رضا قاسمی و امور کم اهمیتی چون قتل
همنوایی شبانهی ارکستر چوبها حتما یادتان هست. رضا قاسمی در پاریس بیکار ننشسته است و من یکی از داستانهای کوتاهش را این هفته معرفی میکنم. داستان «نامکانی در اشغال کبوترها» که در سایت شخصی نویسنده منتشر شده است و خواندنش خالی از لطف نخواهد بود. مرد میانسال راوی داستان، در انتظار آمدن قطاری است که […]
22 داستان گمشده سلینجر
این مقاله به سرنوشت 22 داستان کوتاهی از سلینجر میپردازد که یکبار به طور غیرقانونی در 1974 چاپ شدند، و حالا ناشری وعده داده است که در سالهای آینده این داستانها را به علاوهی دست نوشتههای دیگر سلینجر منتشر خواهد کرد. حتماً تا به حال فکر کردید که پس از ناتور دشت چه اتفاقی برای […]
بر خط داستان، گلوبال وارمینگ و نوول سیاه!
بر خط داستان خبر خوب اینکه سعی بر این است؛ زین پس در صورت امکان، هر هفته یک داستان به زبان انگلیسی هم معرفی کنیم. این هفته قرعه به نام نیویورکر افتاد که حتما معرف حضور هست. خبر بد اینکه، برای خواندن این داستان، زبان انگلیسی لازم که چه عرض کنم، واجب است. مثلا همین […]
داستان جمعه، تاریخ حقیقی خرگوش و لاکپشت
داستان جمعه نویسنده: لرد دانسنی مدتهای مدید بحث و جدالی میان حیوانات بود که خرگوش فرزتر میدود یا لاکپشت. برخی میگفتند خرگوش فرزتر است چون گوشهای به آن درازی دارد، و دیگران میگفتند لاک پشت فرزتر است چون هرکس لاکش به این سفتی است به همین سفتی هم میدود. و اما نیروهای غریب آشوب دیرزمانی […]
رفتگرانِ زمان
شاید تا به حال چیزی راجع به رفتگران زمان نشنیده باشید. رفتگران زمان کسانی هستند که زمانهای تلف شده و از دست رفته را میروبند. شما نمیتوانید آنها را ببینید، هر چند ممکن است گاهی، وقتی در ایستگاه قطار نشستهاید احساس کنید از گوشهی چشمتان چیزی میبینید. او احتمالاً یکی از همان رفتگران زمان است […]
داستان جمعه، آوای وال
آوای وال/ راجر دین کایسر از در یتیمخانه که بیرون آمدم و دیدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپیرینگ پارک، پسربچهی ناشنوا را به این طرف و آن طرف هل میدهند؛ فریاد زدم:«ولش کنید». من اصلا پسرک را نمیشناختم اما از قد و قوارهاش فهمیدم هم سن و سال هستیم. او در خانهی قدیمی سفید […]
پدر، شاهد و نمادهای دیگر ولادیمیر ناباکوف
طی هفته گذشته داستان های قابل توجهی خواندم. یکی از آنها داستان «نشانه ها و نماد ها» از ولادیمیر ناباکوف،
تختخواب آزاردهنده
تختخواب آزاردهنده / گی دو موپاسان یه سال پاییز با چند تا از دوستام برای شکار به یه قصر ییلاقی در پیکاردی رفتیم. اون دوستام عاشق شوخی دستی بودن، همونجوری که همۀ دوستام هستن! اصلاً من با کسی که اینجوری نباشه دوست نمیشم! وقتی رسیدم، اونا مثل یه شاهزاده از من استقبال کردن و همین باعث […]