توبیاس وولف نویسندهی آمریکایی و استاد مسلم داستاننویسی و خاطرهنویسی است. این هفته داستانی از او، در کنار یک داستانِ پستمدرن ایرانی و داستانی از کوین بروکمایر را معرفی میکنم.
داستان « say yes» از توبیاس وولف، قصهی ساده و کوتاهی از یک اتفاق ساده بین زن و شوهری جوان است. خیلی جالب است، بعضی آدمها هر چقدر هم که بگویند و شعار بدهند “ما نژادپرست نیستیم” اما در عمل چیز دیگری نشان میدهند. شخصیت داستان «بگو آره» یکی از همین آدمهاست. وولف از جمله نویسندگان مینیمالیستی است که داستانهایش طرفداران بسیاری دارد. یک قسمت از ترجمهی داستان را اینجا میگذارم، اما برای خواندن کامل داستان لینک را باز کنید:
«فرهنگ اونا با ما یکی نیست، یه کم به حرف زدنشون گوش کن. حتی زبونشون هم زبونِ خاصِ خودشونه. از نظر من ایرادی هم نداره، من اصلا دوست دارم به حرف زدنشون گوش بدم.» واقعا دوست داشت؛ به دلایلی اینکار همیشه او را خوشحال میکرد.
-« ولی این فرق میکنه. یه نفر از فرهنگ اونا و یه نفر از فرهنگ ما هیچوقت نمیتونن همدیگه رو درست و حسابی بشناسن.»
زنش پرسید:« اونجوری که تو من رو میشناسی؟»
« آره، اونجوری که من تو رو میشناسم.»
زن گفت:« ولی اگه همدیگه رو دوست داشته باشن.» حالا تندتر ظرفها را میشست، بدون اینکه به مرد نگاه کند.»
داستان “غربی” را سینا برازجانی نوشته است. غربی یک داستان پست مدرن ایرانی به حساب میآید و نوشتن خلاصهای از داستان سخت است و به نظرم بهتر است بخوانید تا خودتان متوجه بشوید. فصلبندی و شماره گذاریای که در داستان آمده، به آن حالت گزارشطور میدهد که جالب از کار درآمده است. این قسمت از داستان را بخوانید:
«کاغذدیواریهایی که عموما از بالا در حال کَنده شدن بودند. تخت فنری زپرتی قدیمی که معنای بیخوابی بود. آینه جیوه-در-رفتهای که رطوبت و حمام را به ذهن میآورد و دری که با باز و بسته شدنش حرف «ژ» را پرکاربرد کرده بود. به این لیست خیلی چیزهای دیگر را هم میتوان اضافه کرد. بالش و پتو اما بر خلاف تصورم بوی نا نمیداد».
صاحب متل تا ده شب بیدار بود. «اگر دیرتر از ده رسیدم چهکار کنم؟» متلدار به عادت مألوف کسبه شهر نگاهی به من نینداخت؛ سرش روی فرم اطلاعات من بود و سکوتش داشت سوالم را از حیز انتفاع ساقط میکرد. بالاخره اشارهای به در ورودی کرد و گفت:«یه کارتن کنار در هست؛ شب رو روی همون بخواب.» و این طولانیترین جملهای بود که از ساکنان آن شهر شنیده بودم. »
«سقف» داستان مردی است که زنش همزمان با اینکه شیءای در آسمان بزرگ و بزرگتر میشود و مثل سقف کوتاهی کمکم روی شهر پایین میآید، از مرد کناره گرفته و به او خیانت میکند. طوری که گویا مرد چون تمام احساساتش را انکار میکند؛ برای او آسمان در حال سقوط است. کوین بروکمایر از آن نویسندههایی است که شخصیتهای سادهی داستانش را در موقعیتهای جذاب اما بیفایده میگذارد. بروک مایر فانتزیهایی دارد که مختص خودش است (هفته هفتم بر خط داستان، داستان دیگری از بروکمایر معرفی کردم به نام تاریخچهی مردگان که این لینک آن است.
فانتزیای که خیلی دور از همین دنیای واقع نیست. این بخشی از داستان سقف است:
«پسرم كشته مردهی هرجور چيزی بود كه در آسمان پرواز میكرد. روی ديوار اتاقش پر از عكسهای هواپيماهای جنگی و پرندگان وحشی بود. به جای چراغ از سقف اتاقش يك هليكوپتر پلاستيكی آويزان كرده بود. كيك تولدش كه جلوی من، روی ميز سفری بود با عكس يک موشک تزيين شده بود؛ موشكی به رنگ نقرهای براق كه از انتهايش آتش بيرون زده بود. فكر میكردم كه قناد كنار موشک چندتا ستاره میگذارد. توی آلبومی، كه از روی آن كيک را انتخاب كرده بوديم، كيک با آبنباتهای زرد تزيين شده بود. اما وقتی كه جعبه را باز كردم ديدم كه خبری از ستاره نيست. بنابراين خودم روی كيک ستاره درست كردم. وقتی كه جاشوا پايين چرخ و فلک ايستاده بود و در جيبش دنبال چيزی میگشت شمعها را تو كيک فرو كردم و آنقدر فشارشان دادم تا فقط فتيله و يك تكه كوتاه از آن بيرون ماند و شبيه ستارههايی نورانی شد. بعد بچهها را صدا زدم.»