تختخواب آزاردهنده

۸ مرداد ۱۳۹۲ | ۷:۴۳
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 7 دقیقه

تختخواب  آزاردهنده / گی دو موپاسان

یه سال پاییز با چند تا از دوستام برای شکار به یه قصر ییلاقی در پیکاردی رفتیم. اون دوستام عاشق شوخی دستی بودن، همونجوری که همۀ دوستام هستن! اصلاً من با کسی که اینجوری نباشه دوست نمی­شم! وقتی رسیدم، اونا مثل یه شاهزاده از من استقبال کردن و همین باعث شد بهشون شک کنم. یه کم توی فضای باز تیراندازی کردیم. اونا من رو بغل می­کردن و ناز و نوازش می­کردن، انگار که دارن به خرج من خوشگذرونی می­کنن.dastanehafte-takhtekhab-31-5-921

به خودم گفتم:«حواست رو جمع کن بچه زرنگ! اینا یه چیزی برات تو آستین دارن!» موقع شام همه خیلی خوشحال بودن، منظورم اینه که بیش از حد خوشحال بودن. پیش خودم فکر کردم:«آدمهایی که اینجان، همشون الکی خوشن و همیشه دنبال سرگرمی هستن، اونم بی دلیل! پس حتماً دارن تو مغزشون دنبال یه چیز خوب واسه تفریح می­گردن و مطمئناً قراره من قربانی این شوخی بشم. حواست رو جمع کن!»

در تمام طول شب همه یه جورایی غیر طبیعی می­خندیدن، بوی شوخی دستی رو همونجوری که سگ شکارش رو بو می­کشه، حس می­کردم. اما شوخیشون چی قراره باشه؟! با بی قراری مراقب بودم. نمیذاشتم یک کلمه، یک حرف یا یک حرکتشون از دستم در بره. همه چیز برام مشکوک بود! حتی با سوء ظن به صورت تک تکشون نگاه می­کردم.

بالاخره وقت خواب رسید و همۀ کسانی که تو قصر بودن من رو تا اتاقم بدرقه کردن. چرا؟!  همه به من شب به خیر گفتن و من رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم. درحالی که شمع دستم بود ایستادم، یک قدم هم حرکت نکردم. صدای خنده و پچ پچ از راهرو می­شنیدم. شک نداشتم دارن زاغ سیاه من رو چوب می­زنن. نگاهی به دیوارها، اثاثیه، سقف، آویزها و زمین کردم اما  چیز مشکوکی ندیدم. صدای رد شدن یکی رو از پشت در اتاقم شنیدم. مطمئن بودم که دارن از سوراخ کلید من رو نگاه می­کنن!

فکر کردم که ممکنه شمع خاموش بشه و من تو تاریکی بمونم.

رفتم سمت شومینه و هر چی شمع بود روشن کردم. بعدش، یه نگاهی به اطرافم انداختم ولی چیز خاصی ندیدم. با قدم­های کوتاه و با دقت تمام، توی اتاق راه می­رفتم که چیزی پیدا کنم؛ اما هیچی نبود. همه چیز رو یکی یکی بررسی می­کردم ولی هنوز هیچی پیدا نکرده بودم. رفتم سراغ پنجره، پشت دری­ها ، دو تا پشت دری چوبی بزرگ رو که باز بودن با دقت بستم و پرده­های عظیم مخملی رو کشیدم و یک صندلی جلوی پنجره گذاشتم تا دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشته باشه.

با احتیاط نشستم. مبل خیلی سفت و ناراحتی بود ولی جرأت رفتن به تختخواب رو نداشتم. به هر حال زمان به سرعت می­گذشت و من کم کم داشتم به این نتیجه می­رسیدم که چقدر مضحکم! اگه اونا من رو می­دیدن و منتظر بودن تا شوخی از پیش طراحی شدشون رو با موفقیت اجرا کنن، حتماً کلّی به ترس و وحشت من خندیدن. بنابراین تصمیم گرفتم برم تو تختخواب! اما دقیقاً تختخواب خیلی مشکوک بود. روتختی رو کنار زدم، در عین این که بی خطر به نظر می­اومد ، خطرناک هم بود. احتمال داشت که آب یخ بریزن رو سرم یا شایدم… یه دفعه خودم رو عقب کشیدم­،  به خودم که اومدم دیدم روی زمین توی تشک فرو رفتم. خاطراتم رو زیر ورو کردم که ببینم تا حال چه شوخی دستی­هایی رو تجربه کردم! اصلاً نمی خواستم گیر بیفتم. اَه! نه! واقعاً نه! یه اقدام احتیاطی به ذهنم خطور کرد که به نظر خودم رو دست نداشت­!

