تختخواب آزاردهنده / گی دو موپاسان
یه سال پاییز با چند تا از دوستام برای شکار به یه قصر ییلاقی در پیکاردی رفتیم. اون دوستام عاشق شوخی دستی بودن، همونجوری که همۀ دوستام هستن! اصلاً من با کسی که اینجوری نباشه دوست نمیشم! وقتی رسیدم، اونا مثل یه شاهزاده از من استقبال کردن و همین باعث شد بهشون شک کنم. یه کم توی فضای باز تیراندازی کردیم. اونا من رو بغل میکردن و ناز و نوازش میکردن، انگار که دارن به خرج من خوشگذرونی میکنن.
به خودم گفتم:«حواست رو جمع کن بچه زرنگ! اینا یه چیزی برات تو آستین دارن!» موقع شام همه خیلی خوشحال بودن، منظورم اینه که بیش از حد خوشحال بودن. پیش خودم فکر کردم:«آدمهایی که اینجان، همشون الکی خوشن و همیشه دنبال سرگرمی هستن، اونم بی دلیل! پس حتماً دارن تو مغزشون دنبال یه چیز خوب واسه تفریح میگردن و مطمئناً قراره من قربانی این شوخی بشم. حواست رو جمع کن!»
در تمام طول شب همه یه جورایی غیر طبیعی میخندیدن، بوی شوخی دستی رو همونجوری که سگ شکارش رو بو میکشه، حس میکردم. اما شوخیشون چی قراره باشه؟! با بی قراری مراقب بودم. نمیذاشتم یک کلمه، یک حرف یا یک حرکتشون از دستم در بره. همه چیز برام مشکوک بود! حتی با سوء ظن به صورت تک تکشون نگاه میکردم.
بالاخره وقت خواب رسید و همۀ کسانی که تو قصر بودن من رو تا اتاقم بدرقه کردن. چرا؟! همه به من شب به خیر گفتن و من رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم. درحالی که شمع دستم بود ایستادم، یک قدم هم حرکت نکردم. صدای خنده و پچ پچ از راهرو میشنیدم. شک نداشتم دارن زاغ سیاه من رو چوب میزنن. نگاهی به دیوارها، اثاثیه، سقف، آویزها و زمین کردم اما چیز مشکوکی ندیدم. صدای رد شدن یکی رو از پشت در اتاقم شنیدم. مطمئن بودم که دارن از سوراخ کلید من رو نگاه میکنن!
فکر کردم که ممکنه شمع خاموش بشه و من تو تاریکی بمونم.
رفتم سمت شومینه و هر چی شمع بود روشن کردم. بعدش، یه نگاهی به اطرافم انداختم ولی چیز خاصی ندیدم. با قدمهای کوتاه و با دقت تمام، توی اتاق راه میرفتم که چیزی پیدا کنم؛ اما هیچی نبود. همه چیز رو یکی یکی بررسی میکردم ولی هنوز هیچی پیدا نکرده بودم. رفتم سراغ پنجره، پشت دریها ، دو تا پشت دری چوبی بزرگ رو که باز بودن با دقت بستم و پردههای عظیم مخملی رو کشیدم و یک صندلی جلوی پنجره گذاشتم تا دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشته باشه.
با احتیاط نشستم. مبل خیلی سفت و ناراحتی بود ولی جرأت رفتن به تختخواب رو نداشتم. به هر حال زمان به سرعت میگذشت و من کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که چقدر مضحکم! اگه اونا من رو میدیدن و منتظر بودن تا شوخی از پیش طراحی شدشون رو با موفقیت اجرا کنن، حتماً کلّی به ترس و وحشت من خندیدن. بنابراین تصمیم گرفتم برم تو تختخواب! اما دقیقاً تختخواب خیلی مشکوک بود. روتختی رو کنار زدم، در عین این که بی خطر به نظر میاومد ، خطرناک هم بود. احتمال داشت که آب یخ بریزن رو سرم یا شایدم… یه دفعه خودم رو عقب کشیدم، به خودم که اومدم دیدم روی زمین توی تشک فرو رفتم. خاطراتم رو زیر ورو کردم که ببینم تا حال چه شوخی دستیهایی رو تجربه کردم! اصلاً نمی خواستم گیر بیفتم. اَه! نه! واقعاً نه! یه اقدام احتیاطی به ذهنم خطور کرد که به نظر خودم رو دست نداشت!
