ترس دندان‌پزشک از سرقت در زاهدان

۱۷ مهر ۱۳۹۲ | ۱۸:۵۱
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 6 دقیقه

 «من آدم‌­شناس خوبی­‌ام، از رو قیافه طرف می‌­فهمم چی کارس و چند مرد حلاجه.» این جمله را چند ­بار شنیده‌­اید؟ واقعا چقدر می‌­شود از روی ظاهر قضاوت کرد؟ نمی‌­توانید منکر شوید که علی‌رغم داشتن هزار جور رمز و راز در زندگی خودتان، تمایل زیادی برای پی‌­بردن به راز­های دیگران دارید. درباره­ آن راز­ها خیال‌پردازی می­‌کنید و خیلی راحت از روی چهره، لباس، صدا و . . . پیش‌­داوری می­­‌کنید. یا بهتر است بگویم می­‌کنیم.

آغاز شیفت شب در شبی خلوت و آرام بود. دل‌مان خوش بود که کسی دندانش درد نمی‌­کند و ما هم استراحت می­‌کنیم. اما می­‌دانستیم که این آرامش قبل از طوفان است. معمولا در شیفت شب فقط چراغ­‌های سالن انتظار و اتاق اورژانس روشن می­‌شوند و خاموش بودن بقیه‌ی چراغ‌­ها، باعث می­‌شود که فضا تاریک به نظر برسد. درِ سالن با صدای همیشگی‌­اش باز شد. ما که آن‌جا کار می­‌کنیم از نوع باز شدن در و صدایی که ایجاد می­‌کند می­‌فهمیم چه جور مریضی وارد شده است. وقتی در با سرعت باز و صدای آن زود قطع شود، مطمئنیم که درد امان مریض را بریده است. وقتی صدای در ممتد و طولانی باشد، یعنی احتمالا چند نفر با هم داخل شده‌­اند و این همان طوفانی است که می­‌گفتم. این هم یک جور قضاوت کردن است. هیچ‌کس هم حاضر نیست با روغن­‌کاری در، این تفریح  حدس زدن را از ما بگیرد. این بار در به آرامی باز شد و صدای کش‌داری داشت، اما بر خلاف تصور ما فقط یک نفر وارد شد. مرد جوان قد بلندی با یک عینک آفتابی! کیف بزرگی همراهش بود و آن را در تمام مدتی که آن‌جا بود از خودش جدا نکرد. خنده‌های زیرزیرکی دستیار و مسئول پذیرش را شنیدم که می‌­گفتند: «عینک آفتابی تو شب؟!»

به سمت میز پذیرش آمد و گفت:«سلام، من می­‌خوام دندونم رو درست کنم، فقط همین امشب وقت دارم. دو ساعت دیگه پرواز دارم. امشب کار دندونم تموم می‌شه؟» همکارم توضیح داد که بعد از تشخیص دکتر معلوم می‌­شود چقدر زمان می‌­برد. مرد پرونده‌­ای گرفت و درحالی که کیفش را توی بغلش محکم گرفته بود، پرونده را پر کرد. تعجب کرده بودم. مگر چه چیز مهمی در آن کیف بود؟ دقیقا همان لحظه هم همکارم این را از من پرسید:«کیفش رو چه سفت چسبیده، معلوم نیس چی توش داره، ما که شانس نداریم بمبی چیزی نباشه؟» و خندید. با این‌که فضولی خودم گل کرده­ بود، اما دم به دم او نگذاشتم. پیش خودم گفتم اگر بخواهد پول بدهد، حتما کیفش را باز می­‌کند؛ پس بهتر است آن سمت بنشینم تا  ببینم در کیف چیست.

پرونده را دوباره به پذیرش برگرداند و حق ویزیت را هم از جیبش پرداخت­ کرد. تیرم به خطا رفته بود. مرد دوباره به همان صورتِ کیف به بغل نشست. موبایلش که زنگ خورد از جایش پرید؛ به صفحه گوشی‌­اش نگاه کرد؛ اما جواب نداد. مانده بودم چرا عینکش را بر ­نمی‌­دارد. مشکلی در چشمانش دارد؟ نگاهی به پرونده‌­اش کردم. خطش ناخوانا بود. اسم و فامیلش هم خیلی مشکوک بود؛ یک چیزی مثل رضا رضایی یا محمد محمدی؛ بقیه مشخصاتش را هم ننوشته بود؛ نه سن، نه شغل، نه آدرس. پرسیدم:«پرونده تونو کامل نکردین؟ این بیماری­‌ها رو هم علامت نزدین که! بیماری قلبی، تیروئید، فشار خون ندارید؟ بینایی‌­تون چطور؟»  این آخری واقعا در پرونده نبود؛ اما کنجکاوی داشت مرا می­‌کشت. سرش را به علامت منفی تکان داد. همان موقع دستیار او را به اتاق اورژانس صدا زد. من ماندم با یک سری سوال و کنجکاوی، کسی نبود بگوید به شما چه خانم؟

