شام خانوادگی با فک شکسته

۱۲ دی ۱۳۹۲ | ۱۲:۱۲
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

پدرش می‌گفت:«نه! حالا تا شنبه چیزیش نمیشه‌، تو پارک داشت بازی می­‌کرد این‌طوری شد‌، کل فامیل تو پارک الان نشسته‌ان ما بریم‌، شنبه می‌ریم بیمارستان‌. شما بخیه بزن این‌جارو.»

مغزم سوت کشید. اولویت‌ها!

سرِ شب بود، البته  ساعت 10‌، سرِ شب ما به حساب می­‌آمد. در که باز شد، سه تا مرد با هم وارد شدند در حالی که پسر بچه 11-12 ساله‌­ای همراهشان بود. خون تمام صورت و لباس بچه را قرمز کرده بود، یکی از همراهانش پلاستیکی پر از دستمال­‌های قرمز شده را حمل می­‌کرد و هر از چند گاهی دستمال جدیدی روی زخم می‌­گذاشت.

لب پسر از گوشه شکافته شده بود، شبیه کسانی که لب شِکَری هستند؛ اما ضربه‌ای که خورده بود، بیشتر متوجه فکش بود. همراهانش نگران بودند و خودش با این‌که ترس بَرِش داشته بود اما صدایی ازش در نمی‌آمد؛ نه ناله، نه گریه. یکی از همراهانش که احتملا پدرش بود، مدام تَشَر می­‌زد و می‌گفت:«حواست کجا بود تو؟ صد بار گفتم مواظب باش، بیا! یه شب خواستیم خوش باشیم!»

فرصتی برای تشکیل پرونده نبود ، شیفت شب  اورژانس برای همین است دیگر .فورا  پسر را بدون همراهانش به اتاق معاینه بردم و به دکتر که داشت کار مریض دیگری را انجام می‌­داد گفتم:«این یکی اولویت دارد.» دستکشی دستش کرد و همان‌طور سرپایی دهان پسر را معاینه کرد. پسر ترسید یا شاید هم دردش آمد، آرام  گریه می­‌کرد. دستم روی شانه‌­اش بود و دلداریش می­‌دادم:«چیزی نیست که، خوب می‌شه. درد هم داری؟»

دکتر خم شده بود و با دستش استخوان بچه را لمس می‌­کرد. گفت:«استخوانش شکسته، کار ما نیست، بفرست‌شون بیمارستان. این کار متخصص فک و صورته، دندونش هم کشیدنیه، زود باید بره، بگو باباش بیاد.»

با سر اشاره کردم، همانی که با پسر دعوا می­‌کرد، وارد شد.

دکتر با جدیت گفت:«چطوری این‌جوری شد؟»

مرد که کمی رنگش پریده بود، گفت:«چه می­‌دونم والا، تو پارک بودیم با فک و فامیل، گفتیم 5 شنبه شب دور هم یه شامی بخوریم، اینا هم بازی می‌کردن اون‌ور پارک، یهو دیدم با این سر و وضع اومد. خورده زمین‌، یا کسی زدَتش. نمی‌گه چیزی که!»

دکتر گوش نمی‌­داد مرد چه می‌گوید، حرف خودش را زد:«کاری از دست ما بر نمی‌آد این‌جا، استخوان فک بالاش شکسته، باید ببریش یه بیمارستان که متخصص داره و امکانات پزشکی، که اگه چیزیش شد، جراح باشه بالا سرش. زود ببرش تا دیر نشده. این خانوم آدرس میده بهت. این دستمالا رو نزار اون‌جا، گاز استریل بدین بهش.»

 اسم بیمارستان که آمد پسر صدای گریه‌اش  بیشتر  شد . تصور بیمارستان آن هم در شب‌، آن هم در آن وضع خون آلود ؛ ترس هم داشت‌. با چند قطعه گاز استریل صورتش را پاک کردم و به جای دستمال کاغذی، گازی روی زخمش گذاشتم. از لابه‌لای خون، استخوان فکش را دیدم که بر‌آمده شده بود. دکتر از آن طرف اتاق می‌گفت:«خیلی خون از دست داده، بگو  بجُنبَن.»

پسر را از اتاق بیرون بردم. رو کردم به پدرش و گفتم:«خب من الان آدرسو می‌نویسم براتون، زود ببرینش، بیمارستان شریعتی تو امیر آباد‌. اون‌جا الان دکتر کشیک داره.»

