به نظر میآید خواندن داستانهایی از سرزمینهای دور و از مردمی که زندگی متفاوتی با ما دارند، میتواند برای همه جالب باشد. «مو یان» یکی از نویسندگان معاصر چینی است که داستانهایش این ویژگی را دارد. «گوان موئه» با نام مستعار مو یان که معنی آن میشود سکوت کن، در سال ۲۰۱۲ به خاطر «رئالیسم خیرهکنندهای که قصههای مردمی و تاریخ را با زمان حال پیوند میدهد» برنده جایزه نوبل شد. این جایزه باعث سروصدای زیادی شد. بسیاری از مخالفان دولت چین مو یان را متهم به سازش با دولت کمونیستی و تحریف واقعیات تاریخی چین میدانند. از سوی دیگر، هواداران او آثارش را مبتنی بر کنایات هجوآمیز به دولت میدانند و از سانسور در کارهایش مینالند. به هر حال، کتابهای مو یان بین کتابخوانان حرفهای طرفدار زیادی پیدا کرده است. شاید این پیشگویی درست از آب درآمده است که «صدای مو یان، درست مانند کوندرا و گارسیا مارکز، راه خود را به قلب خوانندگان امریکایی باز خواهد کرد». (ایمی تَنِ)
داستان «قورباغهها» حکایت ازدواج عمهی راوی است، ازدواجی که همه فامیل با آن مخالفت میکنند، اما با شنیدن داستان عمه، ورق بر میگردد. داستانی طولانی که پر از داستانکهای جالب است. احتمال میدهم مویان در داستانش کنایات یا استعارههایی دارد که فقط یک چینی میتواند آن را درک کند. این به آن معنا نیست که ما نتوانیم از داستان لذت ببریم. بخشی از قصه را اینجا میآورم :
« عمه جان گفت:”در سال 1997، وقتی شصت ساله بودم. رئیسم به من گفت چه بخواهم و چه نخواهم بازنشست میشوم. همان موقع پنج سال از سن بازنشستگیام گذشته بودم و با خودم میگفتم چیزی تغییر نخواهد کرد. مدیر بیمارستان، آن حرامزاده قدرنشناس هاونگ جون پسر هاونگ پی از روستای هکسی را میشناسید، فکر میکنید چه کسی آن یک ذره گه – آنها صدایش میکردند ملون هاونگ- را از شکم مادرش بیرون کشیده؟ خب او چند روزی را در مدرسه پزشکی گذراند، و وقتی بیرون آمد به همان اندازه احمق بود که موقع ورود به مدرسه بود حتی نمیتوانست یک رگ را با سرنگ پیدا کند، نمیتوانست یک قلب را با یک گوشی طبی پیدا کند و هرگز اصطلاح “چی – گان – کان”را موقع بررسی کردن ضربان مچ دست مریض به گوشش نرسیده بود. بنابراین کسی که باید او را به عنوان مدیر بیمارستان بشناسیم کسی بود که به لطف توصیههای شخصی من به مدیر دفتر سلامت، آقای شن، در مدرسه پذیرفته شد، آن هم درست زمانی که کاملا توسط او نادیده گرفته میشد. موجودات بیچاره استعدادهای محدودی دارند: بازی دادن میزبان، هدیه دادن، پاچهخواری و فریفتن زنها.»
«لوری مور» نویسنده آمریکایی اولین بار در نوزده سالگی جایزهی ادبی مجلهی هفده را از آن خود کرد. سه مجموعه داستان به نامهای «کمک به خود»، «مثل زندگی» و «پرندگان آمریکا» و همچنین رمانهای «آناگرام»، «چه کسی بیماستانِ قورباغه را اداره میکند؟» و «ورودیِ پلهها» در کارنامهی ادبیِ او است که جوایزی چون اُ هنری و قلم فاکنر را برایش به ارمغان آورده است. داستان « رقص » قصه معلم رقصی است که در مدارس کار میکند. تنهاست چون تمام زندگیاش رقص است. دست بر قضا به دیدار دوستی قدیمی میرود. با همسر و پسر بیمار آنها آشنا میشود و روی دیگر زندگی را هم میبیند. بخش کوتاهی از داستان را بخوانید و برای ادامه لینک زیر را باز کنید:
« سیمون ادامه میدهد: “یکروز تصمیم گرفتیم راکونها را به کمک دود از دودکش خارج کنیم. میدانستیم آنجا هستند و آتش را روشن کردیم. دلمان را خوش کرده بودیم که آتش آنها را به سرعت بیرون میفرستد و دیگر سراغ دودکش نمیآیند. در عوض راکونها پرت شدند وسطِ آتش. شعلههای آتش از بدنشان زبانه میکشید. توی نشیمن آنقدر دیوانهوار دور خودشان چرخیدند تا بیرمق افتادند، جاندادند و مردند. سیمون کمی شراب نوشید و گفت: “عشق هم شبیه همین است. تمام عشقها شبیه هماند.”
پاک گیج شدهام. به چراغهای لوستر کهنهی برنجی نگاه میکنم. تنها چیزی که در ذهنم مانده٬ آخرین حرف پاتریک است، وقتی ترکم میکرد. خودخواهیِ من خستهاش کرده بود. به من گفت اگر نمیخواهی در این خانه با سنجابها تنها بمانی٬ شاید بهتر باشد با یک همجنسگرا مثل خودت همخانه شوی. »