تقریبا فراموش کرده بودم که مرد در اتاق کناری در حال ترمیم دندانش است و مشغول کا­ر­های خودم بودم که دوباره آمد. کارش تمام شده بود و وقت پرداخت پول بود. کیفش را روی میز پذیرش گذاشت و بله! چشم­‌هایم چهار تا شدند. کیفش پر از اسکناس نو بود؛ دسته­‌های 10 هزار تومانی و چک پول­‌های 50 هزار تومانی، نو و تا نخورده. با خودم فکر کردم مرد با عینک عجیب، اسم و نشانی مشکوک، این همه پول، یک ساعت دیگر هم پرواز دارد؛ حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! من و همکارم به هم نگاه کردیم و احتمال دادم او هم مثل من در ذهنش داستان بسازد. مدتی به پول­‌هایش نگاه کرد، نمی­‌دانست از کدام دسته پول بردارد. بعد به همکارم گفت:«ببینید این پول‌ها مال من نیست، اینا به ترتیب سریال، پشت سر همه. من الان صد تومن می‌­دم به شما، فقط چون می­‌خوام این اسکناس­‌ها رو برام نگه دارین، شنبه می‌آم با پول کهنه عوض ­می­‌کنم، نمی­‌خوام سریال‌شون به هم بخوره.» صد هزار تومان، از یکی از دسته­‌های10 هزار تومانی بیرون کشید و داد.  همکارم به من نگاهی انداخت که یعنی تو سوپروایزری (سرپرستار) یه چیزی بگو! نزدیک شدم و گفتم:«نمی­‌تونم قول بدم بهتون، خب مراجعه کننده زیاد میاد این‌جا، شاید مجبور بشیم پول به کسی پس بدیم، تا شنبه 3 روز مونده، نمی‌­تونم مسئولیت قبول کنم.» از پشت عینکش مرا نگاه می­‌کرد. چشم‌­هایش پف کرده بود. معذب شده بودم و سعی کردم خیره نشوم. در فیلم­‌ها دیده بودم که می­‌گفتند به یک فرد مشکوک خیره نشوید؛ چون ممکن است بلایی سرتان بیاید. حتی یک لحظه هم به زنگ زدن به پلیس فکر کردم؛ اما می­‌دانید که از پلیس هم به اندازه دزد می‌­شود ترسید؛ حداقل در کشور ما.  سرش را پایین انداخت. بعد به من نزدیک شد و گفت:«ببینین! این پول­‌ها مال بانکه، این هم کارت شناسایی من، می‌­دونم تعجب کردین، من باید اینا رو همین‌طور که هست ببرم بدم بهشون، الان مجبورم از این پول خرج کنم، چون کیف دستی مو دزد زد، نباید دست بزنم به این پول­‌ها ولی من باید برم خانم، باید به مراسم ختم مادرم برسم؛ زاهدان.» به نظرم صدایش لرزید، تازه فهمیدم چرا عینکش را برنمی‌­دارد. کیفش را محکم‌­تر در بغلش فشار داد. از خودم شرمنده شدم، چقدر زود قضاوت کرده بودم! چه داستان­‌ها که نساختم! ماندم که چه بگویم. به مسئول پذیرش اشاره کردم که پول را بگیرد و به مرد اطمینان دادم که شنبه می­‌تواند بیاید و پول را با پول کهنه تعویض کند. خیلی تشکر کرد و در را دوباره با همان صدای قبلی بازکرد و بست.

 حالا چه باید می­‌کردم؟ این پول اگر در صندوق می­‌ماند تا شنبه هزار دست می­‌چرخید. فکری به ذهنم  رسید. از کیف پول خودم، مبلغی در صندوق گذاشتم و پول­‌های نو و تا نخورده را برداشتم. سریال آن‌ها را چک کردم.  بوی پول نو فرق داشت. مثل بوی عیدی بود. آن‌ها را در پاکت و جای امنی گذاشتم. به خیالم قضاوتی که در حق مرد کرده بودم را جبران کردم. همکارانم هنوز در مورد مرد و عینک و کیفش حرف می­‌زدند. چشم غره­ای رفتم تا بدانند که بس است و این‌قدر داستان­‌پردازی نکنند و سر تا پای کسی را با خیال خودشان داوری نکنند.

بدترین قسمت این ماجرا این است که آن فرد می­‌رود؛ بدون این‌که فرصتی برای دفاع از خودش داشته باشد. بدون این‌که زمانی برای ثابت کردن خودش به او داده شود. در طول تاریخ چند نفر قربانی همین قضاوت­‌های نادرست شده‌­اند؛ هیچ‌کس نمی­‌داند. راست و دروغش پای خود مرد اما برای ما بهتر بود که خوش بین باشیم؛ چون شنبه مرد برگشت و پول را گرفت. شما هم اگر شبی مردی را با عینک آفتابی و کیفی پر از پول دیدید، خیلی تعجب نکنید.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها