دنیا شش روز است DAVID BOWIE ندارد. این مصاحبه در سال 1998 با دیوید در مورد هنرهای زیبا انجام شده است و عمق درک هنری او را، و شناختش از نقاشی را به عنوان یک خواننده نشان میدهد. این ستارهی راک، از چهل سال قبل ساختن قرن بیست و یکم را آغاز کرده بود ولی خیلی زود ترکش کرد.
این اولین مصاحبه از مجموعه مصاحبهها با آدمهایی است که به طریقی ارتباط ویژهای با هنر نقاشی دارند اما خودشان در اصل نقاش نیستند: نویسندگان، موزیسینها، دانشمندان، سیاستمداران، کلکسیوندارها.
دیوید بووی David Bowie شامل چند تا از این تعریفها میشود. مثل دیگر هنرمندان موزیک راک همنسلش او هم به مدرسه هنر رفته است. هنوز هم نقاشی میکشد و طراحی و چاپ کار میکند. کلکسیون جمع کردن را وقتی جوان بود شروع کرد و نمونهی قدرت تازهای است که آمار کلکسیون جمع کردن را در چند دهه اخیر تغییر داده است. اخیرا به راهاندازی یک شرکت نشر کتابهای هنری کمک کرده و همچنین بعنوان یک مصاحبهگر با هنرمندان برای مجلهی بریتانیایی نقاشان مدرن نیز فعال بوده است. او همچنین نقاشیهای خودش را هم به نمایش گذاشت. با همهی استرسها و نگرانیهایی که خودش میگوید. کارهایش در کنار چیزهای دیگر، نمایانگر علاقهی او به پیکابیا، سورئالیسم، ماروِل کمیک و اگون شیله هستند. (آقای بووی حتی خودش کمی شبیه اگون شیله است.)
در کنار صحبت دربارهی هنر و موزیک، دربارهی راک و سابقهاش، آقای بووی در این مصاحبه انگشت روی تعدادی از هنرمندان هم میگذارد. نقاشان فیگوراتیو انگلیسی مثل دیوید بومبرگ David Bomberg (1957- 1890)، و شاگردان بومبرگ، فرانک اورباخ Frank Auerbach (-1931) و لئون کاسوف Leon Kossof (-1926)، جان هارتفیلد John Heartffield هنرمند دادائیست آلمانی که در طول دهه 1930 در فوتومونتاژهای ضد نازی پیشگام بود. اف. دبلیو مورنائو F.W Murnau کارگردان آلمانی “Nosferatu” (1922) و چند تا از غولهای مستعد اهل لندن که اخیرا خیلی سر و صدا کردهاند. که از میان آنها میتوان به دیمین هرست Damien Hirst (برای نقاشیهای بوم چرخشی) و جیک و دینوس چاپمن Jake and Dinos Chapman (برای مانکنهای پشت ویترین با چند آلت) اشاره کرد.
مایکل کیمِلمان Michael Kimmelman : شما توی مدرسه هنر خوندید. حتی کلکسیون جمع کردن رو وقتی خیلی جَوون بودید شروع کردید.
دیوید بووی : آره، این کارو خیلی زود شروع کردم. یه سری از کارای تینتورتو و یه سری هم از روبنس رو خیلی ساله که دارم. هنر جدا تنها چیزی بوده که همیشه دوست داشتم واسه خودم داشته باشم. همیشه برام یه منبع تغذیه پایدار بوده. ازش استفاده میکنم. میتونه حس و حالی رو که صبحها دارم عوض کنه. همون اثر بسته به حالی که دارم میتونه تاثیر متفاوتی روم بذاره. مثلا یکی از کسایی که کاراشو دوست دارم فرانک اورباخ هست. به نظرم صبحهایی هست که وقتی به هم برمیخوریم – من و پرترهای از کارای اورباخ – کار میتونه اون نوع افسردگی که دارم رو بیشتر کنه. به وحشت و اضطرابم یه وزنی میده. بعضی صبحها بهش نگاه میکنم و میگم “اوه، خدایا، آره! میدونم!”. ولی همون نقاشی، یه روز دیگه میتونه در من احساس فوقالعادهای از پیروزی در تلاشم برای بیان خودم بعنوان هنرمند به وجود بیاره. بهش نگاه میکنم و میگم ” خدای من، آره! میخوام همون جوری شنیده بشم که این اثر دیده میشه.”
