این نقد بر رمان جایی برای پیرمردها نیست به قلم کورمک مک کارتی، در 29 اکتبر 2005 در گاردین به قلم آنی پرولکس ترجمه شده و اخیرا سام دولتی آن را به فارسی برگردانده است. این رمان را نشر چشمه با ترجمهی امیر احمدی آریان منتشر کرده است که از این پیوند میتوانید خریداری کنید.
کورمک مک کارتی (نویسنده رمان جایی برای پیرمردها نیست) یکی از جالبترین نمادهای تگزاس (کلانتر) را به عنوان شخصیت مرکزی رمان “جایی برای پیرمردها نیست” انتخاب کرده است، کلانتری که در حوزه استحفاظی خود نه تنها مجری قانون که روانشناس، مددکار اجتماعی، متصدی کمکهای اولیه، کار راه انداز مردم و سنگ صبور قلبهای شکسته نیز هست.
اد تام بل -کلانتر رمان مک کارتی- کهنه سرباز مفتخر به مدال جنگ جهانی دوم، با یک زندگی مشترک خوب و آرام است، او برای نفس زندگی احترام زیادی قائل است، در جاده توقف میکند و لاشه حیواناتی که در جاده زیر گرفته شدهاند را با احترام به حاشیه جاده منتقل میکند. او از شوخطبعی بویی نبرده است تا آنجا که گاه موجب سوء تفاهم افراد میشود.
دلش برای مردم منطقهاش میتپد و مجری قانون بودن را بعد از جنگ به عنوان راهی برای کفاره اتفاقی که برایش طی دوران جنگ افتاده انتخاب کرده.
به لهجه غلیظ تگزاسی سخن میگوید و شیوه خودش را در پس و پیش و شکسته گفتن کلمات دارد.
دیالوگهای داستان عالی و بینقص، هیچ کس مثل مک کارتی گوش شنیدن (و استفاده) اصطلاحات و گویشهای منطقهایِ آمریکا را ندارد و همینطور چشم ثبت و ضبط جزئیات محیط و مکانهای گوناگون و توصیف آنها.
طرح داستان به مرور تبدیل به الگوی کلاسیک وسترن آدم خوب در مقابل آدم بد میشود.
پیرمردهای خوب وسترن معمولا بر دو نوعند، آنهایی که به مقابله با کله گندهها و زورگوها میروند و آنهایی که خاصیت ذاتی منصف و قانونمند بودن را مطابق با ارزشهای کلیسا و همدردی و همدلی با عامه مردم جامعه دارند.
“بل” از نوع دوم پیرمردهای خوب وسترن است، او که با نگاهی آمیخته با حسرت به روزهای گذشته نگاه میکند، در جایی از داستان، خاطره ای از دهه 1930 تعریف میکند که از تمامی بچههای مدرسه همه پرسی شده، تا جدیترین مشکلات روز را از دید خودشان مطرح کنند و نتیجه: اصلیترین دغدغه بچهها ممنوعیت جویدن آدامس در کلاس، و دویدن در راهروها بود. در داستان کلانتر یکبار دیگر در دهه 1980 همین همه پرسی در مدارس انجام میشود و نتیجه این بار تجاوز، قتل، جنگ و انواع دیگر قصاوت است.
کلانتر این تغییر را نه نتیجهی افشاگری و خبر رسانی در رسانههای امروز از خشونت جامعه، که نتیجهی روند رو به افزایش مجرمین تحت تاثیر مواد و در آستانه زوال عقل میداند، که جامعه را به تدریج فاسد میکنند.
داستان در دههی 80 میلادی، حول محور مردی خانوادهدوست و کهنه سرباز ویتنام به نام للوین ماس، که جوشکار منطقه کلانتر بل است، میگذرد.
“ماس” در حین شکار به دو ماشین بزرگ که یکی مملو از مواد مخدر است و دیگری حاوی مقدار زیادی پول و سرنشینان مردهی آن که حین رد و بدل کردن محموله به یکدیگر شلیک کردهاند برمیخورد.
یکی از مضروبینِ در حال احتضارِ تیر اندازی، از او آب میخواهد اما “ماس” آبی با خود همراه ندارد.
پول را برداشته و محل را ترک میکند.
آنشب خواب به چشمان ماس نمیآید، بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش یک ظرف آب برداشته و به محل حادثه میرود، و اینگونه مک کارتی شخصیت او را تطهیر میکند.
شخصیت شرور داستان اما یک روان پریشِ جامعه ستیز به نام “چیگور” است، او تجسم شر در جهان کارتلهای مواد مخدر است، نوع جدیدی از قاتلین که سایه مرگ را نه تنها بر منطقه کلانتر بل، که بر کل کشور گسترده است.
