اندوه چخوف؛ برنارد مالامود و دختر رویاهایش

۲۵ فروردین ۱۳۹۳ | ۱۳:۴۸
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

یک داستان از برنارد مالامود نویسنده­‌ی خوش ذوق آمریکایی و یکی هم از آنتون چخوف استاد داستان کوتاه بخوانید. با شبگار و نیلوفر شاندیز همراه شوید.

در هفته‌های گذشته داستانی از آنتوان چخوف معرفی کردم ( لینک مطلب)

این هفته هم پارتی بازی می‌کنم و یک داستان دیگر از چخوف و داستان کوتاهی از برنارد مالامود آمریکایی معرفی می‌کنم .

متیکا نویسنده‌­ای است که رمانش را هیچ ناشری چاپ نمی­‌کند، دست‌نوشته‌­هایش را می‌سوزاند و خودش را حبس می‌کند اما زنی در همسایگی او سعی دارد همه چیز را عوض کند. با آمدن همسایه جدید زندگی نویسنده عوض می‌شود. داستان «دختر رویاهای من» یک داستان کوتاه عاشقانه است و هیچ‌کس از خواندن داستان عاشقانه خسته نمی‌شود.

مالامود که اصالتا روسی است‌، در بیشتر آثارش تلاش انسان برای رویارویی و غلبه بر مشکلات را بازگو می‌کند .در این داستان هم تلاش متیکا برای رهایی از وضعیتی که در آن است را می‌بینیم‌. بخشی از داستان را اینجا گذاشتم ولی برای خواندن کامل آن روی لینک کلیک کنید.

«بعد از این که سوپش را بلعید و گلوب را مو به مو خواند، نگاه سریعی به صفحات روزنامه انداخت تا مطمئن شود هیچ مطلبی از چشمش دور نمانده. تیتر روزنامه، حکایت از آن داشت که همه چیز را مطالعه کرده. می‌خواست روزنامه را مچاله کند و از پنجره بیرون بیندازد که به یاد «گلوب آزاد» در صفحه‌ی سردبیر افتاد. ستونی که سال‌ها بود به آن توجّهی نمی‌کرد. در گذشته، او با پنج سنت در دست و انگشتان لرزان، به خاطر همین ستون «گلوب آزاد» در پیِ روزنامه بود، چون تک‌تک مردم و همه‌ی نویسندگان تازه‌کار را دعوت می‌کرد با نوشتن داستانِ هزارکلمه‌ای، در ازای پنج دلار، در آن مشارکت کنند. گر چه حالا از این خاطره نفرت داشت، امّا در این بخشِ روزنامه بود که داستان‌هایش مکرّر چاپ می‌شد (در کم‌تر از شش ماه، دوازده داستان از او منتشر شد که یک دست لباس آبی و یک شیشه‌ی دوپاندی مربّا خرید.) که باعث شد رمانش را به نام «طلب آمرزش» بنویسد؛ و البتّه باز همین ستون روزنامه بود که او را به سوی دومین ناکامی‌اش، به سوی ناتوانی برد و دچار بیزاری سَبُعانه از خودش و در واقع از گلوب آزاد کرد.

دندان‌هایش را بر هم فشرد، امّا باز هم دندان‌های کرم‌خورده‌اش درد گرفت. به هر حال، به یادآوردن این موفقیت‌های گذشته، خالی از شیرینی نبود. هر بار که مطلبی او چاپ می‌شد، دویست و پنجاه هزار خواننده‌ی بالقوه داشت که همه در یک شهر بودند و در نتیجه، تمام مردم شهر می‌دانستند که او مطلبی در آن شماره دارد. مردم، داستان او را در اتوبوس، پشت میز کافه تریا، روی صندلی پارک می‌خواندند و در همان زمان، میتکای افسون‌گر، در گوشه و کنار کمین می‌کرد و دنبال اشک‌ها و گریه‌های خوانندگانش بود! و نیز نامه‌های خوش‌حال‌کننده‌ی ویراستارِ ناشران، هم‌چنین نامه‌های شیطنت‌آمیز، از آدم‌های کاملا متفاوت. یکی نوشته بود: «افاده‌ها طبق‌طبق، سگ‌ها به دورش وقّ و وق!»

لینک داستان

آنتوان چخوف که معرف حضور است، داستان «اندوه» قصه مردی درشکه‌چی است که یک نفر پیدا نمی‌­شود به سخنانش گوش کند. او هر بار مسافری را سوار می‌کند و به آنها می‌گوید که چه اتفاقی برایش افتاده ولی هیچ کدام‌شان تمایلی ندارند حرف‌های او را بشنوند. یک هفته است که پسرش را از دست داده و هنوز نتوانسته با کسی درد و دل کند‌. ولی بالاخره یک نفررا پیدا می‌کند …

داستان‌­های چخوف چیزی دور از واقعیت­‌های زندگی نیست و اکنون بعد از بیشتر از یک قرن هنوز هم این داستان­‌ها تازگی دارند. همان تبعیض­‌‌های طبقاتی، همان آدم‌­هایی که حرف هم را نمی­فهمند، همان فرصت­های از دست رفته زندگی و…

این هم بخشی از داستان اندوه:«درشكه‌چی دوباره گردن می‌كشد. كمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان می‌دهد. آن‌وقت چند‌بار به مسافر نگاه می‌كند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهرا حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسكی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشكه را مقابل میهمان‌خانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌كند و باز بی‌حركت می‌نشیند…

دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌كند. یكی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد

سه نفر جوان درحالی كه گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌كوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشكه نزدیك می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی كوتاه و گوژپشت است                                          .

گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد می‌زند:

ـ درشكه‌چی! برو پل شهربانی… سه نفری نیم روبل…

یوآن مهاری را می‌كشد و موچ‌موچ می‌كند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است… اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر كافی است مسافری بیابد…»

لینک داستان

لذت ببرید.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها