دوتا کلمه حرف بزنم … الان یه ساعته که ویلی خانوم گرفته بالای پلهی بالایی نشسته، اون سفیدپوسته هم همونجور نگاش میکنه و چشم ازش ورنمیداره… اگه من جای تو بودم، فوری به ویلی خانوم میگفتم پاشه بره یه جهنم دیگه بشینه… آخه، ویلی خانوم از قضا امروز اون زیر میرا هم هیچی نپوشیده.»
ادگار آلنپو که نیاز به معرفی ندارد. آلنپو را به نویسنده گوتیک و ژانر وحشت و با خیالپردازیهایش میشناسند. داستان زبان اصلی این هفته بر خط داستان، “metzengestein” است. فضای داستان مثل اغلب داستانهای آلنپو تیره و تار است. داستان درباره اختلاف دو خاندان اشرافی بر سر یک نظریه خرافی (به اعتقاد آلنپو ) است، نظریه تناسخ! در واقع یک پیشگویی قدیمی تخم این کینه را بین این دو خانواده انداخته است. لینک داستان در اینجا گذاشته شده است و این هم بخش کوتاهی از ترجمه داستان:
«چشمانش که تا چند لحظه پیش دیده نمیشد، اکنون حالتی نیرومند و انساننما به خود گرفته بود و با برقی ملتهب میدرخشید. لبهای از هم باز شدهاش، دندانهای نفرتانگیزش را که از سر خشم به هم ساییده میشد، نمایان میکرد. بارون در حالی که از شدت وحشت مبهوت مانده بود، تلوتلوخوران به طرف در رفت.”
این هفته سه داستان متفاوت معرفی کردم؛ رئالیسم جادویی غلامحسین ساعدی، رئالیسم اجتماعی کالدول و در نهایت یک داستان تیره و تار و خیال انگیز از آلنپو. سلیقهی شما به کدام نزدیکتر است؟
ادگار الن پو