در کلاسیکهایی که باید دید این بار بهزاد طالبی فیلم جوخه ساخته الیور استون را معرفی میکند.
در 16 مارس 1968 یک گروهان از سربازان آمریکایی به فرماندهی ستوان ویلیام کالی، 504 نفر از افراد غیرنظامی دهکده میلای در ویتنام جنوبی را که اکثرا زن و کودک بودند، قتلعام کردند و این حادثه نشان داد سربازان آمریکایی که در فیلمهایشان همچون قهرمانان یک جنگ میهنی تصویر میشدند، چیزی به غیر از وحشیهای تشنه به خون نیستند. ایالات متحده آمریکا که در ویتنام به صورت مستقیم و غیرمستقیم از سال 1955 تا 1975 درگیر جنگ بود، با 58220 کشته آنجا را با شکست ترک کرد. الیور استون (Oliver Stone) در فیلم جوخه (Platoon, 1986) داستان جوانان سادهدل آمریکایی را روایت میکند که چگونه با ورود به جهنم ویتنام تبدیل به انسانهای دیگری میشوند.
الیور استون در زمان ساخت جوخه کارگردان صاحب نامی نبود. او که فیلمنامه این فیلم را در سال 1969 بعد از پشتسر گذاشتن دوران خدمت سربازی در ویتنام براساس شخصیتهای حقیقی نوشته بود تا سالها نتوانست تهیهکنندهای برای داستان خود پیدا کند. او که در سال 1979 اسکار بهترین فیلمنامه را برای فیلم “قطار نیمهشب” (Midnighit Express, 1978) به دست آورده بود، با دو تجربه کارگردانی ناموفق و ساخت فیلم اکران نشده سالودور (Salvador, 1986)، دست به کار ساخت “جوخه” شد. جوخه اولین فیلم از سهگانه استون در مورد جنگ ویتنام و سکوی پرتاب او به بالاترین قلههای موفقیت در هالیوود بود. او با دو فیلم متولد چهارم جولای (Born On The Fourth Of July, 1989) و بهشت و زمین (Heaven & Earth, 1993) سهگانه خود را تکمیل و دو اسکار بهترین کارگردانی را نصیب خودش کرد.
جوخه با ورود کریس تیلور (Chris Taylor) راوی جوان فیلم به ویتنام آغاز میشود. تیلور جوان مرفهی است که با انصراف از دانشگاه به قصد شرکت در جنگ مقدس، داوطلب شده است. او به گروهانی منتقل میشود که به جای فرماندهاش ستوان وولف، قدرت واقعی در دست گروهبان بارنز(Sgt. Barnes) کهنهکار است. تیلور به زودی متوجه میشود که هیچ جنگ میهنی در کار نیست و اینجا جهنمی است که اگر از آن جان سالم به در ببرد تا دوران پیری به خوبی زندگی خواهد کرد. تیلور در جوخهای به فرماندهی گروهبان الیاس (Sgt. Elias) خدمت میکند، با اینکه الیاس یک مرد جنگی تمام عیار است، اما انسانیت خود را هنوز از یاد نبرده. در روستایی گروهبان بارنز برای تهدید یک ویتنامی، اسلحه را بر سر کودکی میگذارد و این آغاز جدال میان بارنز و الیاس است.
فیلمهای ساخته شده در دهه 60 از جنگ ویتنام، آثار باشکوهی بودند که قدرت و شجاعت جوانان آمریکا را به تصویر میکشید، اما با شروع دهه 70 و قدرت گرفتن جنبشهای معترض فیلمهای ضدجنگ راه خود را به هالیوود باز کردند. جوخه به همراه فیلمهای اینک آخرالزمان (Apocalypse Now , 1979) ساخته فرانسیس فورد کاپولا (Francis Ford Coppola) و شکارچی گوزن (The Deer Hunter, 1978) اثر مایکل چیمینو (Michael Cimino) پرچمدار این سبک از فیلمها بودند. فیلمهایی که سازندگانشان هیچ عمل قهرمانانهای در جنگ نمیدیدند و بر سیاهی و پوچی آن تاکید داشتند و آن را تقبیح میکردند.
استون در فیلمش از بازیگران جوان و تازهکار استفاده کرده است، بازیگرانی که به خوبی از پس نقشهای سنگین خود برآمدهاند. شاید اگر بدشانسی به سراغ تام برنجر (Tom Berenger) نمیآمد، باید اسکار بهترین بازیگر نقش دوم مرد را برای بازی در نقش گروهبان بارنز با آن گریم سنگین و زخمهای عجیب بر صورتش، به خانه میبرد. اما وقتی دو بازیگر از یک فیلم کاندید اسکار میشوند، آرای اعضای آکادمی بین هر دو نفر تقسیم میشود. اسکار نه به ویلم دافو (Willem Dafoe) برای نقش الیاس رسید و نه به تام برنجر. چارلی شین (Charlie Sheen) هم هفت سال بعد از پدرش، مارتین شین (Martin Sheen) بازیگر فیلم اینک آخرالزمان، نقش اصلی یک فیلم جنگی ضدجنگ را به عهده گرفت، در حالیکه هر دو زیر سایه بازیگران فرعی فیلم ماندند.
فیلم جوخه برای دریافت هفت جایزه، کاندید شد و چهار تای آن را به دست آورد، بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین صدا و بهترین تدوین. سه جایزه بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و بهترین فیلمبرداری را به رقبا باخت. البته برخلاف سالهای طلایی تاریخ سینما، فیلمهای درخشان زیادی در رقابت با جوخه نبودند که یکیشان سالوادور ساخته خود الیور استون بود. مهمترین آثار آن سال، رنگ پول (The Color Of Money, 1986) و هانا و خواهرانش (Hannah And Her Sisters, 1986) بودند.
جوخه داستان قهرمانانی نیست که یک تنه به قلب دشمن میزنند و بدون برداشتن خراشی همه را از بین میبرند، این فیلم داستان انسانهای ساده و معمولی است که فقط میخواهند از این جهنم زنده بیرون بروند. جوخه درباره انسانیتی است که در جنگلهای ویتنام گمشده است. سرباز تیلور ساده و مهربان، بعد از گذشت چند ماه در آخر داستان تبدیل به یک قاتل خونسرد میشود که به راحتی آدم میکشد. انسانیتی که فقط فرشتگانی مانند گروهبان الیاس از آن پاسداری میکنند. شاید روزگاری گروهبان بارنز و افراد زیردستش هم انسانهای متمدن و دلرحمی بودند، اما جنگ از آنها هیولاهایی ساخته که دیگر نمیتوانند از آن جدا شوند. کشتن یک انسان دیگر هرچند مهاجم باشد و دیدن کشته شدن آنها، به مرور زمان، قلب هر انسانی را سخت میکند و این نتیجهای است که هر جنگی در بردارد، هر چند که جنگی مقدس باشد.