یه طرف تشک رو با احتیاط کامل گرفتم وخیلی آروم به سمت خودم کشیدم. تشک با همۀ ملحفه ها و بند و بساطش افتاد این طرف! من اونا رو کشیدم وسط اتاق ، جوری که روبروی در باشه.
رختخوابم رو به بهترین حالتی که می تونستم، با یه فاصلۀ مناسب از تخت مشکوک و اون گوشۀ اتاق که من رو می ترسوند ، درست کردم. همۀ شمع ها رو خاموش کردم و کورمال کورمال راهم رو پیدا کردم وسُریدم زیر ملحفه ها. کمتر ازیک ساعت بیدار موندم. با کوچکترین صدایی از جا میپریدم. همه چیز توی قصر آروم به نظر میاومد و من خوابم برد.
احتمالاً برای زمان طولانی در خواب عمیق بودم که یه دفعه با افتادن یک جسم سنگین غلتان روی بدنم از خواب پریدم و همون موقع احساس کردم مایعِ سوزانی داره میریزه روی صورت، گردن وسینهام که باعث شد از درد نعره بزنم. صدای گوشخراش سقوط میز کنار تخت که پر از بشقاب و ظرف و ظروف بود، گوشم رو سوراخ کرد. احساس کردم دارم زیر این وزنی که افتاده روی بدنم و نمیذاره حتی تکون بخورم، له میشم. دستم رو دراز کردم تا ببینم جنس چیزی که روی بدنمه چیه! چیزی که لمس کردم؛ یک صورت، یک دماغ وسبیل بود! با همهی توانم و با یه ضربهی محکم پرتش کردم اون طرف که با رگبار مشت و لگد مواجه شدم و از زیر ملحفه های خیس پریدم بیرون و با همون زیرپوشی که تنم بود دویدم سمت راهرو و دیدم که در بازه!
وااای… امکان نداره! هوا کاملاً روشنه! سرو صداها باعث شده بود تا بچه ها با عجله بیان به اتاق من. پیشخدمت قصر در حالی که وحشت کرده بود روی رختخواب من درآوردی من پخش شده بود. صبح وقتی داشته برای من چای میآورده، پاش به این مانع وسط اتاق گیر کرده و با شکم افتاده بود! هم خودش و هم سینی صبحانه افتاده بودن روی من! اقدامات احتیاطی من در مورد بستن پشت دریها و خوابیدن وسط اتاق باعث شد تا چیزی که ازش می ترسیدم، سرم بیاد. وای که چقدر بچه ها اون روز خندیدن !
درباره گی دو مو پاسان:
انری رنه آلبر گی دو موپاسان (به فرانسوی: Henri René Albert Guy de Maupassant) (زادهٔ ۵ آگوست ۱۸۵۰-درگذشتهٔ ۶ ژوئیهٔ ۱۸۹۳) نویسنده فرانسوی است. در سال ۱۲۲۹ خورشیدی در شاتو میروماسنیل بهدنیا آمد. او در کنار استاندال، انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و امیل زولا یکی از بزرگترین داستان نویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار میآید. او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ ساله اش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه خلق کرد. اما نقطه اوج کارهای موپاسان داستانهای کوتاه اوست که برخی از آنها از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان شمرده میشوند. موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «می توانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.» داستان تختخواب مشکوک کمی از نظر لحن با عموم آثار موپاسان متفاوت است.