داستان جمعه، آوای وال

آوای وال/ راجر دین کایسر از در یتیم‌­خانه که بیرون آمدم و ­دیدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپیرینگ پارک، پسربچه­‌ی ناشنوا را به این طرف و آن طرف هل می‌­دهند؛ فریاد زدم:«ولش کنید».  من اصلا پسرک را نمی­‌شناختم اما از قد و قواره‌­اش فهمیدم هم سن و سال هستیم. او در خانه‌­ی قدیمی سفید […]