من پیوندی بین شما و نقاشی مثل اورباخ نمیدیدم.
من این روش نقشبرجسته در نقاشی رو فوقالعاده میبینم. بعضی وقتا مطمئن نیستم با مجسمهسازی مواجهم یا با نقاشی. علاوه بر اون همیشه طرفدار دوآتیشه دیوید بومبرگ بودم. من عاشق اون مدرسهی خاص هستم. یه کم زیادی انگلیسیه، ولی اهمیت نمیدم. کاسوف رو هم به همین دلیل دوست دارم.
و لوسین فروید؟
ترفندهایی که توی کارش داره رو تحسین میکنم. اما این عقیده رو قبول ندارم که اون بهترین نقاشی هست که ما داریم.
درباره فرانسیس بیکن نظرتون چیه؟
نه. دو یا سه تا از کاراش به نظرم فوقالعاده هستن. اون فیگورهای دور صلیب رو دوست داشتم. کارای اولی که اونو به شهرت رسوند. و البته اون کار پاپ، که از کارای فوقالعادش بود. اما خیلی زود ضعیف شد. مرگش خیلی سریع بود درواقع. وگرنه سلیقه من کاتولیک هست. منظورم درباره استفاده از هنر همینه. وقتایی هست که یه لحظه فکری با یه هنرمند رو ترجیح میدم و از هوش و تفکر یه کار پیکابیا یا دوشان لذت میبرم. این برام خیلی جالبه که اونا فکر میکردن کاری که میکنن روش خوبی برای خلق اثر هنری خواهد بود. بعضی وقتا آرزو میکنم ای کاش میتونستم خودمو جای دوشان بذارم تا چیزی رو که موقع به نمایش گذاشتن اون آثار حس میکرد، حس کنم. وقتی گفت “نمیدونم اونا چی میگن. نمیدونم فردا چی میشه.” بخش دیگهای از وجودم فکر میکنه که اون این کارو کرد چون نمیتونست نقاشی کنه. شاید خصومت با عرصه هنری که اون جای بزرگی درش نداشت، اون رو به سمت خلق نوع جدیدی از هنر سوق داد. اگر اینطور باشه هم یک عکسالعمل خیلی انسانی بوده و اصلا جایگاهش رو در چشم من پایین نمیآره. حتی اگر میگفت “یه توالت میذارم به نمایش. بذار ببینیم چطور جلو میره.”
میتونم اون عقیده و راه رو کاملا بفهمم. چون جالبترین چیز برای یه هنرمند اینه که بین بقایای مخروبهی یک فرهنگ بگرده تا ببینه چه چیزی فراموش شده یا خیلی جدی گرفته نشده. به محض اینکه چیزی دستهبندی و پذیرفته میشه، به بخشی از قلمروی جریان اصلی تبدیل میشه و قدرت خودشو از دست میده. برای من همیشه اینطور بوده : خفه کنندهترین و محدود کنندهترین چیز برام این بوده که حس کنم برچسب خاصی بهم زده شده و دستهبندی شدم.
دارم فکر میکنم آیا کسی بوده که توی حرفهش یه نقطه رو نشونه گرفته باشه و همه هم خوشحال باشن که همه زندگیش همونطور مونده یا نه. البته که هست. چقد خنگم من! باب دیلن. اون در واقع مسیرش رو خیلی تغییر نداده و الان هم موزیکش چنان طنینی داره که وقتی آلبوم جدیدش رو اولین بار گوش دادم، فکر کردم فقط باید تسلیم بشم.
به دوشان و پیکابیا اشاره کردید. نظرتون درباره محصولات اخیر هنرمندای لندن که فکر میکنن در کارشون وامدار اونا هستن چیه؟ مثل چاپمن و هرست.
من خیلی طرفدار چاپمنها نیستم. کاراشون یه جورایی مث بچه مدرسهایها خنده داره. جدی نمیگیرمش. به نظرم اونا با انجام یه چیز، ساختن تصویری از یه مسئله، به شهرت دست پیدا کردن.
ولی دیمین هرست رو تحسین میکنید.
اون فرق داره. من فکر میکنم کار اون به شدت احساسی و سوبژکتیوه و در پیوند عمیق با ترسهای شخصی خودش. ترسش از مرگ خیلی قویه. و به نظر من آثارش خیلی تکاندهنده است. به هیچ عنوان سرسری و بی اهمیت نیست.
