ابوالفضل آزاد: آمدم بخندم

۱ شهریور ۱۳۹۲ | ۲۰:۲۰
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

قرار است هر هفته داستان­‌های منتشر شده در سایت­‌ها و وبلاگ­‌ها را مرور کنیم. لینک داستان مربوطه را هم در اختیارتان قرار دهیم تا فقط با یک کلیک، خیلی راحت، داستان را بخوانید . طی هفته­­‌ی  گذشته، و  با مرور سایت‌­های مختلف، چشمم به این پنج داستان افتاد، که به نظرم آمد یک سر و گردن از بقیه بالاتر هستند.

داستان «آمدم بخندم» نوشته‌­ی «ابوالفضل آزاد»، داستان چند جوان و یا شاید نوجوان است که در حال تماشای یک خانم هستند و یکی از این پسرها، از ملاقاتش با زن می­‌گوید. همین سوژه به خودی خود، هم فال است و هم تماشا! تازه، شاید جنبه‌ی آموزشی هم داشته باشد و چه بسا برای خیلی‌ها نوستالژیک هم باشد. پایان غافلگیر‌کننده‌­ی داستان، باعث شد از خواندنش پشیمان نشوم. نویسنده‌ی داستان را در زمستان ۹۱ نوشته، اما متاسفانه سایت از تاریخ ارسال داستان چیزی نگفته؛ ما هم فرض را بر این می­‌گیریم که همین اواخر منتشر شده است.

  این هم بخشی از داستان است،:«درست بگو ببینم… دقیقا چی گفت… چه موقع …کجا؟ امکان نداره. فکرشو که می‌کنم، با اون اندام و بدن بی‌نقص میزون، جوجه خروسی پیشش‌. قورتت می‌ده. حالا کجا باهم حرف زدید‌؟ امین گفت : ساعت پنج. اما با هم حرف نزدیم‌.»

لینک داستان آمدم بخندم: لینک 1 

داستان دیگری در سایت روزنامه­‌ی شرق خواندم به نام «اولین پیروزی آقای بیک» نوشته‌­ی «احمد غلامی». راوی اول شخص داستان از آقای بیک، همسایه‌شان می‌گوید. مردی که نه خل است و نه دیوانه، یک چیزی‌ است میان این دو، البته محبوب هم هست. انتخابات ریاست جمهوری در ایران، از آن اشاره‌های تاریخی است که نویسنده می­‌تواند برای جذب مخاطبش از آن استفاده کند. اگر اصلاح طلب هستید و هنوز از حال و هوای دوران ریاست جمهوری سید محمد خاتمی کیف می­‌کنید، این داستان می‌تواند برایتان جالب باشد. گرچه مشمولین سربازی هم می­‌توانند از چاره‌­ای که راوی جلو پایشان می­‌گذارد سود ببرند. شاید با کمی دقت، به شباهت‌های این شخصیت‌ها با زندگی خودمان پی ببریم.

  این بخشی از داستان است:«سال 76 وقتی ناطق‌نوری و محمد خاتمی با هم برای صندلی ریاست‌جمهوری رقابت می‌کردند، آقابِیک رفت، قلم‌مو و رنگ خرید و روی دیوار سیمانی گاراژ سر خیابان نوشت رای من سید محمد خاتمی؛ هر کس نوشته‌اش را می‌دید می‌زد زیر خنده و او را دست می‌انداخت.»

این هم لینک داستان : لینک 2

در ویژه‌­نامه­‌ی شب‌­های تابستان که در وبلاگ داستان نامه منتشر شده، داستان «نوبت کیه؟» نوشته­‌ی «نازنین جودت» نظرم را جلب کرد. این ویژه‌­نامه مخصوص روزهای طولانی تابستان است، به یاد ایام کودکی و قصه‌­هایی که می‌شنیدیم. موضوع خیانت از آن موضوعات دستمالی شده‌ای است که هیچ‌­وقت هم جذابیت‌اش را از دست نمی‌­دهد. حالا هر چقدر این موضوع ملموس‌تر و راحت‌تر صورت بگیرد، مخاطب حظِ بیشتری می‌برد. نازنین جودت هم با استفاده از همین سوژه‌ی پرطرفدار، و یک بچه‌ی پُرحرف توانست منِ خواننده را قانع کند. باز هم می‌گویم خیانت از آن سوژه‌هایی است که تابستان و زمستان ندارد، همیشه خواننده دارد.

لینک داستان : لینک 3

 احتمالا همه با مجله­‌ی داستان ماه همشهری آشنایی دارید. یکی از داستان­‌هایی که در شماره­‌ی تیر ماه مجله  چاپ شده بود، «نزدیکی­‌های دی ماه» نوشته­‌ی «بیتا شاد بخت» است. این هم سبکی است! اگر دنبال داستانی هستید که اتفاق خاصی در آن نمی‌­افتد، پیگیر اخبار پایانِ دنیا و مسائلی از این دست هم هستید؛ و در نهایت گرایشی هم به فلسفه دارید، احتمالا از این داستان لذت می‌برید. رگ و ریشه‌ی فلسفی این داستان، در شکل و شمایل پسر بچه‌ای نمایان شده که مدعی‌ است با همکلاسی‌هایش ثابت کرده‌اند دنیا به پایان رسیده، آن هم در دی ماه! این داستان در شماره‌ی ۲۵ مجله داستان همشهری چاپ شده، و حالا هم در این سایت در دسترس است.

 این هم قسمتی از داستان:«موقع حرف زدن، قیافه‌ی جدی به خودش می­‌گیرد و از این ‌در و آن‌ در مثال می‌آورد. بعد مکث می‌کند و دستش را روی یک چشمش می‌گذارد و نگاهی به خانم‌جان می‌اندازد و یک ‌طورِ خنده‌داری می‌گوید: «همه‌چیز داره نابود می‌شه».

لینک داستان : لینک 4 

و در آخر با مرور سایت بوطیقا، به  داستان «این‌جا خونه‌ی جهان آرا نیست آقا» نوشته‌­ی «امیر پورمختار» برخوردم. جنگ و باز هم جنگ! فکر می­‌کنم هنوز هستند کسانی که به خواندن یک داستان کوتاه که شخصیت اصلی‌اش، یک بازمانده‌ی جنگ است، تمایل داشته باشند. من این داستان را دوست داشتم؛ چون به نظرم آمد چیزی جدا از زندگی روزمره نیست، در واقع همه چیز جاری ا‌ست و واقعی. آدم‌هایی که می‌شناسیم‌شان، خانه‌ای که در آن زندگی کرده‌ایم و … . این داستان را می‌­توانید در سایت بوطیقا بخوانید.

این قسمتی از داستان است: «دخترک ناخنش توی دهانش بود. مرد پالتوپوش پاکت‌های خرید را گذاشت روی میز سنگی آشپزخانه. آن‌یکی چترش را باز کرد و نشست جلوی دخترک که لب‌هاش توی هم بود و زل زده بود به او. دخترک میله‌­ی چتر را با انگشت‌های نازک و لاغرش گرفت و مرد آن را رها کرد.»

لینک داستان : لینک 5

خواندن این داستان­‌ها در طول هفته، سرگرمی و تجربه‌­ی خوبی خواهد بود. باشد که هر هفته تازه‌­های داستان را  این‌جا با هم بخوانیم‌.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
علی اکبری
10 سال قبل

آقا خیلی حال داد.مخصوصن برای ما که کلن تنبلیم.فقط اینکه لینک 5 رمز ورود میخاد و لینک سه هم برای خوندنش میگه یه گزینه رو کلیک کنید که حدقل کامپیوتر من نداره…من عاجزانه درخاست دارم که رسیدگی کنید…