پدر نگاهی به همراهانش کرد و هیچ چیزی نگفتند. از میز پذیرش کاغذی برداشتم و با خط درشت آدرس را نوشتم. دیدم که پدر و دو نفر همراهش با هم حرف می­‌زنند. نزدیک‌شان شدم، یکی از همراهانش گفت:«الان شما کاری نمی­‌کنین براش؟ مگه این‌جا شبانه‌روزی نیس؟ دندونپزشکیه دیگه، یه کاریش کنین حالا تا خونش بند بیاد.»

گفتم:«این کارش تخصصیه‌، استخوانش شکسته‌، عکس می‌خواد و شایدم جراحی‌، این‌جا که ما این‌کارا رو نمی‌کنیم.»

پدرش گفت:«نه حالا تا شنبه چیزیش نمیشه‌، تو پارک داشت بازی می­‌کرد این‌طوری شد‌، کل فامیل تو پارک الان نشسته‌ان ما بریم‌، شنبه می‌برمش بیمارستان. شما بخیه بزن این‌جارو . »

تقریبا داد زدم و گفتم:« بخیه چیه آقا؟ نگاه کن!»  سر بچه را بالا بردم و دهانش را باز کرد. «اون سفیدی رو می­بینی؟ استخونشه، الان نَبَری، هزار تا مشکل براش پیش میاد، تو سن رشده، فَکِش دیگه رشد نمی کنه. همین الان این دندون جلوش رو از دست داده، این آدرس. راهی هم نیست، از همین میدون این‌جا، تاکسی انقلاب رو سوار شین ، اون‌جا هم تا امیر آباد یه تاکسی، نیم ساعته می‌رسی.»

سه تایی به هم نگاه کردند . پسر هم یک گوشه ایستاده بود و گریه می‌کرد . گاهی هم چیزی می­‌گفت که نمی‌­فهمیدم، یک جور اعتراض برای نرفتن به بیمارستان. مردی که کیسه پر از دستمال خونی دستش بود‌، کاغذ را از من گرفت.

مطمئن بودم قضیه را جدی نگرفتند. دنبال یک جمله می­‌گشتم تا بترسانم‌شان. گفتم:«آقا! الان نَبَری، فردا پسرت بزرگ میشه، نمی‌بخشدت، شام با فامیلو فردا شب هم می‌تونی بخوری.»

هیچ عکس‌العملی نشان ندادند و از پله‌ها پایین رفتند .

اولویت‌­های هر آدمی با بقیه فرق دارد. کار، عشق، خانواده، فرزند، سلامتی. کدام از این‌ها مهم‌تر از بقیه است‌؟ من نمی‌فهمیدم، اولویت مرد چه بود ؟ من بودم چه‌کار می‌کردم ؟ حالا  پسر با خودش چه فکر می‌کند؟ آدم دوست دارد همیشه اولویت اول اطرافیانش باشد.

دیرتر، با دکتر حرف می­‌زدم، می­‌گفت اگر امروز کاری برای فک شکسته‌اش نکنند، آن‌طرف فکش رشد نمی­‌کند، و شاید اصلا دندان‌های دائمی آن سمت در نیاید. صورتش دِفرمه می‌شود و در بد‌ترین حالت شاید تومور یا ضایعه‌ای در آن طرف صورتش به وجود بیاید. یک شام دورِ همی ارزش این همه گرفتاری را داشت؟

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
دیانا
10 سال قبل

اهم فی الاهم موضوعی است که متاسفانه خیلی از مردم ما ان را بلد نیستند!!!!!!!!!!

İssiz Öğrenci
10 سال قبل

تشخیص دادن اولویت ها اصولا نباید کار پیچیده ای باشه حتی توی شرایط بحرانی، اما خب هستند آدمایی که سهل انگارند، نمیدانم شاید خیلی به معجزات و دستان غیب معتقدند … امیدوارم همون شب بیمارستان برده باشندش … من بودم با مرد بدتر و تندتر حرف میزدم، خیلی خوبه که توی فیلد خدمات درمانی کار نمیکنم …

دندانه
9 سال قبل

سلام. داستان شما در سایت دندانه بازنشر شد
http://goo.gl/I4kZ3T