برای منم گاهی اوقات کاراش جالبه. مثلا نقاشی چرخشی “Retro”
من تو یکی از کاراش باهاش همکاری کردم. ازم خواست لباس مریخی بپوشم و روی نردبون بایستم و روی بوم چرخشی رنگ بپاشم. یه توپ داشتم. احساس میکردم دوباره سه ساله هستم. این کار منو یاد روش پیکاسو میانداخت. میدونید، اون توی استودیو پارامترایی به کار میبرد که نوعی بازی و سرخوشی به وجود میآورد. ازش یه چیز خیلی خالصی درمیاومد. با دیمین نیاز نبود برای کار تلاش سنگین طاقت فرسایی بشه. منظورم اینه که اون قطعا از هوش و تفکر استفاده میکرد ولی کار اصلا خسته کننده و ناامیدانه نبود.
علاوه براین اون یکی از کسانی است که به قابل دسترسی بودن هنر برای عموم در بریتانیا خیلی کمک کرده. به روشی که قبلا هرگز واقعا اتفاق نیفتاده بود، حتی در دهه 60. مجبور بودی کلی مسیر بری تا بتونی کاری از آلن جونز یا هوکنی یا هر کس دیگهای ببینی. اما الان خیلی سادهس که آخر هفته بزنی بیرون و هرجایی دور و برت تو بریتانیا چند تا کار هنری خوب ببینی. و چیزی که توجهم رو جلب کرده اینه که جماعتی که این روزا به موزهها و گالریها میرن خیلی جوونتر از همیشه هستن. من فکر میکنم اینا نسلی هستن که بین هنر تجسمی و شنیداری جدایی نمیبینند. بیست و پنج سال پیش خیلی از کارای ما تلاشش این بود که همهی هنرها رو با هم یکجا جمع کنه و یه معجونی بسازه. یه نوع ماهیت جدید برای موزیک انگلیسی. این حرکت حتی قبل از ما شروع شد، اواسط دههی شصت، وقتی که خیلی از نوازندهها و گروههای بلوز از مدرسه هنر بیرون اومدن. در بریتانیا همیشه یه جُکی بود که میگفتن رفتی مدرسهی هنر که یاد بگیری گیتار بلوز بزنی؟
شما ساکسیفون میزدید.
من میخواستم گری مولیگان بشم. فقط هیچ تکنیکی نداشتم. بنابراین فکر کردم خب، ساکسیفون باریتون یه جورایی آسونتره، میتونم از پسش بربیام. فقط اینکه پولم نرسید باریتون بخرم، به جاش یه آلتو خریدم که همون جاانگشتی رو داشت. (میخندد.)
اوایل دهه هفتاد برای کسایی مثل من و شاید برایان فری و برایان اینو یا بعضی از اعضای فلوید، قبل از ما، کینگ کریمسون یه همچین اتفاقی افتاد: خیلی هیجانزده بودیم درباره اینکه مردم بفهمن جریان کار ما چیه که تلاش نمیکنیم چاک بری باشیم. مثلا من میدونم که فری طرفدار دوآتیشهی دادا بود. حتی یه آلبوم به اسم “The bride stripped bare” بیرون داد. من و اینو گفتیم “نباید این کارو میکرد.” دوس داشتیم ما اول اون کارو میکردیم. (میخندد.) ما در مورد طرح و لباس و همه چی هیجان داشتیم. درباره تلاش برای یک چشمانداز کلی برای موزیکی که میساختیم. بیتلز تا حدی این کارو انجام داده بودن. چون اونا جان رو داشتن. من همیشه از گپ زدن و بودن با جان لذت میبردم چون چیزی نبود که توجه و علاقه اونو به خودش جلب نکنه. اشتهای فوقالعادهای داشت. “اون چیه؟ دوسش دارم! چه قرمزو بزرگه، میخوامش!” خیلی از ماها میخواستیم اونجوری باشیم. دربارهی کتابایی که میخوندیم با بیتلها و بقیه آدمای مثل اونا حرف میزدیم. درباره تئاتر کابوکی، هنرمندا… من به اکسپرسیونیستها خیلی علاقه داشتم. تو کارایی که انجام میدادیم حجم زیادی از دادائیسم بود. یادمه من خیلی تحت تاثیر کلاژ بودم مثلا…
هانا هوچ؟
آره، و همینطور، چیه اسمش…؟
شویتزر؟ هارتفیلد؟
هارتفیلد کسیه که فکر میکنم باید روی بعضی از گروههای پانک انگلیسی دههی هفتاد تاثیر گذاشته باشه : اونجور که پوسترهاشون رو طراحی میکردن، بریده بریده کردن حروف و جملات، از ریخت افتادن لباسها.
