ساموئل بکت و آنتوان چخوف؛ از تئاتر تا داستان کوتاه

۶ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۵:۰۳
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

 سه داستان کوتاه، از آنتوان چخوف، ساموئل بکت، و محمود طیاری را به انتخاب نیلوفر شاندیز در شبگار بخوانید. همراه با برخط داستان باشید.

 حتما نباید تئاتری یا سینمایی یا اهل ادبیات باشید تا آنتوان چخوف و ساموئل بکت را بشناسید. آثار این دو نفر هیچ‌­وقت کهنه نمی­‌شوند و همیشه جذاب هستند. واقعیت این است که تصور ادبیات مدرن بدون این دو نفر غیرممکن است.

«آنتوان چخوف » با این‌که زیاد عمر نکرد و در 44 سالگی از دنیا رفت، اما 700 اثر ادبی در قالب داستان کوتاه از خودش به‌جا گذاشت. حالا نمایشنامه‌­هایش را نمی‌­شمریم. « the ninny » یا بی­‌عرضه، داستان  مرد متولی است که حق و حقوق معلم سرخانه‌ی بچه­‌هایش را نمی‌دهد و در مقابل، معلم هم هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. مرد که از بی­‌عرضگی زن به ستوه آمده، درس خوبی به او می­‌دهد. داستان­‌های چخوف چیزی دور از واقعیت­‌های زندگی نیست و اکنون بعد از بیشتر از یک قرن هنوز هم این داستان­‌ها تازگی دارند. همان تبعیض­‌های طبقاتی، همان آدم­‌هایی که حرف هم را نمی­‌فهمند، همان فرصت­‌های از دست رفته زندگی و… . این داستان را این‌جا به زبان انگلیسی برای شما آورده‌­ام ولی قبل از آن بد نیست بخشی از ترجمه داستان را بخوانید:

درست دو ماه … من يادداشت كرده‌ام … بنابراين جمع طلب شما می‌شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهای يكشنبه با كوليا كار نمی‌كرديد … جز استراحت و گردش كه كاری نداشتيد…و سه روز تعطيلات عيد …

چهره‌ی يوليا واسيلي­‌يونا ناگهان سرخ شد، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما… اما لام تا كام نگفت! …

ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتی كسر مي‌شود ۱۲ روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستری بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم، نصف روز يعنی بعد از ظهرها با بچه‌ها كار كرديد … ۱۲ و۷ ميشود ۱۹ روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقي می‌ماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟

چشم چپ يوليا واسيلی‌يونا سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزيد ، با حالت عصبی سرفه‌ای كرد و آب بينی‌اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! … »

لینک داستان 

ساموئل بکت ایرلندی و برنده‌­ی به حق جایزه نوبل ادبیات، داستانی دارد به نام «‌بیرون رانده». راوی اول شخص داستان مردی است که قصه‌اش را تعریف می­‌کند ، قصه­‌ای که نه سر دارد و نه ته. او به دیدن شهر محل تولدش آمده ­است؛ چیزهایی یادش می‌­آید، از کودکی، از جوانی، همه را می­‌گوید اما قصه اصلی چیست؟ نمی‌­دانیم. نگاه بدبینانه­‌ی بکت به وضعیت انسان معاصر در این داستان هم دیده می­‌شود، با همان زبان رمزگونه و پر از ابهام. قسمتی از داستان را بخوانید و بعد به لینک اصلی سر بزنید:

«چه جور شرح این کلاه را بدهم؟ و برای چه؟ وقتی که جمجمه‌ام به حد ابعادش رسید، نمی‌گویم به حد نهایی بلکه به حداکثر، پدرم به من گفت: بیا پسرم برویم کلاهت را بخریم؛ انگار آن کلاه از ازل، در مکانی معین، پیشاپیش وجود داشت. یک‌راست سراغ کلاه رفت: من حق اظهار نظر نداشتم، کلاه‌فروش هم همین‌طور. بارها از خودم پرسیدم که آیا قصد پدرم این نبود که مرا خار بکند و آیا به من حسادت نمی‌کرد که جوان و زیبا بودم، خوب لااقل شاداب بودم، در حالی که خودش دیگر پیر و آماسیده و کبود شده بود. از آن روز به بعد دیگر اجازه نداشتم که سربرهنه بیرون بروم و موهای زیبای بلوطی‌ام در هوا افشان باشد. گاهی‌، در کوچه‌ی دورافتاده‌ای، آن را برمی‌داشتم و در دست می‌گرفتم، اما می‌لرزیدم. هر صبح و عصر می‌بایست تمیزش کنم. جوان‌های هم‌سنم، که به هر حال گاه‌گاه مجبور به حشر و نشر با آن‌ها بودم، مسخره‌ام می‌کردند. اما من به خود می‌گفتم موضوع کلاه نیست، آن‌ها شوخی‌هایشان را به کلاه من بند می‌کنند به عنوان یک چیز مضحک که سخت توی چشم می‌خورد، چون آن‌ها ظریف نیستند. من همیشه از کمی ظرافت مردم این زمان تعجب کرده‌ام. »

لینک داستان 

دعواهای پدر و مادر بیشتر اوقات تلخ هستند اما وسط آن‌همه حرف و حدیث چیزهایی گفته می‌شود که خنده­‌دار است و یک جو­ر­هایی تف سربالا هم هست. داستان «از هیچ شروع شد »، دعوای زن و مردی سن و سال دار سرِ شام  و در حضور فرزندان‌شان است و واقعا اسم داستان برازنده آن است. چون دعوای آن‌ها از یک کلمه شروع شد و به جاهای باریکی کشید. محمود طیاری نویسنده و شاعر با داستان­‌هایش در دهه چهل جایگاه ویژه­‌ای در ادبیات داستانی داشت. قسمتی از داستان را بخوانید:

«و او پاپی شد: بار اولی که رفتم خونه‌شون به ننه ایکبیری‌اش گفتم مادر! این من،‎ این پالتوم، این چپقم. اگرم می‌خوای، پاشو چراغو وردار بریم تو حیاط، من یه دور، دور حوض می‌گردم تو هم خوب نگام کن ببین چه جوری راه می‌رم. حالا می‌گی چی؟ گفتش: به. . وردار ببرش چیزی ندارم بدم بخوره!
مکثی کرد. و خندید.

مادر اخم‌هایش تو هم رفت. گفت: ارواح پدرت مادیون بهت نمی‌دادن. شندره‎ بالا، شندره پائین! یادت رفته مگه؟ صد تا ارزن روت می‌ریختن یکی‎ش پائین نمی‌اومد! بغض کرد: اون رباب بودش‌ها! انگشت کچل منم نمی‌شد! تو تاریکی می‌‎دیدیش زهره ترک‎ می‌‎‎شدی. یکی اومد بردش که صدتا مث تو رو می‌خره، نمی‌‎فروشه!

بابام رنگ برداشت، رنگ گذاشت، گفت: چخه! انقدر تو خونه مونده بودی بو گرفته بودی! آخ قربون اون روزا برم که لب و دهنت از گشنگی کبود شده بود!»

لینک داستان

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
مصطفا قاهری
10 سال قبل

” من همیشه از کمی ظرافت مردم این زمان تعجب کرده‌ام. ”
خیلی ممنون. داستان ساموئل بکت عالی تر بود.