یه طرف تشک رو با احتیاط کامل گرفتم وخیلی آروم به سمت خودم کشیدم. تشک با همۀ ملحفه ها و بند و بساطش افتاد این طرف! من اونا رو کشیدم وسط اتاق ، جوری که روبروی در باشه.

رختخوابم رو به بهترین حالتی که می تونستم، با یه فاصلۀ مناسب از تخت مشکوک  و اون گوشۀ اتاق که من رو می ترسوند ، درست کردم. همۀ شمع ها رو خاموش کردم و کورمال کورمال راهم رو پیدا کردم وسُریدم زیر ملحفه ها. کمتر ازیک ساعت بیدار موندم. با کوچکترین صدایی از جا می­پریدم. همه چیز توی قصر آروم به نظر می­اومد و من خوابم برد.Guy de Maupassan

احتمالاً برای زمان طولانی در خواب عمیق بودم که یه دفعه با افتادن یک جسم سنگین غلتان روی بدنم از خواب پریدم و همون موقع احساس کردم مایعِ سوزانی داره می­ریزه روی صورت، گردن وسینه­ام که باعث شد از درد نعره بزنم. صدای گوشخراش سقوط میز کنار تخت که پر از بشقاب و ظرف و ظروف بود، گوشم رو سوراخ کرد. احساس کردم دارم زیر این وزنی که افتاده روی بدنم و نمی­ذاره حتی تکون بخورم، له می­شم. دستم رو دراز کردم تا ببینم جنس چیزی که روی بدنمه چیه! چیزی که لمس کردم؛ یک صورت، یک دماغ وسبیل بود! با همه­ی توانم و با یه ضربه­ی محکم پرتش کردم اون طرف که با رگبار مشت و لگد مواجه شدم و از زیر ملحفه های خیس پریدم بیرون و با همون زیرپوشی که تنم بود دویدم سمت راهرو و دیدم که در بازه!

وااای… امکان نداره! هوا کاملاً روشنه! سرو صداها باعث شده بود تا بچه ها با عجله بیان به اتاق من. پیشخدمت قصر در حالی که وحشت کرده بود روی رختخواب من درآوردی من پخش شده بود. صبح وقتی داشته برای من چای می­آورده، پاش به این مانع وسط اتاق گیر کرده  و با شکم افتاده بود!  هم خودش و هم سینی صبحانه افتاده بودن روی من! اقدامات احتیاطی من در مورد بستن پشت دری­ها و خوابیدن وسط اتاق باعث شد تا چیزی که ازش می ترسیدم، سرم بیاد. وای که چقدر بچه ها اون روز خندیدن !

درباره گی دو مو پاسان:

انری رنه آلبر گی دو موپاسان (به فرانسوی: Henri René Albert Guy de Maupassant)‏ (زادهٔ ۵ آگوست ۱۸۵۰-درگذشتهٔ ۶ ژوئیهٔ ۱۸۹۳) نویسنده فرانسوی است. در سال ۱۲۲۹ خورشیدی در شاتو میروماسنیل به‏دنیا آمد. او در کنار استاندال، انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و امیل زولا یکی از بزرگترین داستان نویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار می‌آید. او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ ساله اش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه خلق کرد. اما نقطه اوج کارهای موپاسان داستان‌های کوتاه اوست که برخی از آنها از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان شمرده می‌شوند. موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «می توانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.» داستان تختخواب مشکوک کمی از نظر لحن با عموم آثار موپاسان متفاوت است.

مرضیه ابراهیمی
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها