شکار تیغ ماهی توسط دکتر

۲۲ آبان ۱۳۹۲ | ۱۶:۴۱
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 4 دقیقه

از آن شب­‌هایی بود که پشه می‌­پراندیم. بد هم نمی­‌گذشت؛ دندانپزشک شیفت آن شب، تازه به کلینیک آمده بود. نه این‌که تازه کار باشد، نخیر! به قول خودش در مطب شخصی­‌اش غاز می­‌چراند حالا آمده به این کلینیک تا این‌جا هم پشه بپراند. جوان بذله‌­گو و بامز­ه‌­ای بود. بیچاره شانس نداشت؛ هر وقت شیفت او بود خبری از مریض نبود؛ اما با روحیه ادامه می‌­داد و کلی جوک برای خودش می­‌ساخت. از این‌که پا قَدَمش بد است و هر جا می‌­رود همه فرار می­‌کنند. من و همکارانم هم تعارف می­‌کردیم که:«نه آقای دکتر، روزی دست خداست، شما پا قَدَمت خوبه که هیچ‌کس دندون درد نمی­‌گیره.» ولی خودمانیم،  پاقدمش بد بود دیگر! بالاخره بعد از چند ساعت بیکاری، در کلینیک باز شد.

خدا به خیر بگذراند. باید خیلی مواظب باشید. بعضی وقت­‌ها بعضی از لذت­‌ها آدم را تو دام می­‌اندازد؛ به خصوص وقتی که یواشکی می­‌خواهید لذت ببرید؛ همه چیز خوب و دلچسب به نظر می‌­آید ولی دقیقا همان لحظه که انتظارش را ندارید آن اتفاق بد می­‌افتد. رسوایی­‌اش یک طرف، دردسرهای دیگرش یک طرف.

مردِ جاافتاده، قد بلند و درشت هیکلی در را باز کرد؛ با صورت گوشت‌آلود و سر بی مو.  از آن دسته  بی‌موهایی که ارثی طاس هستند و چند تارِ مویی هم که باقی‌مانده می­‌تراشند. گرمکن پوشیده و کفش راحتی پایش بود. همسرش برعکس او انگار از مهمانی می­‌آمد؛ آن وقت شب! لباس رسمی و آرایش کامل و کفش پاشنه بلند. مرد تا بنا گوش سرخ شده بود، بر عکس او، خانم خونسرد و آرام آدامس می­‌جوید. خانم بیشترین فاصله را با همسرش داشت، کمترین میلی نداشتند که نزدیک هم باشند. آن هم با غرولند­های مرد!

دکتر نگاهی با لبخند به من انداخت، یعنی:«آخیش، بالاخره یکی پیدا شد.» ولی چند دقیقه بعدش فهمیدیم که حق با دکتر بود، مریض نمی‌­آمد بهتر بود تا این‌که یکی از آن پُر دردسرهایش بیاید. قضیه خیلی ساده بود. یک غذای خوشمزه، مرد را نصفه شبی بیدار کرده و یک تیغ ماهی ناقابل در لثه‌­اش فرو رفته بود. دکتر با تمام ابزاری که می‌­شناخت لثه مرد را معاینه کرد. نمی‌­شد که نمی‌­شد؛ بد قلقی می‌کرد. آن شب، پیدا کردن یک تیغ ماهی در لثه از پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه سخت‌تر شده بود.

مرد غر می‌زد که:«دکتر جون حسش می­‌کنم، همین‌جا، اصلا پدرمو در آورده. زن! یا تو غذات سنگه یا ماهی می­‌پزی که این همه تیغ داشته باشه، آخه اینم شد آشپزی خانم؟ آقای دکتر، ببین، این‌جا که انگشتمو گذاشتم، دیدی؟» حالش را می­‌شد فهمید. دکتر فلک­زده وسط آن همه خون و بزاق چیزی نمی‌دید. پدر لثه در­آمده بود.

زنش از آن طرف زیر لب، جوری که مرد نشنود، به دستیار می­‌گفت:«از بس پُرخوره خانوم، نصفه شبی دیدم یواشکی رفته سر یخچال، یک تیکه ماهی از سر شب مونده بود، خودش می­‌دونست تیغ داره، تو اون تاریکی نشسته به خوردن ماهی، خب معلومه، هی گفتم مرد بیا، برات خوب نیس، آخه چربی خون هم داره، گوشش بدهکار نبود که، صد دفعه تا حالا مُچش و گرفتم. بیا! تحویل بگیر.» البته از روی ظاهر آقا هم می‌­شد به همین نتیجه رسید. نه این‌که من ظاهربین باشم و قضاوت کنم، نه ! آن شکم خودش با آدم حرف می‌­زد.

دکتر می­‌گفت:«نه این‌طوریا هم نیست جناب، حتما دستپخت‌شون خیلی خوبه که شما رو این وقت شب  کشونده پای یخچال، من همین الان از توی دهان شما یک پرس سبزی پلو با ماهی در‌آوردم.»  همه در اتاق خندیدیم؛ به خصوص خانم محترم که تقریبا از خنده غش کرده بود. مرد بیچاره هم یک لبخند خون آلود نثار دکتر کرد.

مرد دوباره گفت:«این یکی دندون رو دیدی دکتر جون، دیدی شکسته؟ همین چند وقت پیش تو  پلو، یک سنگ بود این هوا، اومد زیر دندونم، عینک‌شو نمی‌زنه موقع پاک کردن برنج دندونم ترکید، می‌دونه من چربی خون دارم ها از این غذاها درست می­‌کنه، منم نمی­‌تونم بیخیال بشم.»

بالاخره تیغ ماهی توسط دکتر شکار شد. دکتر در حالی که بخیه می­‌زد، با مرد شوخی می­‌کرد و می‌خندید. من و دستیار و دکتر، همه  لبخند می‌­زدیم؛ مثل یک پایانِ خوش در یک سریال تلویزیونی. مرد بلند شد و با دکتر دست داد و از او تشکر کرد؛ البته حرف­‌هایش با آن همه گاز استریل در دهانش  مفهوم نبود، اما اصرار داشت که خیلی تشکر کند. با همسرش به سمت در رفتند، این‌بار نزدیکِ هم راه می‌رفتند و زن می‌­گفت:«یه کم ماکارونی از ظهر مونده، برسیم خونه برات گرم می‌­کنم جون بگیری.» خنده‌­ام گرفته بود. با خودم فکر کردم، یک سنگ کوچک هیچ‌وقت یک زندگی را خراب نمی­‌کند، حتی اگر دندان­‌های زیادی بشکنند؛ حداقل تا زمانی که دلِ کسی نشکند.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها