فرانک ناطقی متولد شهریور ماه سال 1370 تحصیلات خود را در رشتهی سینما با گرایش فیلمنامهنویسی به اتمام رسانده است. او دستی در نوشتن داستان کوتاه و فیلمنامه و ویراستاری آثار ادبی دارد، علاوه بر آن در کارنامهاش ساخت فیلم کوتاه هم دیده میشود . داستان« وصیت نامه » تک گویی غریب از مردی است که با خاطراتش دست و پنجه نرم میکند .
وصیتنامه
باید از اینجا شروع کنم. بعد از مرگ پدرم و آن بیهویتی شدیدی که از خواندن وصیتنامهاش عایدم شد دچار نوعی حملات عصبی و روانیای شدم که در نتیجهی آنها تصاویری نامربوط به زندگی و شخص خودم در ذهنم ساخته میشد. گاهی این تصاویر چنان جلوهی اصیلی به خود میگرفتند که زندگی واقعیام را فراموش میکردم. بعد از مراجعه به یک دکتر روانکاو -به پیشنهاد و فشار همسرم- او از من خواست که این تصاویر را با جزئیات تمام به همراه تمام حسها و خاطراتی که بعد از آن به سراغم میآید را برایش تعریف کنم. در طی جلسه یادآوری هر چیزی برایم به سختی امکانپذیر بود، دلیلش را نمیدانم. این شد که تصمیم گرفتم بعد از ساختن هرکدام از آن تصاویر، آنها را به همراه تمام متعلقاتش یادداشت کنم و برای دکترم ببرم. آنچه که در ادامه میآید توصیف آخرین باری است که تخیلم به سمت ساخت خاطرهای به شدت دروغین رفته بود.
مردی که نمیدانم کیست از پلههای خانه بهآرامی بالا میرفت. دیوارهای راهپله از جنس سیمان و پوشیده از سبزه بودند. مرد باورش نمیشد آن خیابانهای تنگ و تاریک پر از بوی غذاهای نپخته چنین خانهای هم داشته باشد. بعد از آخرین پله دو تا در وجود داشت که یکیشان باز بود و دیگری بسته. اتاقی که درش باز بود پر از نور بود و از لای همهی درزهای اتاق در بسته سبزه و خزه بیرون زده بود.
مرد در همان خانه زندگی میکرد. دوباره میگویم اتاقش پر از نور بود، پردههای بلند سبز داشت. هرروز وقتی پشت میزش مینشست و به کاغذها نگاه میکرد صدای گریهای در دیوارهای خانه میپیچید. صدا او را تا پشت در اتاق کناری میبرد. وقتی به آنجا میرسید پشت درمیماند و نمیتوانست یا نمیخواست که آن را باز کند.
بعد از بیست روز این تصویر آنقدر در ذهنم واقعی شد که هیچ حس و هیچ خاطرهی دیگری جایی برای حضور نداشت. بالاخره برای فرار از آنجا خواستم که مرد در اتاق را باز کند. اتاق خالی بود و سرد. هیچ خبری از هیچ خزه و گیاهی هم نبود. فقط گوشهی اتاق یک صندوقچه وجود داشت. مرد به سمت صندوقچه رفت و در آن را باز کرد. صندوق پر از آب لجنبسته بود. مرد لجنها را کنار زد و دختر بچهای را از آن بیرون کشید که با موهای بلند سیاه، با بدن برهنهاش آنجا به خواب رفته بود. دختر بعد از چند ثانیه چشمهایش را باز کرد و خیره به مرد نگاه کرد. بدنش سفت شد و پوست تنش داشت میرفت که به فلسهای ماهی تبدیل شود. مرد دیگر تاب نگاه دختر را نداشت، او را به صندوقچه برگرداند. دختر دوباره آرام زیر لجنها به خواب رفت. مرد کاغذهایش را برداشت و خواست از آنجا برود ولی سبزههایی که دیوارهای خانه را پوشانده بود سد راه او شدند. سبزهها آنقدر دور او تنیدند که مرد برای همیشه بیحرکت همانجا ماند.
