پدرش میگفت:«نه! حالا تا شنبه چیزیش نمیشه، تو پارک داشت بازی میکرد اینطوری شد، کل فامیل تو پارک الان نشستهان ما بریم، شنبه میریم بیمارستان. شما بخیه بزن اینجارو.»
مغزم سوت کشید. اولویتها!
سرِ شب بود، البته ساعت 10، سرِ شب ما به حساب میآمد. در که باز شد، سه تا مرد با هم وارد شدند در حالی که پسر بچه 11-12 سالهای همراهشان بود. خون تمام صورت و لباس بچه را قرمز کرده بود، یکی از همراهانش پلاستیکی پر از دستمالهای قرمز شده را حمل میکرد و هر از چند گاهی دستمال جدیدی روی زخم میگذاشت.
لب پسر از گوشه شکافته شده بود، شبیه کسانی که لب شِکَری هستند؛ اما ضربهای که خورده بود، بیشتر متوجه فکش بود. همراهانش نگران بودند و خودش با اینکه ترس بَرِش داشته بود اما صدایی ازش در نمیآمد؛ نه ناله، نه گریه. یکی از همراهانش که احتملا پدرش بود، مدام تَشَر میزد و میگفت:«حواست کجا بود تو؟ صد بار گفتم مواظب باش، بیا! یه شب خواستیم خوش باشیم!»
فرصتی برای تشکیل پرونده نبود ، شیفت شب اورژانس برای همین است دیگر .فورا پسر را بدون همراهانش به اتاق معاینه بردم و به دکتر که داشت کار مریض دیگری را انجام میداد گفتم:«این یکی اولویت دارد.» دستکشی دستش کرد و همانطور سرپایی دهان پسر را معاینه کرد. پسر ترسید یا شاید هم دردش آمد، آرام گریه میکرد. دستم روی شانهاش بود و دلداریش میدادم:«چیزی نیست که، خوب میشه. درد هم داری؟»
دکتر خم شده بود و با دستش استخوان بچه را لمس میکرد. گفت:«استخوانش شکسته، کار ما نیست، بفرستشون بیمارستان. این کار متخصص فک و صورته، دندونش هم کشیدنیه، زود باید بره، بگو باباش بیاد.»
با سر اشاره کردم، همانی که با پسر دعوا میکرد، وارد شد.
دکتر با جدیت گفت:«چطوری اینجوری شد؟»
مرد که کمی رنگش پریده بود، گفت:«چه میدونم والا، تو پارک بودیم با فک و فامیل، گفتیم 5 شنبه شب دور هم یه شامی بخوریم، اینا هم بازی میکردن اونور پارک، یهو دیدم با این سر و وضع اومد. خورده زمین، یا کسی زدَتش. نمیگه چیزی که!»
دکتر گوش نمیداد مرد چه میگوید، حرف خودش را زد:«کاری از دست ما بر نمیآد اینجا، استخوان فک بالاش شکسته، باید ببریش یه بیمارستان که متخصص داره و امکانات پزشکی، که اگه چیزیش شد، جراح باشه بالا سرش. زود ببرش تا دیر نشده. این خانوم آدرس میده بهت. این دستمالا رو نزار اونجا، گاز استریل بدین بهش.»
اسم بیمارستان که آمد پسر صدای گریهاش بیشتر شد . تصور بیمارستان آن هم در شب، آن هم در آن وضع خون آلود ؛ ترس هم داشت. با چند قطعه گاز استریل صورتش را پاک کردم و به جای دستمال کاغذی، گازی روی زخمش گذاشتم. از لابهلای خون، استخوان فکش را دیدم که برآمده شده بود. دکتر از آن طرف اتاق میگفت:«خیلی خون از دست داده، بگو بجُنبَن.»
پسر را از اتاق بیرون بردم. رو کردم به پدرش و گفتم:«خب من الان آدرسو مینویسم براتون، زود ببرینش، بیمارستان شریعتی تو امیر آباد. اونجا الان دکتر کشیک داره.»