خیلیها اشاره کردن که موقعیتگراهای دههی شصت مستقیما روی پانکها تاثیر گذاشتن. منظور شما اینه که مونتاژهای هارتفیلد هم روی اونا تاثیر داشته؟ شکافتن و بریدن چیزها و دوباره سرهم کردنشون؟ یا منظورتون کنایه موجود در کارهاشه؟
فکر میکنم در دهه هفتاد یه احساس کلی از هرج و مرج و آشفتگی وجود داشت. این احساس که عقیده دههی شصت بعنوان “ایده آل” غلطه. دیگه هیچی ایدهآل به نظر نمیرسید. همهچیز در میانه و متوسط بود. ما با خودمون فکر کردیم “آیا داریم وارد یه جریان بزرگی میشیم که دیگه هرگز قرار نیست دوباره ازش بیرون بیایم؟” عکسالعملی که در کارای برایان دیده میشه یه جور تیرگی و ناگواریه. در کار من این عکسالعمل وحشت هست : “خب، همه چی تموم شد! فقط آماده شو، بهترین لباساتو بپوش چون دیگه تموم شد!”
به اکسپرسیونیستهای آلمانی اشاره کردین. منظورتون هنرمندایی مثل جرج گروس هست؟
نه. من به مورنائو و فریتز لانگ علاقه داشتم. گروس واسه من زیادی مستقیم و رو بود. من همیشه انتزاع رو میخواستم. هنر باید اونقدر برام باز و نامحدود باشه که بتونم ارتباط و دیالوگ خودمو باهاش برقرار کنم.
پس هنر سیاسی اوایل دهه 90 چی؟ اون خیلی مستقیم بود.
اون منو خیلی سرد کرد. فکر کردم چه شرایطی این آدما رو مجبور کرده که انقد نصیحتگر باشن. خوشبختانه خیلی زود هم از هم پاشید. الان متیو بارنی رو دارید که قفل کرده روی این ایده اسطوره شناسانه، که به نظر میرسه به زودی هم رخ بده: دینزدایی کامل از فرهنگ ما. فکر کنم کار بارنی و چند هنرمند دیگه، چند سال قبل جزو هنر سطح پایین به حساب میاومد. اما دنیای هنر همیشه پارامترهاش رو گشوده برای اینکه چیزی رو از هنر سطح پایین به هنر سطح بالا ارتقا بده.
این همون فرق آشکاریه که بین دنیای هنر تجسمی و دنیای موزیک راک هست.
فرقشون اینه که یکیشون مغز داره. (میخندد.)
گروه “Spinal Tap” در واقع کارشون اشتباه نبود. توی عرصه موزیک راک درجه بالایی از عطش شهرت وجود داره و من فکر میکنم این یه مانعه برای پتانسیلهای خوبش.
تو این مورد خیلی تفاوتی بین هنرها وجود نداره. داره؟
آره، درسته. میشه همینو درباره هنرهای تجسمی هم گفت. ولی انگار موفقیت در هنرتجسمی خیلی زیاد به شناختن و چربزبونی واسه چند تا آدم خاص بستگی داره. اگه یه هنرمند تجسمی بتونه ماهرانه درباره اثرش صحبت کنه، درواقع میتونه به کلکسیوندارها یاد بده که راجع به چیزی که دارن میخرن چی فکر کنن. ولی مردم نمیشنیدند که یه موزیسین بهشون بگه چرا باید 15 دلار واسه آلبومش بدن. توی راک نمیتونی خیلی جلو بری بدون اینکه یکی بهت بگه “شوخیت گرفته؟”
اینجا صحبت از بیست نفر نیست. صحبت از صدها و هزاران نفره. اگه خوششانس باشید یه توافق عمومی درباره موزیکتون به وجود میآد. بعنوان یه ستاره راک شما میتونید با طرفدارا و شنوندههاتون زندگی کنید، مهم نیست منتقدین چی میگن. بذار بهت بگم، خیلی وقتا من همین کارو کردم، بالا پایینای این کار میتونه وحشتناک باشه. (میخندد.)
