داستان جمعه، آوای وال

۸ شهریور ۱۳۹۲ | ۱۱:۱۷
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

آوای وال/ راجر دین کایسر

از در یتیم‌­خانه که بیرون آمدم و ­دیدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپیرینگ پارک، پسربچه­‌ی ناشنوا را به این طرف و آن طرف هل می‌­دهند؛ فریاد زدم:«ولش کنید».

 من اصلا پسرک را نمی­‌شناختم اما از قد و قواره‌­اش فهمیدم هم سن و سال هستیم. او در خانه‌­ی قدیمی سفید رنگی در آن­‌طرف خیابان یتیم­‌خانه­ که خودم آن‌جا زندگی می­‌کردم، زندگی می­‌کرد. من او را چندین بار در ایوان جلوی خانه‌­اش درحالی‌که هیچ کاری جز تنها نشستن و در آوردن حرکات خنده‌­دار با دستانش نمی­‌کرد، دیده بودم.

در فصل تابستان برای شام یکشنبه شب به جز هندوانه چیزی نصیب ما نمی­‌شد که آن را هم باید در محوطه‌ی بیرون سالن غذاخوری می‌­خوردیم مبادا میزهای داخل را کثیف کنیم. یک‌بار وقتی بیرون سالن هندوانه می­‌خوردیم؛ او را از لابه­‌لای حصار فلزی مشبکی که اطراف یتیم‌خانه کشیده شده بود دیدم.

بچه‌­ی ناشنوا شروع به علامت دادن با حرکات دست کرد، حرکاتش واقعا تند بود. یکی از آن دو پسر قلدر، که گنده‌­تر هم بود، پسرک ناشنوا را به زمین کوبید و گفت:«تو یه احمقِ کودنی». قلدر دیگر دوید پشت پسر و با تمام توانش لگدی به کمر پسرک زد. بدن پسرک ناشنوا به لرزه افتاد. خودش را مثل توپ جمع کرد و تلاش کرد تا گارد بگیرد و سر و صورتش را بپوشاند. به نظر می­‌آمد تلاش می­‌کند فریاد بزند اما او نمی‌­توانست آوایی تولید کند، فکر نمی­‌کنم.

من با تمام سرعتی که می‌­توانستم دویدم داخل یتیم‌خانه و به سمت بوته­‌های انبوه آزالیا رفتم. کمان دست‌سازم را که خودم با ساقه‌های بامبو و طناب درست کرده بودم بیرون کشیدم. چهار عدد تیر که آن‌ها را هم از بامبو ساخته بودم و از تشتک کوکا‌کولا برای تیزی سرش استفاده کرده بودم برداشتم و در حالی‌که تیر را در کمان کشیده بودم برگشتم بیرون یتیم‌خانه و در حالی‌که به سختی نفس می‌کشیدم آرام ایستادم تا ببینم این بچه قلدرها جرات دارند دوباره پسرک ناشنوا را به باد مشت و لگد بگیرند؟

«تو یه احمق کودنی درست مثل اون، توی احمقِ گوش دراز» این‌را یکی از آن‌ها در حالی که دستِ دوستش را می­‌کشید گفت و تا جایی عقب رفتند که برد ِتیرِ کمان من نمی‌­رسید. با این‌که مثل بید می‌لرزیدم گفتم: «اگه جرأت دارین دوباره بزنیدش». یکی از آن‌ها که جثه‌­ی بزرگ­تری داشت دوید و محکم‌­ترین لگدی که می‌توانست را به کمر پسرک ناشنوا زد و دوباره به عقب دوید و از تیررس من خارج شد.

پسرک ناشنوا تکانی خورد. صدایی در‌آورد که تا زنده‌­ام فراموش نخواهم کرد. صدایی هم‌چون آوای وال نیزه خورده‌­ای که می­‌داند مرگش نزدیک است. من هر چهار تیرم را به طرف گردن کلفت‌­هایی که خندان از کاری که کرده بودند می‌­دویدند، شلیک کردم. پسرک را از روی زمین بلند کرده و کمک‌اش کردم تا به خانه‌­اش که دو بلوک آن طرف‌­تر از مدرسه بود برود. وقتی به خانه‌­شان رسیدیم خواهرش به من گفت که برادرم ناشنوا هست، اما آن‌طور که آن قلدرها می­‌گویند احمق و کند‌ذهن نیست. او بسیار باهوش است، فقط نمی‌­تواند بشنود یا حرف بزند. من به او گفتم وقتی آن گردن کلفت به پشت او لگد زد؛ صدایی از خودش در آورد ولی خواهرش گفت حتما اشتباه می­‌کنم، چون تمام تارهای صوتی برادرش در یک عمل جراحی که ناموفق هم بوده، برداشته شده است.

 وقتی خانه­‌شان را ترک می­‌کردم پسرک با دستانش علامتی به من داد. به خواهرش گفتم اگر برادرت باهوش است چرا این‌چنین حرکاتی با دستانش انجام می­‌دهد؟ او گفت که برادرش می‌­خواهد با دستانش به من بگوید دوستم دارد. دیگر چیزی به خواهرش نگفتم، چون حرفش را باور نکردم. این را همه می­‌دانند که هیچ‌کس نمی‌تواند با دستانش صحبت کند، همه با دهان‌شان حرف می‌­زنند.

تقریبا تا یکی دو سال بعد در فصل تابستان، هر یکشنبه که در پشت اتاق غذاخوری هندوانه می­‌خوردیم، او را از لابه­‌لای حصار می­‌دیدم. او همیشه با دستش همان علامت­‌های مضحک را می­‌داد اما من در جواب فقط برایش دست تکان می­‌دادم، کار دیگری به ذهنم نمی­‌رسید.

در یکی از آخرین روزهایم در یتیم­‌خانه، پلیس دنبال من بود. آن‌ها به من گفتند به مدرسه­‌ای در فلوریدا فرستاده می‌­شوم که در واقع کانون اصلاح تربیت پسران در ماریانا بود و من از دست آن‌ها فرار کردم. آن‌ها چندین بار دور سالن غذاخوری دنبال من دویدند تا این‌که من با یک جهش به حصار فلزی آویزان شدم و تلاش کردم تا از آن بالا بروم و فرار کنم. در حالی که پلیس‌ها من را پایین می­‌کشیدند و به من دست‌بند می‌­زدند؛ پسرک ناشنوا را دیدم که در ایوان نشسته بود و به من نگاه می­‌کرد. پسرک که حالا دیگر دوازده ساله بود بیرون پرید، در عرض جاده­‌ی سن دیه گو دوید، انگشتانش را لای حصار فلزی گذاشت و فقط ایستاد و به ما نگاه کرد.

آن‌ها من را با داد و فریاد چند صد متر با پاهایم بر روی زمین کثیف و پر از کاه کشیدند تا به ماشین‌­هایشان برسیم. تنها صدایی که تمام آن مدت می­‌توانستم بشنوم، آوای بلند والی بود که دوباره نیزه خورده بود. هنگامی که ماشین پلیس دور می‌­شد، دیدم که دست پسرک حصار را رها کرد و او به آرامی به پایین سرید و سرش افتاد میان برگ­‌ها و کاه­‌های روی زمین. آن موقع بود که فهمیدم او واقعا من را دوست داشت و می‌خواست مرا نجات بدهد چون فکر می‌کرد که من هم مثل والی نیزه ­‌خورده‌ هستم.

مرضیه ابراهیمی
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها