مسعود ملک یاری متولد 1359 دانش آموخته سینما در دانشگاه هنر است. وی از سال 1375 با انتشار داستان کوتاه «پاییز سبز » فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. کتاب «حلقه تعالی و تباهی؛ تحلیلی بر ارباب حلقهها و هابیت» نخستین کتاب ترجمه او بود که در سال 1388 منتشر شد. وی بیشتر در حوزه ادبیات کودک و نوجوان و نقد و نظریه ادبی فعالیت داشته و تا کنون مقالاتی در این زمینه از او منتشر شده است. «امیر ارسلان نامدار»، «مجموعه جنگاوران جوان»، «بلارت پسری که نمیخواست دنیا را نجات دهد»، «اریک» و… از جمله آثاری هستند که او نوشته و ترجمه کرده است. وی تاکنون کاندید قلم بلورین از جشنواره مطبوعات در سال 79 و کاندید کتاب سال ترجمه در بخش کودک و نوجوان در سال 92 بوده است .
سیگار و مارمولک
تحمل دو چیز را نداشت؛ سیگار و مارمولک. در دنیای همهی ما چیزهایی هست که تحملشان را نداریم. یکی از تاریکی میترسد، یکی از ارتفاع؛ یکی از جن و یکی از پیری و تنهایی. همه خیال میکنیم تحمل چیزهای ترسناک را نداریم ولی تاریخ نشان داده که فقط چیزهای کوچک میتوانند ما را از پا در بیاورند. چیزهای کوچکی مثل سیگار و مارمولک.
×××
« ـ يه روز يه بشقاب پرنده ديدم، باورت ميشه؟»
اين را گفتي و لب دريا رفتي كه با موجهای کفآلودش کمکم جلو ميآمد. موهايت را با نفسی باز كردي و به باد سپردي و من هم روي تپهی شني دراز كشيدم و دست چپم را «اينطوري» گذاشتم زير سرم. دريا آرام بود و تو را به نقطهای در دوردست خيره كرده بود. باد، عطر تن و موهايت را به ساحل ميآورد و مستم ميكرد. با اين حال هميشه از اينكه با تو بيايم كنار دريا و قدم بزنم، حالم به هم ميخورد. البته نه به خاطر تو؛ اصولاً با اين كارها میانهای نداشتم. ترجیح میدادم روی راحتی فنردررفتهی خانه لم بدهم، زر زر بچهی همسایه را تحمل کنم و سیگار بکشم و دعوایمان بشود تا اینکه کنار دریا دراز بکشم و تن و بدن تو را تماشا کنم و همهچیز آرام باشد. به قول خودت در این فقرات گوشتتلخ بودم و یُبس. دنبال چیزهای تحملناپذیر بودم؛ دنبال سیگار و مارمولک.
البته آن روز فرق ميكرد؛ تولدت بود. هرچند خودت ميدانستي كه برای من، روز تولد یا روز 12/12/2012 همانقدر ویژه بود که اولین شنبهی آبان یا دومین دوشنبهی اردیبهشت. به نظرم فقط چيزهايي ویژه بودند كه خواست و انتخاب آدمي بودند (البته حالا اینطور فکر نمیکنم)، چیزهایی مثل نصف شب ناخن گرفتن، مثل گوش كردن به صدای سوت کتری و شاشیدن از بالکن در کوچه و اینها. فكر ميكردم هيچ چيز شبيه هيچ چيز نيست اما حالا که اینجا در این قفس ابدی هستم، كاملاً گيجم و هیچ نمیدانم.
رو راست اگر باشم بايد بگويم از اينكه با هم آمديم كنار دريا و به صدايش گوش داديم، حرف زديم و تو مثل هميشه وسط حرفهايم انگشت اشارهی زرد و كشيدهات را گذاشتي روي لبهايم و گفتی:«کمتر سیگار بکش و زر بزن! یه کم لذت ببر!» بدم نيامد. تو يك تپهی شني شبيه يك قلعهی شني درست كردي و من يك لحظه به خودم گفتم:«چه صحنهی قشنگی! منم آدمم ناسلامتي.»
تازه سیگار روشن کرده بودم که ناغافل جلویمان سبز شد. اول خيال كردم محكم ميخورد توي سرت. فرياد زدم و بلند شدم اما نشد. انگار ناگهان تنها كارهايي شبيه به بلند شدن و فرياد زدن انجام دادم.
آمد پایين تا روي زانوهايت. هم تو را ميديدم و هم اتاقك پرنده را. چهارگوشه اتاقكي بود بدون چراغ با يك پنجرهی بدون پرده. لااقل از آنجا اينطور به نظر ميرسيد. در، بيصدا باز شد. ياد حرفت افتادم:
« ـ يه روز يه بشقاب پرنده ديدم، باورت ميشه؟ »
دو لايه وجود داشت، بيشك. اما نميدانم تو واقعيت داشتي یا زيباي عطرآگيني كه با عشوهگري مجنون كنندهاش از اتاقك پرنده پياده ميشد. بوي مسحور كنندهی تازهوارد را باد از پيراهن تننمايش ميدزديد و در ساحل پخش ميكرد. از روي تپه شني كه شبيه قلعهی شني نبود بلند نشدم و فقط با صداي يك جوجه كلاغ سيزده روزه كه شغالي غافلگيرش كرده و گردنش را به دندان گرفته، گفتم: «اِه … اينو نيگا… د بيا ».
جلوتر آمد و كنارم نشست. نه لزج بود و چهار چشم، نه زشت و رنگ پريده و نه آنتن روي سرش داشت. صدايش بدون طنين بود، مثل تو و بوسهاش طعم لبهای تو را ميداد وقتي حسابي مهربان ميشدي.
ـ چرا رفتي؟ یه سیگار بهم میدی؟ نكنه از سیگار بدت میاد كه ولم كردي. مگه خودت نميگفتي تا جهنم هم باهاتم. »
اين را گفت و زل زد به دماغم يا جايي در همان حدود. نشستم با يك لبخند عصبي و بيآنكه بخواهم اتفاقات دور و برم را باور كنم، طوري كه صدايم را بشنوي داد زدم:« بهتره بريم دیگه، من دارم خل ميشم، متوهم شدم انگار. اثر درياست فكر كنم. گوشت با منه؟ يه بشقاب پرنده رو درياست .. اوناها .. میبینی؟ يه آدم فضايي سیگاری هم از توش اومده بيرون و دنبال عشقش ميگرده. ايناهاش. ببین چقدر شبیه توئه! گوشت با منه؟ بيا بيرون تا بريم.»
اما تو آنچنان ميان موجهاي كوتاهي كه هر لحظه با قدرت بيشتري به پاهاي ظريف و شكنندهات هجوم ميآوردند، ايستاده بودي و دست به كار موهايت بودي كه حتی نگاهم نکردی.
فضايي عشق گم كرده نگاهش را از روي دماغ تا موهايم بالا برد و در اين ميان انگشتان سرد و مسحور كنندهاش را لای موهاي چرب و رطوبت کشیدهام سراند و گفت:
« دلم برات تنگ شده بود. تو اتاق پرندهام تنهام. اين چندوقت همينطوري ميچرخيدم و ساحل رو نگاه ميكردم بلكه ببینمت. نميخواستم بترسونمت. لااقل بده یه پک بزنم.»
شدم گربهاي كه به وقت نوازش چشمهايش را ميبندد و خرخر ميكند. چشمها را خمار و شهوتزده باز كردم و به دريا خيره شدم و بعد به تو. دختر فضايي شبيه تو بود. باز هم صدايت كردم. چند بار و هر بار نااميدتر از دفعهی قبل. پاچههايت را بالا نزده بودي. هميشه دلت ميخواست دريا خيست كند، آفتاب خشك.
شبیه تو، دستان جادويياش را جلو آورد و با تپهی شني كه زير بدن من له شده بود، يك قلعهی شني درست كرد. بيآنكه بخواهم، پيشانياش را بوسیدم و گفتم:
« ـ من هيچوقت تنهات نميذارم عشق من. حتي تو خود جهنم. اصلا واسهی همينه كه اومدم لب دريا. به خاطر تو! كه بري تو آب و موهاتو ول بدي تو باد و … ولی سیگار؟ مگه همیشه از سیگار و مارمولک بدت نمیاومد؟ مگه واسه همینا… »
كار قلعه را تمام كرد و ايستاد و دست به كار باز كردن موها شد؛ مثل تو. تو آنجا لب دريا و شبیه تو، كنار من. انگار همه چيز شبیهاش بود.
ترسيده بودم. نفسم تنگ شد. بياختيار ايستادم. دختر فضايي روبهرويم ايستاد؛ قد بلند، موهاي تیره و کمپشت، فاصلهی پفدار هلال ابروها و چشمهاي كشيده و چال گونهها دركنار لبهاي برجسته و صورتياش، در آن هزار توي توهم و واقعيت، وادارم ميكرد باور کنم که خودِ توست. به چشمهايم خيره شد. آرام دستهايش را بالا آورد و در سينهام فرو كرد. پلكهايم از لذت زايل كنندهاي بسته شد. تمام بدنم را در هم پيچيد و در چشم بر هم زدنی به اوجم رساند. صدايي جز جير جير تكثير سلولهايم نشنيدم. انگار تمام مراحل بسته شدن و رشد و تكامل نطفه و رشد حيرتآور موجودي ديگر از گوشت و خون خودم، در همان لحظه و در رحمي به وسعت رگهاي شست پا تا شكستگي كهنهی فرق سرم، طي شد. دردي لذتبخش تمام رگهايم را به ارتعاش در آورده بود.
خروش موجهايي كه پيدا بود قدشان بلندتر شده اولين صدايي بود كه بعد از سكوت حاكم بر آن سفر شنيدم و شبیه و همزادي كه به دنيا آورده بودم، اولين تصويري بود كه میديدم.
شبیه من، روي تپهی شني تو كه هيچ شباهتي به قلعهی شني نداشت دراز كشيده بود و دستش را «اينطوري» گذاشته بود زير سرش. جواني بود سبزه و قد بلند با دماغ گوشتي و گونههاي قلنبه و موهای چرب و به هم ریخته که سیگار نمیکشید. خيال ميكردم قبل از اجراي آزمايشي فضولي دكترها در امور طبیعت و حامله كردن مردها با كارد و سوزن و سرنگ و هزارتا خفت ديگر، من اولين مرد دنيا هستم كه به مقام مادري رسيده است. براي لحظهاي صداي خودم را شنيدم كه گفت:
« ـ اين پسر من و تو است. تمام خوبيهاي تو را دارد اما صفات منحصر به فرد و آشغالت را نه. »
تمام رگهایم زق زق میکرد. با اين حال بار ديگر جمله را در دلم تكرار كردم و با نگاهي به پسرك متوجه شدم كه غريبيِ عجيب يا عجيبيِ قريبي كه از جانب او احساس ميكنم، به خاطر كاملتر بودن او از من است.
شبیه تو اشاره كرد که دنبالش بروم. تو هنوز در درياي متلاطمي كه حالا موجهايش به كمرگاهت ميزدند، بيآنكه بفهمي چه بر سر مردي كه روزي عاشقش بودهاي آمده، دست به كار باد بودي و پيدا بود كه به شدت از جنگ با دريا و آب لذت ميبري.
به آب زديم. پاچههايش را بالا نزد. گفت، دوست دارد دريا خيسش كند، آفتاب خشك. به اتاقك كه رسيديم، نه از افتادن يك نور موضعي خبري بود و نه از پرواز ژانگولري. خيلي راحت سوار شديم. ارتفاع درِ اتاق پرنده تا سطح دريا يك قدم بود. تو هنوز در جنگ موجها، دست به كار موها و باد بودي و يك نفر كه ديگر هويتي مستقل يافته بود و نه تو، نه هيچكس ديگر باور نميكرد كه شبیه من است، روي تپهی شني دراز كشيده بود و گرم تماشاي تو بود.
در بسته شد. بيآنكه فرصت داشته باشم تا يكبار ديگر در آغوشت بگيرم. بدبختي یعنی همین كه فكر كني همه چيز همان طور كه هست میماند.
نور سبزآبي ناهمگوني كه فضاي سرد و چوبي داخل اتاقك پرنده را روشن كرده بود، رنگ پوست شبیه تو را به كبودي تهدیدآمیزی تغيير داده بود. پس حق داشتم كه وقتي دستهايش روي بدنم سر خورد و بالا آمد، ترسيدم. دكمهی بالای پيراهنم را باز كرد.
گفتم: «بذار برم. اونی كه ميخوامش اون پایين داره تو دريا موهاشو باد ميده. هرچند از سیگار و مارمولک بدش بیاد. دختري مثل اون رو با هیچی عوض نمیکنم. حتی با جیگری مثل تو که هم ژانگولر بلدی و هم زائویی و هم سیگار میکشی … پس بذار برم. »
خنديد و دكمهی دوم را هم باز كرد. جان از دست و پایم میرفت. لشکری از مورچگان در بدنم جابهجا میشدند.
شبیه تو گفت: «اگه اون دختره مال توئه پس اون يارو كه كنار ساحل دراز كشيده و داره با همهی هوسش ، ديدش ميزنه كيه؟»
بغض كرده كنارش زدم و پشت پنجره رفتم.
با انگشت بيرون را نشانش دادم و گفتم:«ولي اون منم !»
براي باز كردن دكمهی سوم هم چيزي از من نپرسيد:
ـ پس تو كي هستي؟
خونم به جوش آمده بود ولی کاری از دستم ساخته نبود. اشك توي چشمم حلقه زد. بدنم داغ شده بود و نفسم براي بازدم كم ميآمد. لشکر مورچگان هماهنگ به سمت جنوب میرفتند. با صداي همان جوجه كلاغ سيزده روزه كه البته اينبار قصد داشت تا در اوج احساسات، با جناب شغال منطقي صحبت كند، گفتم: «ببين خانوم خوشگله! اولاً دكمهها رو چهكار داري؟ ثانیاً من از توهم میترسم. بنابراين گور باباي اين كابوس. شما هم لطفاً بس كن. باور كن من اشتباهي شدم. ببین…! من كه منم .. اين درست .. اما خب… يعني قبلش… اوني كه تپهی شني رو با بدنش له كرده… چيزه … منم…»
ـ تو.
و دكمهی آخر را هم باز كرد. پيراهنم را درآورد. موهاي مشكياش روي صورت و شانههاي عريانش افتاده بود. ته دلم خالي شد. از بالاي شانهاش ديدم كه پنجرهی اتاقك پرنده از تو و من و دريا و تپهی شني دور ميشود. كم كم سبك ميشدم. لباسهايم در فضاي ماتمزده معلق بودند.
روي تختخوابي از هيچ دراز كشيدم و ناله كردم: «ميدوني چي از همه تو زندگي بدتره؟ اينكه جلوي بلاهايي كه رديف و پشت هم سرت مياد كم بياري و فقط مثل يه افليج گنگ شاهد گذرشون باشي. سخت نميگيرم. بايد مثل من اشتباهي شد تا فهميد چه مصيبتيه…»
انگشتهايش را روي لبهايم گذاشت، شبيه تو.
ـ هيچي نگو! حرف خودمونو بزن! اينجا فقط منم و تو.
ـ اون پایين چي ؟
ـ اونجا هم فقط منم و تو. همه چيز شبيهشه.
و دستش را دور كمرم انداخت. داغ بود شبيه تو. حالا صداي بچه كلاغي را داشتم كه دورتادورش را با فلفل دلمهاي و گوجه فرنگي تزیين كرده، وسط سفره گذاشته بودند.
ـ چيزهاي زيادي هست كه ما نميخوايم ولي وجود داره !
شبیه تو با تمام نيرویش جوجه كلاغ را از غار غار انداخت.
×××
چرخيدم و براي اولين بار با دقت نگاهش كردم. انگار كه از خواب بيدار شده باشم، ديدم تويي! صدایت کردم، لبخند زد.
گفتم: «از سیگار بدت میآد؟»
گفت :«فقط چیزهای کوچیکه که زندگی آدم رو نابود میکنه؛ چیزهایی مثل سیگار و مارمولک.»
هيچوقت بیداری از يك كابوس وحشتناك اينقدر خوشحالم نکرده بودم.
پرسيدم:«توي دريا كه ميري … »و دنبال نشانهی آخر ميگشتم.
حرفم را بريد و زل زد به دماغم و گفت: «پاچههامو بالا نميزنم. دوست دارم دريا خيسم كنه آفتاب خشك.»
نگاهي به اطراف كردم. انتظار داشتم لااقل خودم را در خانهمان كنار تو ببينم. زندگي شايد مدام به دست آوردن و از دست دادن و افسوس خوردن است. اتاق پرنده و پنجرهی بدون پردهاش خواب نبود. لباسهايم در فضاي عرق كرده و دمدار معلق بود. بلند شدم و سيگاری گیراندم و پشت پنجره رفتم. با اينكه مدت زيادي ميگذشت اما هنوز فاصلهمان به قدري بود كه شما را ميديدم. تو آرام از دريا بيرون رفتي و كنار «شبيه من» نشستي. «شبيه من» هم خودش را جمع و جور كرد و با هم به تپهی شني تو كه حالا صاف شده بود خنديديد. اعتراف ميكنم كه درمانده و دربند، آرزو كردم كه كاش همهی اينها خواب بود و من دوباره پيش تو برميگشتم.
پکی به سیگار زدم و با صداي كلاغي كه هر تكهاش در يك معده تجزيه ميشود، گفتم: «ممکنه به همین راحتی همهچی دود بشه و بره هوا.»
***
همه چيز به هم شبيه است. من به شبيهم، شبيهِ تو به تو. همه چيز مفهوم خودش را از دست داده. نميدانم كسي كه آن پايين لب دريا، کنار تو است منم يا كسي كه اينجا عريان دراز كشيده روي تخت خوابي و به سيگارش پك ميزند؟
پشت سرت مارمولکی از دیوار بالا میرود. نگاهت ميكنم. گفته بودي كه يك روز بشقاب پرنده ديدي.
من هم دیدم.
آفرین مسعود جان،
عالی بود
سلام.وبسایت خیلی خوب و جامعی دارید.ممنون
عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما
وای خیلی خوبه ساییتون