گروههای خطرناک زیادی به غیر از چیگور به دنبال ماس و پولهای گمشده هستند و کلانتر هم به دنبال پرونده قتل یک افسر جوان که به دست چیگور کشته شده، رد او را تعقیب میکند و خیلی زود رد قاتل جوان و گروههایی که به دنبال شکار ماس هستند به هم میرسند، حالا آدمکشها در منطقه کلانتر بل از کشتگان پشتهای ساختهاند و او میداند که در مقابل گروهی از جنایتکاران خطرناک و بیگانه، ایستاده است که هر چه میگذرد، بیشتر او را متقاعد میسازند که رویای یک زندگی شریف آمریکایی، نابود شده است: علائم یک بیماری ترسناک، که به شکل فزاینده و وحشیانهای مردم را به موجوداتی بیخدا و بیاحساس تبدیل میکند. این جنایتکاران روان پریش، نوع معمول خلافکارانی که تا حالا کلانتر با آنها سر و کار داشته نیستند و درک آنها برای بل ممکن نیست، این موضوع او را نگران و کلافه کرده است.
یک عالم اسلحه در این داستان وجود دارد، حالا که میخواهید داستانی را در اسلحهدوستترین ایالتِ کشوری اسلحه دوست روایت کنید، پس باید با تمام جزییات به آن بپردازید. نویسندگان انگشت شماری وجود دارند که وقتی پای سلاح گرم به داستان باز میشود، آنقدر در مورد آن اطلاع دارند که بتوانند اینگونه متقاعدکننده و مفصل به آن بپردازند. مک کارتی یا برای خودش یک دوره کامل آموزش تیراندازی تدارک دیده است و یا شناختش از این سلاح های گرم نتیجه تجربه استفاده از آنهاست. وجود همواره این اسلحه ها در روند داستان همان مه مرگآلودی را در فضای داستان جاری میکند که کلانتر معتقد است که جهان فعلی را احاطه کرده.
در ميانههای داستان کلانتر، طی یک مونولوگ طولانی با خویش و علیه جهانبینی خویش، میآشوبد:
خفه شو و باهاش کنار بیا بل، دنیا داره عوض میشه. شبها گرمتر شدن. اون بیرون یه عالمه آدم هست و یه عالمه تبلیغات که مردم رو تهییج میکنن برای خریدن آت و آشغالای گرون قیمت، این اعتماد به نفس زیادی، و این باور که خوشبختی، حق ماست.
ولی کلانتر جوابی برای اینها ندارد، او درگیر احساس گناه و عذاب وجدانی است که از زمان جنگ دوم تا به حال با خود به دوش میکشد و بالاخره در جایی از داستان برای عموی پیر خود، اعتراف میکند که طی حمله آلمانها، زیر آتش خمپاره محل خدمت و گروهانش را برای نجات جان خود، ترک کرده و حالا دهها سال است که این حس گناه که همرزمان زخمی خود را زیر آتش دشمن رها کرده، او را رها نمیکند، مدال شجاعتی که ارتش به او داده است را نمیخواهد و سالهاست منتظر خاتمه این حس و حال و یادآوری بیوقفه است، خاتمهای که هرگز نیامده است.
کلانتر از چیزی رنج میبرد که روانشناسان ارتش نام آن را “سندروم جان وین” گذاشتهاند.
یک مدل ذهنی بینقص و ایدهآل از سربازی وفادار، شجاع و دلیر که عملا تبدیل شدن و رسیدن به آن غیرممکن است.
همانطور که ریچارد اسلاتکین در کتاب ” ملت هفتتیرکش” مینویسد:
سندروم جان وین، معمولا به شکل احساس گناه در میدان نبرد و یا احساس شرم از ترسها و غصههای طبیعی انسان در محیط جنگ، ظاهر میشود.
حالا در دهه 80 این وضعیت بغرنج اخلاقی مجددا برای او پیش آمده و این بار کلانتر دقیقا همان کاری را میکند که زیر آتش خمپاره ارتش آلمان کرد، او حالا یک پیرمرد است و این روزگار جدید و خشن، جای او نیست.
بعد از انتشار کتاب در سال 2005 میان منتقدین و محافل کتابخوانی بحث و جدل، همچنین سئوالات زیادی پیرامون داستان در گرفت.
یکی از جدیترینِ آنها، چراییِ انتخاب سالهای اولیه دهه 1980، به عنوان بستر زمانی روایت ماجرا توسط مک کارتی بود.
آیا دلیلاش انتخاب رونالد ریگان به جای کارتر به وسیله یک کمپین تلویزیونی خشن و تهاجمی بوده است؟
یا به خاطر به دست گرفتن اکثریت سنا، توسط جمهوریخواهان بعد از قریب به 30 سال؟
آیا به خاطر شورش خونبار زندانیان نیومکزیکو یا کشتار چند کودک سیاهپوست در آتلانتا بوده یا به قتل رسیدن جان لنون، دکتر هرمان تارنوور، آلارد لوونستین عضو اسبق کنگره آمریکا، مایکل هالبرستام فیزیکدان و نویسنده، و بسیاری دیگر در این سال؟ سالی که گارد ساحلی فلوریدا به روی یک قایق ماهیگیری که بار قاچاق ماریجوانا حمل میکرد، آتش گشود و تا آخرین نفر را کشت، و تا مدت مدیدی تیترِ یک رسانهها اشاره به آتش خشونتی بود که به مرور از کنترل خارج میشد.
شاید مهمترین کاری که مک کارتی در این رمان کرده است مطالعهای پیرامون خشم افسار گسیخته اینروزهای آمریکا و رواج بیوقفهی آن باشد.