قبلا در شبگار با کوشش خانم نیک فرجام با برگهایی از ادبیات ایتالیا آشنا شدیم. پس از ترجمهی شعری از پییرو بی گنجاری ، معرفی مکتب دکانتیسم، و معرفی آدا نگری حالا نوبتِ به گاسپارا ستامپا، بانویِ شاعر رسیده است.
بانوی شاعرِ ایتالیاییِ قرن شانزدهم میلادی که در پادوآ متولد شد. او موسیقی نگار و چکامهسرا نیز بود. به دنبال مرگ پدر در سال ١٥٣٠ خانواده به «ونیز» مهاجرت کرد . در پیِ آشنایی وی با اندیشمندان و نخبگان ونیز، عمارت او به کانون فرهنگ و ادب بدل گشت و خیلی زود اشعار غناییاش ستایشگران بسیاری یافت تا آنجا که او را با «سافو»، بانویِ شاعرِ یونان باستان هم طراز دانستند.
با وجود مرگی زود هنگام در ٣١ سالگی، بیش از ٣٠٠ قطعه شعر از وی بر جا مانده که بیشتر آنها پس از مرگ شاعر به دست چاپ سپرده شد.
امروزه « گاسپارا ستامپا » به عنوان یکی از بزرگترین بانوان شاعر در « دوران رنسانس » شناخته میشود. از این شاعر، کتابی هم قبلا به فارسی ترجمه شده است، با نام جامهدرانی و با ترجمهی شاپور احمدی، البته این ترجمه از زبان ایتالیایی انجام نشده است.
اما سه شعر از « گاسپارا ستامپا »، ترجمه شده از ایتالیایی به فارسی :
١)
ندامتی ژرف از جادهی تباهی
پوچیِ آرزوهایی بیشمار ،
برباد رفتن .
زندگی در گذر است
و شعلههای سوزان عشقی واهی ،
با تو هستم … پروردگارا ،
تو که قلبها را به سنگی بدل میسازی
اشتیاقها را به برفی منجمد ،
و درخشش هر کولهباری را به شرنگِ اندوه را
برای آنان که آرزومندیِ منزهِ تو را تقدیس میگویند.
به سویِ تو میآیم
دستانم را می گشایم،
مرا رهایی بخش
از این گرداب،
که بی تو هرگز سرزمینِ موعود را نخواهم یافت ؛
ای شوری که رنج را بر ما پایان خواهی داد ،
و انسان را از صلیبی آویخته ،
ای منجیِ امین ،
مرا به خود وا مگذار .
٢ )
ای تمامی رنجهای بیثمر ،
و ای دریغهای بیفرجام من …
ای وفاداری
آن هیچگاه …
ای آتشِ تابناک
سرد یا سوزان ؛
اگر به درستی درمییافتم …
ای برگهای پرنشان
اشارههایی واهی
ستایشِ آن چشمانِ عاشق و آتشین ،
یا آن امیدهای یاریگرِ آرزومندیها ،
غنیمتی پربها
و حقی بایسته،
همه و همه
در یک لحظه
انباشته در نسیمی .
پیش از اینها شنیدهایم
خدایِ بتپرستی را
با گوش هایمان ،
در خود سخن میراند
آنهنگام که ذکر میگوید …
او که به من میاندیشد ؛
اکنون عازم است
هجرتی ناگزیر ،
تمامیِ عشقِ من ،
در هر خاطرهاش .
٣ )
آنچنان در آرزوی اندوه
که بیتابˏ انتظار نیستم ،
اشتیاقی شورمندانه
که یارای باز ایستادناش نیست ،
و او که بیدرنگ از یاد خواهد برد
پاسداشت̗ انتظار̗ مرا برای بازگشت
و مهرش را در ژرفنای روح .
آنچنان که در من بیارامد
چهرهی مهتابیاش
چون داسˏ ماه .
این دستان̗ سرد از آن̗ کیست
آنها که شورˏزندگی را معنا میبخشند ،
و همچون سنگی که سینهام را در بر میگیرد .
اما او ناتوان از تسکین من …
آن چنان که اندوه̗ شوریدهام را نمیخواهد ،
و هم چون گنگی
خود را در من انکار میکند .
چشمهایم همواره بارانیست
و پرژکهایی لبالب ؛
این خانه و کرانهی ساحلˏ تیره بختیاش ،
هنگامی که او چون لکهای چرکین میزید
بر تلهایی انباشته در آنجا .