بعد از تمامشدن این تصویر فقط میخواستم هرچه زودتر از آنجا دور شوم هرچهقدر که میشد. که ناگهان یاد یکی از همبازیهای دوران کودکیام افتادم. پدرش او را وقتی دو سه ماهه بوده جلوی در معازهاش پیدا میکند و تصمیم میگیرد او را بزرگ کند. این را خودش نمیدانست و قرار هم نبود هیچوقت بداند. قیافهی پسر بچه را با جزئیات تمام به خاطر آوردم. ابروهای پرپشت، پشت لب سبزشده، یک لبخند همیشگی که انگار صاحب آن لبخند رضایت عمیقی دارد از نمیدانم چه و آن لباسهای بسیار مردانه. مهمتر از همهی اینها ساعتی را بهیادآوردم که همیشه به دست راستش میبست و من عجیب شیفتهاش بودم. به طرز عجیبی دلم برای آن ساعت تنگ شد. همیشه ساعت یک ربع به ده را نشان میداد به این خاطر که تکهسنگی جلوی عقربهی دقیقه شمار آن گیر کرده بود. ثانیه شمار دیوانهوار میچرخید ولی هیچکدام از عقربههای دیگر کوچکترین تکانی نمیخوردند. همیشه دلم میخواست ساعت را از چنگش در بیاورم، صفحهاش را بشکنم، سنگ را بیرون بیندازم و عقربهها را نجات دهم. یک وقتهایی دستش را میگرفتم و با شدت ضربه میزدم روی صفحه بلکه اتفاقی بیفتد. یک روز طاقت نیاوردم و علناً از او خواستم ساعت را به من بدهد، قطعاً نپذیرفت و حتی اعتنایی هم نکرد، اصرار من تمامی نداشت، حاضر بودم ساعت را با هرچیزی که داشتم تعویض کنم. هیچکدام از پیشنهادهای من راضیاش نمیکرد یعنی یکجور اصراری داشت که فقط در ازای چیزی ارزشمند حاضر است آن ساعت را از دست بدهد. بعضی از پیشنهادهایم را مزهمزه میکرد ولی بعد انگار برخودش مسلط شده باشد با قطعیتی نه میگفت و من تنها چیز ارزشمندی که پیدا کردم همان رازی بود که دربارهی زندگی او میدانستم و باید بگویم این واقعاً کم چیزی نبود، حتی شاید نسبت به آن ساعت ارزش بیشتری هم داشت.
به انباری بالای خانه رفتم و صندوقچهای که تنها ارث پدرم، به من، بود را باز کردم. ساعت را آنجا گذاشته بودم. بعد از گرفتن این ساعت و گفتن آن واقعیت دیگر دوستم را ندیدم. دعوای شدیدی بین خانوادهها درگرفت و همه مرا مقصر میدانستد ولی من ساعت را به دست آورده بودم. ساعت را بین وسایل قدیمی پدرم در صندوقچه پنهان کردم که در وقت مناسب شیشهاش را بشکنم و سنگ را آزاد کنم.
وقت مناسب. تمام این سالها به ساعت فکر کردم، بعضی شبها از خواب بیدار میشدم و صحنهی شکستن شیشه را در ذهنم مرور میکردم ولی به محض اینکه ساعت را در دست میگرفتم بهانهای میتراشیدم. شاید از آن سال تا به حال این وقت مناسب نرسیده بود و یا شاید باید بگویم نمیدانم چرا هیچوقت دیگر جرأت نداشتم که سراغ ساعت بروم و بعد هم که از خانه پدری آمدم، خودم را اینطور توجیه میکردم که ساعت در دسترسم نیست. تا اینکه بعد از مرگ پدرم و حقایقی که منجر به طردشدن من از خانواده و محرومیتم از ارث شد تنها خواهشی که از خانواده داشتم، برداشتن این صندوق بود و آنها هم که متوجه ارزش این صندوق و محتویاتش نشدند آن را به من بخشیدند.
ساعت بیچاره هنوز هم بار آن سنگ را به دوش میکشید. تصور این همه سال حرکت ثانیهشمار و یادآوری صورت دخترک که لجن بسته بود آنقدری حالم را پریشان کرد که ساعت را به زمین کوبیدم با همان ضربهی اول فکر کنم دیدم که سنگ از لای عقربهها بیرون افتاد بااینحال، هر وسیلهای که جلوی دستم بود روی آن کوبیدم، نه تنها شیشهاش خورد شد که دیگر اثری هم از هیچ سنگ و هیچ عقربه ای در آن نماند.
فرانک ناطقی – شهریور۹۱
خانم فرانک ناطقی عزیز
نمی دونم چرا به نظرم میاد که قهرمان داستان ت، زن نیست. شاید چون در خاطره های جعلی ش، خودش رو در قالب یک مرد می بینه. جدای از خیال پردازی ها و تصویرسازی های شگفتی که داستان داره، نکته ی جذاب برای من اینه که راوی، مردِ یا زن؟ و اگه حدس من درست باشه و راوی مرد باشه، مرد از چشم های یک زن به دنیا نگاه می کنه.
اگه بخوام تصویرسازی کنم این داستان رو، مردی نقاشی می کنم که چشم های یک زن رو بر صورت داره.
داستانِ باهوشی بود.
به نظرم داستان حركت بي نظيري داشت و فرم داستان به گونه اي بود كه خيلي كانسپت ها از داستان بيرون مى زد كه به شخصه ميتونم فقط ارزو كنم و اميد وار باشم كه داستان هاي بيشتري از شما بخونم، چون به نظرم عالي بود،…مرسى خانم ناطقي عزيز