شما الان تو موقعیت غریبی هستید. یه سابقه جدید رو بعنوان نقاش شروع کردید.
این یه اشتباه وحشتناکه؟
شما از من میپرسید؟ من باید از شما بپرسم.
سوال پیچیدهای هست درواقع. من حدود سال 94 کارای تجسمی خودمو در معرض دید عموم گذاشتم. نمیدونم چرا اون انتخاب رو کردم. هنوزم تا امروز مطمئن نیستم که اشتباه بوده یا نه. اما دیگه نمیشه به عقب برگشت. تا اون موقع، نقاشی برای من یه کاری بود که تو خلوت خودم میکردم. یه جور خاصیت حل مشکل برام داشت. اگر در موزیکی که روش کار میکردم در مسیر خلاقیت برام مانعی ایجاد میشد، اغلب به طراحی و نقاشی برمیگشتم تا اون مشکل رو رفع کنم. یه جورایی تلاش برای خلق دوباره ساختار موزیک در نقاشی یا طراحی راه به گشایش میبرد و جواب میداد.
چطور؟
خیلی برام سخته که بخوام در قالب کلمات توضیحش بدم. زیاد مطمئن نیستم که چه پروسهای هست. چیزی تو مایههای “اورِکا”ی ارشمیدسه واقعا. من یه گروه عجیب و غریب از سازها رو کنار هم میذارم یا صداهایی رو که غیرمعمولی هستن با هم ترکیب میکنم. بعدش خیلی مطمئن نیستم که تکست کجای موزیک باید قرار بگیره یا اینکه صدا چه چیزی به ذهنم میآره. پس میرم و تلاش میکنم که صدای موزیک رو طراحی یا نقاشی کنم. و اغلب یه چشمانداز خود به خود خلق میشه. بعدش موقعیتها رو توی اون چشمانداز شناسایی میکنم و یه دفعه کشف میکنم که هرچیزی باید کجای موزیک قرار بگیره.
چشم انداز به معنای تحتاللفظی؟
خب، این کلا هنر فیگوراتیوه. من بهش میگم چشم انداز، اما فکر کنم موقعیت کلمه بهتریه.
راستش هنوز مطمئن نیستم فهمیده باشم.
مشکل حرف زدن درباره هنر همینه، اینطور نیست؟
خب، شاید بتونید واضحتر توضیح بدید که چرا شروع به نمایشگاه گذاشتن کردید.
خودشیفتگی (می خندد.) نه، راستش اینو از من خواست یه کارایی واسه یه خیریه انجام بدم. منم یه سری کار چاپی براش انجام دادم و از پروسه کار لذت بردم. از ایستادن در گالری لذت بردم. ایستادن اون عقب و تماشای آدمایی که از کنار کارها میگذرن و توضیح خودشون رو درباره اینکه کار چی میخواد بگه پیدا میکنن. برام جالب بود. بعد از این کار ازم خواسته شد یه نمایشگاه دیگه داشته باشم. دلیل قوی دیگهای هم براش داشتم. مسئله یهخورده پیچیده هست ولی من در دهه 80 بعنوان یه موزیسین از خودم ناراضی بودم. در سالهای آخر دهه 80. دوره بحران میانسالی رو میگذروندم. به محض اینکه 40 سالم شد، همه چی به هم ریخت. در سال 1987 اینطور به نظرم میرسید که توی موزیک هیچی برا من خوب پیش نرفته. من باخته بودم. واقعا احساس بدی داشتم. به عنوان یه هنرمند احساسم نسبت به خودم وحشتناک بود. و شاید در واقع خیلی ناامیدانه به کار تجسمی پرداختم تا به عنوان هنرمند یه راه رستگاری واسه خودم پیدا کنم. و بعدش در اوایل دهه 90، باز دوباره آروم آروم راهم رو به موزیک پیدا کردم. الان در موزیک احساس میکنم اشباعم اما خوشبختانه به خاطر کاری که میکنم از خودراضی و مغرور نیستم. از طرفی دارم مدام فکر میکنم مردم چطوری به هنر واکنش نشون میدن، که یه جدایی بین تجسمی و موسیقی به وجود آورده. مطمئن نیستم درست باشه. ولی با چشم باز راهمو شروع کردم. انتظار تمسخر داشتم که دیدم. (می خندد.)
آموزنده و مفرح بود