پدر نگاهی به همراهانش کرد و هیچ چیزی نگفتند. از میز پذیرش کاغذی برداشتم و با خط درشت آدرس را نوشتم. دیدم که پدر و دو نفر همراهش با هم حرف میزنند. نزدیکشان شدم، یکی از همراهانش گفت:«الان شما کاری نمیکنین براش؟ مگه اینجا شبانهروزی نیس؟ دندونپزشکیه دیگه، یه کاریش کنین حالا تا خونش بند بیاد.»
گفتم:«این کارش تخصصیه، استخوانش شکسته، عکس میخواد و شایدم جراحی، اینجا که ما اینکارا رو نمیکنیم.»
پدرش گفت:«نه حالا تا شنبه چیزیش نمیشه، تو پارک داشت بازی میکرد اینطوری شد، کل فامیل تو پارک الان نشستهان ما بریم، شنبه میبرمش بیمارستان. شما بخیه بزن اینجارو . »
تقریبا داد زدم و گفتم:« بخیه چیه آقا؟ نگاه کن!» سر بچه را بالا بردم و دهانش را باز کرد. «اون سفیدی رو میبینی؟ استخونشه، الان نَبَری، هزار تا مشکل براش پیش میاد، تو سن رشده، فَکِش دیگه رشد نمی کنه. همین الان این دندون جلوش رو از دست داده، این آدرس. راهی هم نیست، از همین میدون اینجا، تاکسی انقلاب رو سوار شین ، اونجا هم تا امیر آباد یه تاکسی، نیم ساعته میرسی.»
سه تایی به هم نگاه کردند . پسر هم یک گوشه ایستاده بود و گریه میکرد . گاهی هم چیزی میگفت که نمیفهمیدم، یک جور اعتراض برای نرفتن به بیمارستان. مردی که کیسه پر از دستمال خونی دستش بود، کاغذ را از من گرفت.
مطمئن بودم قضیه را جدی نگرفتند. دنبال یک جمله میگشتم تا بترسانمشان. گفتم:«آقا! الان نَبَری، فردا پسرت بزرگ میشه، نمیبخشدت، شام با فامیلو فردا شب هم میتونی بخوری.»
هیچ عکسالعملی نشان ندادند و از پلهها پایین رفتند .
اولویتهای هر آدمی با بقیه فرق دارد. کار، عشق، خانواده، فرزند، سلامتی. کدام از اینها مهمتر از بقیه است؟ من نمیفهمیدم، اولویت مرد چه بود ؟ من بودم چهکار میکردم ؟ حالا پسر با خودش چه فکر میکند؟ آدم دوست دارد همیشه اولویت اول اطرافیانش باشد.
دیرتر، با دکتر حرف میزدم، میگفت اگر امروز کاری برای فک شکستهاش نکنند، آنطرف فکش رشد نمیکند، و شاید اصلا دندانهای دائمی آن سمت در نیاید. صورتش دِفرمه میشود و در بدترین حالت شاید تومور یا ضایعهای در آن طرف صورتش به وجود بیاید. یک شام دورِ همی ارزش این همه گرفتاری را داشت؟
اهم فی الاهم موضوعی است که متاسفانه خیلی از مردم ما ان را بلد نیستند!!!!!!!!!!
کاملا قبول دارم دیانای عزیز
تشخیص دادن اولویت ها اصولا نباید کار پیچیده ای باشه حتی توی شرایط بحرانی، اما خب هستند آدمایی که سهل انگارند، نمیدانم شاید خیلی به معجزات و دستان غیب معتقدند … امیدوارم همون شب بیمارستان برده باشندش … من بودم با مرد بدتر و تندتر حرف میزدم، خیلی خوبه که توی فیلد خدمات درمانی کار نمیکنم …
خیلی چیزها باعث ترس اونا شده بود ، مثلا هزینه بیمارستان یا احتمال عمل جراحی . اینجور مواقع تصمیم گیری خیلی سختتر می شود .معمولا محیط درمانی به اندازه کافی متشنج هست و کسانی که در اینجور جاها کار می کنند نباید زود از کوره در بروند .
سلام. داستان شما در سایت دندانه بازنشر شد
http://goo.gl/I4kZ3T